روایتی تکان دهنده از #مظلومترین_مادر_شهید_ایران
شهید #یوسف_داورپناه
مادری که هربار روایت شهادت فرزندش را می کند یکماه مریض می شود و حالا که می گوید بدنش می لرزد و می گوید.
بعد از فتح خرمشهر از ارومیه به باغی که در سقز داشتیم رفتیم منافقین آمدند پسرم را گرفتند و گفتند به #خمینی _توهین_کن. او حاضر نشد این کار را بکند.
او را
به گاری بستند،
در مقابل مادر،
سرش را قطع کردند،
با ساتور اول دست ها
و بعد پاهایش را قطع کردند. شکمش را دریدند
جگرش را غارت کردند
این فقط اوج ماجرا نیست، این مظلومیت مادر نیست. به او گفتند تو به رهبرت توهین کن. او هم حاضر نشد. گفتند پس با این بدن پاره پاره پسرت #دو_روز باید در #یک_اتاق بمانی.....
... روز دوم گفتند که حالا این پیکر را خودت #دفن کن.
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
من،
پسر تکه تکه ام،
زمین،
دستهايم،
کندن چاله،
انگار زمین و زمان به کمکم آمدند.
حالا چاله را کندم، پس #کفن را چه کنم!!!!!
هيچ چیزی نبود، تکه ای از گوشه #چادرم را کندم و بدن را لای آن گذاشتم.
باید بدن را توی خاک می گذاشتم. پدرش را داخل آوردند. با هم پسرمان را داخل چاله گذاشتیم.
نه نمازی،
نه تشیعی،
نه....
دستهايم باید خاک میریخت، اما دلم چنگ می خورد. نمی توانستم.
#چشمانم_را_بستم.....
شادی روح شهدای مظلوم و مادران و پدرانشان صلوات.🌷