eitaa logo
شهدای شهر کهریزسنگ
221 دنبال‌کننده
901 عکس
615 ویدیو
5 فایل
این کانال به منظور معرفی و ارج نهادن به مقام و منزلت شهدای شهر کهریزسنگ و خانواده های این عزیزان به طور مستقل و زیر نظر گروه رسانه ای کهریزسنگ تشکیل شده و وابسته به هیچ نهادی نمی باشد.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_101 #فصل_یازدهم این شد تمام حرفی ڪه بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و ڪیسه
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬ دو تا ڪیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند. آن ها ڪه رفتند، صمد گفت: «بچه ها را بیاور ڪه دلم برایشان لڪ زده.» بچه ها را آوردم و نشاندم ڪنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی ڪردند؛ اما آن قدر صمد ناز و نوازششان ڪرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شڪلڪ درآورد ڪه دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است. از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال پرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: «جمع ڪن برویم قایش. می ترسم توی راه برای ڪسی اتفاقی بیفتد. آن وقت خودم را نمی بخشم.» ساڪ بچه ها را بستم و آماده رفتن شدم. صمد نه می توانست بچه ها را بغل بگیرد، نه می توانست ساڪشان را دست بگیرد. حتی نمی توانست رانندگی ڪند. معصومه را بغل ڪردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی تاتی راه بیاید. ساڪ ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی بوس شدیم. به رزن ڪه رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی بوس های قایش برسیم، صد بار ساڪ ها را روی دوشم جا به جا ڪردم. ادامه دارد...✒️ معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش ڪردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش ڪردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن وقت این بود ڪه ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی بوس ڪه نشستیم، نفس راحتی ڪشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود، اما خدیجه بی قراری می ڪرد. حوصله اش سر رفته بود. هر ڪاری می ڪردیم، نمی توانستیم آرامَش ڪنیم. چند نفر آشنا توی مینی بوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش ڪردند. آن وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می خواست. همین طور ڪه معصومه را شیر می دادم، از خستگی خوابم برد. فامیل و دوست و آشنا ڪه خبردار شدند به روستا رفته ایم، برای احوال پرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می آمدند. اولین باری بود ڪه توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یڪ جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت. هر روز پانسمانش را عوض می ڪردم. داروهایش را سر ساعت می دادم. ڪار برعڪس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می گرفت و می گفت: «قدم! ڪجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله ام سر رفت.» بعد از چند سالی ڪه از ازدواجمان می گذشت، این اولین باری بود ڪه بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم. ادامه دارد...✒️ نویسنده:بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang
گــر بـه دل، هست تُرا آرزوی  قبر رضا به  غریب  الغربا  شاه  خراسان صلوات  الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم نــور بارد ز سـر گنبد پُــر نـور تَـقی  بِهمان  گنبد پُـر  نور زرافشان صلوات  الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم یاد بنمــا تـو از آن قامـت زیبای نَـقی عسکری را تو بلعل لب خندان صلوات  الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم گر تـو هستـی به جهان مُنتظر حُجت دین بِهمان مهدی  غائب  شِه خوبان صلوات  الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
شهادت پایان کسانی‌ست کھ در این روزگار گوششان غبار دنیا را نگرفته‌باشد . . و صدایِ آسمان را بشنوند ! و شهادت حیاتِ عند ربّ است. 🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️ امروز به نیت شهید پدر: جعفر شهادت:دهلران ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تکیه کن به شهدا ، شهدا تکیه‌شون به خداست ؛ اصلا کنار گل بشینی بوی گل میگیری پس گلستان کن زندگیت رو با یاد شهدا... ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
⏳۱۶ اسفند ۱۳۶۳ - بمباران هوایی پادگان ابوذر توسط دژخیمان ارتش بعث عراق نزدیک ترین پادگان نظامی به مرز در این منطقه است که مقر تیپ سه ابوذر از لشکر 81 زرهی بوده است. این پادگان که مرکز تجمع نیرو و پشیبانی یگان‌های خودی بود، بارها هدف بمباران و موشک باران ارتش عراق قرار گرفت. بمباران رزمندگان مستقر در این پادگان در اسفند ۶۳ که آماده اجرای عملیاتی در جنوب سومار بودند، ورق دیگری از تاریخ سراسر مظلومیت رزمندگان اسلام را ورق زد. این عملیات قرار بود همزمان با عملیات بدر در جنوب انجام شود که به دلایلی منتفی شد. در روزهای اول در روزهای اول جنگ شهید خلبان اکبر شیرودی و شهید پاسدار اصغر وصالی از تخلیه و سقوط این پادگان جلوگیری کردند. بیمارستان این پادگان شاهد حوادث متعدد و شهدای بسیار بوده است. ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬ #رمان_دختر_شینا #قسمت_103 #فصل_یازدهم
خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا ڪرده بود. حاج آقایم هلاڪ بچه ها بود. اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف. خدیجه از بغل شیرین جان تڪان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت. همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب ڪنار صمد بودم. یڪ بار صمد گفت: «خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم ڪنارت و برایت حرف بزنم. قدم! ڪاشڪی این روزها تمام نشود.» من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و ڪار را بزن، دوباره برگردیم قایش.» بدون اینڪه فڪر ڪند، گفت: «نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز ڪشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا ڪن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر ڪارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می ڪشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملڪت خدمت ڪنم.» دڪتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.» ادامه دارد.. اصرار ڪردم: «نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرڪت ڪنی، بخیه هایت باز می شود.» قبول نڪرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده. می روم سری می زنم و زود برمی گردم.» صمد ڪسی نبود ڪه بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت می روم، می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. ڪمی میوه و گوشت و خوراڪی هم خریده بود. آن ها را داد به من و گفت: «قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی ڪه نبودم، ڪلی ڪار روی هم تلنبار شده. باید بروم به ڪارهای عقب افتاده ام برسم.» آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی ڪه با آن ها رفت و آمد ڪنیم. تنها تفریحم این بود ڪه دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل ڪنم و برای خرید تا سر ڪوچه بروم. گاهی، وقتی توی ڪوچه یا خیابان یڪی از همسایه ها را می دیدم، بال درمی آوردم. می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم. یڪ روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی گشتم. زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان ڪردم بیایند خانه ما. گفتم: «فرش می اندازم توی حیاط. چایی هم دم می ڪنم و با هم می خوریم.» قبول ڪردند. ادامه دارد.. نویسنده:بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang
امروز به توشه ی فردا صلوات یا ذکر خدا زمزمه کن یا صلوات ما زنده ز خون شهدائیم، خوش است تا یاد کنیم از شهدا با صلوات « اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم » بر بت شکن کبیر دوران صلوات بر روح خدا پیر جماران صلوات فرمود که فخر ما به اهلبیت است بر پیرو اهلبیت و قرآن صلوات ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
باید خاکریزهاۍ جنگ را بکشانیم بہ شهـر یعنـی نسلِ جدید را با شهـدا آشنا کنیم در نتیجہ جامعہ بیمہ می‌شود و یار براۍ (عج) تربیت می‌شود! 🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷 امروز به نیت شهید پدر: عبداله عملیات: مأموریت و حوادث ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang