شهدای شهر کهریزسنگ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_چهل_ویڪم
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_43
#فصل_هفتم
به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی ڪه مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم ڪردم. نمی دانستم چه ڪار ڪنم. گفتم: «یڪ نفر را بفرستید پی قابله.»
یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه ڪارهایی می ڪرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش ڪردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش ڪمتر می شد، سفارش هایی می ڪرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی ڪمد گذاشته بود یا ڪلی پارچه بی ڪاره برای این روز ڪنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را ڪه لازم بود، می آوردیم.
بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را ڪردم و خودم را با سماور مشغول ڪردم ڪه یعنی دارم فتیله اش را ڪم و زیاد می ڪنم یا نگاه می ڪنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. ڪمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازڪ و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید.
همه زن هایی ڪه دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند.
ادامه دارد...✒️
نویسنده:#بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang