سیدعباس یک فرمانده پشت میز نِشین نبود، تو سختترین کارها خودش را اولین نفر میرساند.
اول خودش میرفت بعد به بقیه نیروها میگفت بیایید....
تا دید ماشین گردان رفته به گِل و در نمیاد سریع رفت شروع کرد به هُل دادن، بعد از سیدعباس یکی یکی بچهها اومدن کمک تا ماشین از گِل درومد.
📷فرمانده شهید سیدعباس میرهادی _ در حال هُل دادن ماشین گردان
#شهدای_خمین
#خمین_شهر_هزار_شهید
🇮🇷کانال خاطرات شهدا و رزمندگان خمین👇
@shohadayekhomein
📷شهید نوجوان مجتبی نوری اعزامی از
روستای فرفهان
🔸نوجوان ۱۴ سالهی که به خاطر شجاعتش بعد از عملیات آزادسازی ارتفاعات شِمشی ، حاج ابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷ تهران یک روز بیشتر در منطقه ماند تا او را ببیند....
🔸نوجوان۱۴ سالهی که وقتی وصیتنامه نوشت انگار یک عارف وصیتنامه نوشته:
به نام او که زنده به اویم...
رفتنم به سوی اوست...
بودنم به خاطر اوست...
وجودم اوست و هستیام اوست... معشوقم اوست، معبودم اوست، راهم اوست، هدفم اوست که با ذره ذره وجودم احساسش میکنم...
🔸نوجوان۱۴ سالهی که با پدرش مرحوم حاج ابوالفضل نوری باهم مسابقه شهادت گذاشته بودن که کدوم یکی زودتر به شهادت برسند.
✅مزار شهید مجتبی نوری گلزار شهدای خمین میباشد.
#شهدای_خمین
#خمین_شهر_هزار_شهید
🇮🇷از طریق لینک زیر عضو شوید👇
کانال خاطرات شهدا و رزمندگان خمین
@shohadayekhomein
⭐️اولین کانال جامع خاطرات شهدای خمین
🔸 شهدای دفاع مقدس خمین
🔸شهدای مدافع حرم خمین
🔸شهدای مدافع امنیت خمین
🇮🇷 عضو شوید👇
کانال خاطرات شهدا و رزمندگان خمین
@shohadayekhomein
کانال شهدای خمین
📷شهید نوجوان مجتبی نوری اعزامی از روستای فرفهان 🔸نوجوان ۱۴ سالهی که به خاطر شجاعتش بعد از عملیات آ
ارسالی توسط اعضا کانال....
پدر شهید مجتبی نوری موقع حرکت ماشین به پسرش با صدای بلند میگفت:
((تا پیروز نشدید برنگرد))
رحمت خدا بر چنین پدران و مادران شهید پرور🌺
#شهدای_خمین
#خمین_شهر_هزار_شهید
🇮🇷کانال خاطرات شهدا و رزمندگان خمین👇
@shohadayekhomein
یکی دو ماه قبل شهادتش جلو پله های مسجد امام خمینی(ره) دیدمش،
گفت:« شیخ مسعود بعد نماز هستی خمس ام رو برام حساب کنی؟»
به زبون داش مشتی خودش گفتم:
«آره داش علی هستم»
چیز خاصی نداشت که بهش خمس بخوره، وقتی براش حساب میکردم از خیلی چیزایی که خمس بهشون تعلق نمی گرفت میخواستم رد بشم،
نمی ذاشت،
می گفت خمس اینا را هم حساب کن تا بدم...
📷خمین - 24 خرداد 1401
اقامه نماز بر پیکر شهید علی کمانی
#شهدای_خمین
#خمین_شهر_هزار_شهید
🇮🇷کانال خاطرات شهدا و رزمندگان خمین👇
@shohadayekhomein
🥀یا امام هادی(ع)
📷اولین نفر از سمت راست _
شهید محمدهادی محمدی _ روستای خوگان
🔸اهل مطالعه بود ، با اینکه درآمد زیادی نداشت اما همیشه یه مبلغ کنار میذاشت باهاش کتاب میخرید.
خیلی وقتها به خاطر کتابخوانی که داشت تحلیل هاش درست از آب در میآمد.
میگفت:
((حرف امام یه کلمه است!حرف خدا))
#شهدای_خمین
#خمین_شهر_هزار_شهید
🇮🇷کانال خاطرات شهدا و رزمندگان خمین👇
@shohadayekhomein
🥀معلم مجاهد، شهید حیدرعلی زیدی
🔸مشتُلق (چشم روشنی)....
در بخش زایمان نوبت شیفام بود، تا خودم را برسانم بیمارستان یکم طول کشید، داخل میدان مدرس مراسم تشییع شهید بود و خیابان مملو از جمعیت!
یه خانم پا به ماه که موقع زایمانش رسیده بود را آورده بودن بیمارستان باید می رفتم تاکمک دست ماما باشم.
با هر سختی بود خودم را رساندم.
بچه که به دنیا اومد جَلدی پیچاندَمش لای ملحفه سفید تا برم از باباش مشتلق بگیرم.
رسم بود وقتی بچه به دنیا میآمد میرفتیم پشت در اتاق زایمان از باباش شیرینی میگرفتیم. مخصوصا وقتی نوزاد دختر بود.
به دلم صابون زده بودم که از باباش یه مشتلق خوبی بگیرم،
تا رسیدم پشت در اتاق گفتم:
((بفرمایید اینم از دخترخانم کاکل زری تون))
بابای بچه کجاست؟
شیرینی ما یادش نره!
یه نگاهی کردم دیدم چندتا خانمی که روبروم ایستاده بودن شروع کردن به گریه کردن...
جا خورده بودم که چرا گریه می کنن!
دوباره بلندتر گفتم: «بابای این دخترمون کیه»
منتظر جواب بودم که دیدم یکی از همان خانم ها که داشت گریه میکرد اشاره کرد به سمت میدان مدرس گفت:« خانم پرستار، اوناهاش ...
بابای این بچه همون شهیدی هست که روی دست مردم داره تشییع میشه!»
عین یخ وا رفتم!
باورم نمی شد، درست همان لحظه ای که دختر به دنیا آمد همان لحظه بابا داشت به سمت گلزار شهدای خمین تشییع میشد...
📷 واپسین روزهای دیماه سال ۱۳۶۰
خمین _ مراسم تشییع پیکر معلم مجاهد شهید حیدرعلی زیدی
#شهدای_خمین
#خمین_شهر_هزار_شهید
🇮🇷کانال جامع خاطرات شهدا و رزمندگان خمین _ عضو شوید👇
@shohadayekhomein
🥀غیرت....
بچه چاله نخل بود، باهم رفیق بودیم
از جبهه اومده بودم خمین چند روز بمانم و برگردم، تو خیابان مرا دید. بنا کرد به اینکه میخوام باهات بیام جبهه...
هر چی بهش گفتم علی محمد جبهه رفتن تشکیلات داره
اعزام یه برگه ای چیزی میخواد!
گوشش بدهکار نبود، مرغاش یک پا داشت. می گفت باید منو با خودت ببری!
شنیده بود که اوضاع مردم تو مهاباد خوب نیست غیرتی شده بود!
دلش نمی خواست دیگر بماند دست روی دست بذارد،
با خودم بردمش.
رفتیم مهاباد از قضا مسئول عملیات هم دقیقه نودی دم عملیات مجروح شده بود و شخص دیگری کار را دست گرفته بود. او هم علی محمد را نشناخت که تازه وارد است سازماندهی اش کرد و اعزام شدیم برای عملیات آزادسازي جاده میاندوآب...
همون صبح روز اول هم را گم کردیم.
دم دمای غروب بود که پیداش کردم داشتم میرفتم سمتاش که خوردیم به کمین کومله دموکرات
تا به خودم آدم دیدم علی محمد غرق در خون روی زمین افتاده و شهید شده....
اولین اعزام
اولین حضور
اولین روز شهادتش رو گرفت و رفت...
((#شهید_علیمحمد_محمودی))
#شهدای_خمین
#خمین_شهر_هزار_شهید
🇮🇷کانال جامع خاطرات شهدا و رزمندگان خمین _ عضوشوید 👇
@shohadayekhomein
کانال شهدای خمین
🥀غیرت.... بچه چاله نخل بود، باهم رفیق بودیم از جبهه اومده بودم خمین چند روز بمانم و برگردم، تو خیا
✍چقدر سخته رفیقات جلو چشات شهید بشه و تو بمونی...
تو بمونی و پیکرش،
آنهم تو یک شهر غریب...
حاج حسن محمدی که خاطره بالا را تعریف میکرد، میگفت: به خودم ماموریت دادند که پیکر علیمحمد را ببرم خمین و به خانواده اش خبر بدم...
تو زندگیم کاری سختتر ازین انجام ندادم
#شهدای_خمین
#خمین_شهر_هزار_شهید
🇮🇷کانال جامع خاطرات شهدا و رزمندگان خمین _ عضو شوید👇
@shohadayekhomein