شهدای ملایر
«شهید مجتبی امیری طائمه» اولین فرزند خانواده در منطقه عملیاتی«زبیدات» (مقابل سومار) در 11 آبان 1361
مرحوم «رضا امیری طائمه» پدر شهیدان مجتبی ، مرتضی و احمد امیری طائمه @shohadayemalayer
شهدای ملایر
مرحوم «رضا امیری طائمه» پدر شهیدان مجتبی ، مرتضی و احمد امیری طائمه @shohadayemalayer
هفتادوپنج سال پيش، آقا «ربيع» آن كشاورز زحمتكش «طائمه»اي كه با رنج و تعب بسيار، بيش از حدّ توان، تلاش ميكرد تا از كمترين زمين موجود خود در روستا، بيشترين محصول را، براي رفاه حال خانواده به دست آورده و پايه هاي اقتصادي زندگي نو پاي خود را محكم سازد، در گوشه اي از اتاق نشسته و چشم انتظار آن است تا «بيبي حيات» سوّمين بار خود را به سلامت بر زمين نهد. فرياد دلخراش بيبي، دلنازك ربيع را ميلرزاند و او جز دعا كاري نميتواند. صداي «ونگ ونگ» بچّه! همچون آب سردي، آتش درونِ ربيع را تا حدودي خاموش ميكند! صداي قابله در اتاق و پشت سر آن بقيّه زنها و بچّه هاي حاضر در آنجا، شادي ربيع را بيشتر ميكند:
پسر است! الحمدلله سلامت است...! پسران...! حال مادرش هم خوب است...!
ربيع، سر بر سجده ميگذارد و خداي بزرگ را سپاس ميگويد.
نام نوزاد را «رضا» ميگذارند، رضا دو برادر و يك خواهر ديگر هم دارد، سواد چنداني ندارد امّا با الفبا آشناست.
او مثل همه بچه هاي روستا، پيش از سربازي، كشاورزي و باغداري به پدر كمك ميكند؛ سال 34 به خدمت سربازي ميرود. از آن سالها خاطراتي را به ذهن مي آورد:
در سربازي، ابتدا آموزش هاي اوّليّه توسط افسران ايراني انجام شد ولي بعد از مدتي «آمريكائيها» آمدند و آموزشهاي ديگر را طبق اصول خودشان به ما تعليم دادند! در زمان آموزش آمريكائيها وضع غذا و لباس و ديگر چيزها كمي بهتر شده بود؛ ولي در طول 2 سال، خدمت فقط 10روز مرخصي به ما دادند! دليلش آن بود كه احتمال جنگ آذربايجان ميرفت؛ پادگانها همه در حال آماده باش بودند! فاصله ملاير تا محل خدمتم در نزديكي بروجرد كمتر از 2 ساعت بود ولي رضا، پس از پايان خدمت سربازي، همراه همه خانواده عازم تهران شده و در محله «باغچه بيدي» (پائين ميدان بروجردي) ساكن گرديد. او علّت مهاجرت از روستا به تهران را:
درگيري هاي پي درپي بين روستائيان بر سر مسئله نوبت آب، زمين... و مشاجرات ديگر ميداند.
ابتدا در خانه اي بزرگ كه 8 اتاق داشت ولي در هر اتاقي يك خانواده زندگي ميكرد شروع كردند؛ امّا پس از يكسال، به دليل فشارهاي صاحبخانه كه از رفت و آمد ميهمان و... ناراحت بود به خيابان «پرستار» نقل مكان كردند.
اواخر سال 36 در همان پرستار محل سكونت فعلي زميني خريداري و با همّت، چند اتاق ساختند. رضا در ابتدا به بنايي اشتغال ورزيد و با استعدادي كه داشت در مدّت زمان كوتاهي، يك معمار كامل شد.
سال 1337 يكي از اقوام آقا رضا، با عموي خانم «بتول بابايي» موضوع خير ازدواج رضا و بتول را در ميان گذاشت و واسطه وصلت شد. @shohadayemalayer
شهدای ملایر
مادر شهیدان امیری طائمه @shohadayemalayer
«بتول» سال 1323در روستاي«گنبد» بين ملاير و همدان به دنيا آمد؛ هنگام به دنيا آمدن او، مادرش دارفاني را وداع كرد و در نتيجه، بتول تنها فرزند خانواده بود؛ زيرا پدرش كه كارمند اداره راه بوده، بعد از فوت همسر، به رشت منتقل شد و در آنجا با خانمي شمالي ازدواج ميكرد كه هرگز بچه دار نشدند!بتول، تا يازده قديم در رشت تحصيل كرد و پس از فوت پدر، با عموي خود به تهران آمد و درس خود را پي گرفت تا موفق به اخذ ديپلم گرديد؛ ضمناً عموي بتول، كارمند دادگستري بود و چون علم و دانش ميدانست بتول را در گرفتن ديپلم ياري كرد.
بتول و رضا، زندگي مشتركان را، در همان ساختمان خيابان پرستار و با خانواده رضا آغاز ميكردند.
@shohadayemalayer
شهدای ملایر
«شهید مجتبی امیری طائمه» اولین فرزند خانواده در منطقه عملیاتی«زبیدات» (مقابل سومار) در 11 آبان 1361
سال 1340 اولين فرزند خانواده به دنيا آمد. «مجتبي» بعد از گرفتن ديپلم، قصد رفتن به خارج از كشور را كرد؛ امّا شروع جنگ، تصميم او را تغيير ميداد؛ او به سربازي اعزام شد. به لشكر21 حمزه، در تهران40 روز در «لويزان» آموزش ديد و سپس به جبهه اعزام گرديد. او در «زبيدات» (مقابل سومار) در تاريخ 11/8/61 به شهادت رسيد3 روز پيكر مطهرش در بيابان باق ماند. مناجاتي كه رضا با شنيدن مارش نظامي، به درگاه الهي داشت؛ هنوز هم در خاطر اوست:
ـ يه روز، صداي مارش جنگ كه بلند شد؛ همينطور كه صداي رو ميشنيدم، گفتم: اي خدايي كه يوسف را به يعقوب و اسماعيل را به هاجر برگرداندي، فرزندانم را به من برگردان...! صبح كه از خواب بيدار شديم، مجتبي از درآمد...، با لباس پاره و خاكي...! گفت: در جنگ دشتعباس، (زمان بني صدر) توپخانه كمك نكرد...! ما در محاصره افتاديم و جنگ تنبهتن شد! به طور معجزه آسايي نجات پيدا كردم...!
ـ 24 ساعت بود و دوباره راهي منطقه شد. موقع رفتن با همه خداحافظي كرد و گفت:
ـ ديگه بر نميگردم...! اگر شهيد شدم لباس سياه بپوشيد.
رضا، مجتبي بعضي از حوادثي كه در جبهه برايش پيش آمده بود را براي پدر تعريف ميكرد و رضا همه آن شنيده ها را ياد دارد...
يكبار هم، مجتبي برايم تعريف كرد: 36 نفر بوديم كه تونستيم يه گردان عراقي رو با يه ترفند مخصوص اسير كنيم...!
«مصطفي» فرزند سوّم خانواده هم، حدود40 ماه در جبهه بود، تركش به كمرش اصابت كرد و از ناحيه دست جانباز شد. زماني كه بچّه ها در جبهه حضور داشتند، مادر همهي لحظاتش را با نگراني سر ميكرد...
ـ داشتم از بهشت زهرا(ع) به خانه مياومدم، توي راه ديدم جنازهي شهدا را مي آورند؛ دلمشور ميزد؛ وقتي رسيدم منزل، پسر خواهرشوهرم خونه بود، با عصبانيّت گفتم:
ـ چرا اومدي اينجا؟!
ـ بعد با خبر شدم مرتضي شهيد شده...! زماني بود كه فقط من و رضا خونه بوديم، هر سه پسرم و دامادم جبهه بودن؛ مارش جنگ را كه ميزدن... دلم ميريخت....
«مرتضي» بعد از دو برادر ديگر خود شهيد شد؛ او سال 45 به دنيا آمد، ديپلم گرفت؛ عضو فعّال بسيج شد؛ ابتدا كردستان بود؛ بعد رفت جنوب؛ چندين بار زخمي شده بود، امّا هيچوقت نگذاشت خانواده بفهمد؛ حدود 6 سال در جبهه حضور داشت. آخرالامر در «دربنديجان» 5/1/67 بر اثر تركش خمپاره زماني به شهادت رسيد.
مادر تنها كسي است كه همه حالات و عادات بچّه ها را ميبيند و به خاطر ميسپرد...
ـ «احمد» عادت به خواندن نماز شب داشت. گاهي وقتا اينقدر گريه ميكرد و العفوالعفو ميگفت كه ما بيدار ميشديم.
ابتدا حدود يكماه در يكي از پادگانهاي اطراف كرج آموزش ديد؛ من و پدرش خيلي گشتيم تا در كرج پيدايش كرديم. بعد از اون، يكسال در جبهه بود؛ دوباره به جبهه رفت و بازگشت؛ دفعه آخر از لانه جاسوسي به جبهه اعزام شد. @shohadayemalayer
شهدای ملایر
مرحوم «رضا امیری طائمه» پدر شهیدان مجتبی ، مرتضی و احمد امیری طائمه @shohadayemalayer
مصطفي و برادر شهدا هم از وظيفه شناسي و مسئوليت پذيري احمد، خاطراتي به ياد دارد:
ـ به اصرار مادر، رفتم دنبال احمد...، اصرار كردم كه برگرده، به اون گفتم:
ـ تو الان وظيفه ات درس خوندنه...!
ـ نگران نباش...!
ـ كيفش رو باز كرد؛ تمام كتابهاي مدرسه در كيفش بود؛ گفت:
ـ برميگردم و امتحان ميدم...
ـ اون رشته اش ادبيّات بود؛ اهل عرفان بود؛ با وجود سن كم؛ به كتابهاي«معراج السعاده» و «اصول كافي» علاقه زيادي داشته و مرتب اونا رو مطالعه ميكرده...
با افتخار، خلوص و معرفت فرزندش را به ذهن سپرده است...
ـ احمد، هميشه نمازش رو تو مسجد ميخوند؛ ولي مرتب مسجدها رو عوض ميكرد، معتقد بود اگه در يه جا نماز بخونم ريا ميشه...!
او متولد 1348 بود و سال دوم دبيرستان، كه اينقدر به حضور در مناطق عملياتي و رويارويي با دشمن، براي خفظ كيان اين آب و خاك و دين، اهميّت ميداد؛ بالاخره در 24/11/1364در «فاو» و عمليات «والفجر8» به آرزوي ديرينه خود شهادت نائل شد؛ از خلق تا پائين بدنش، همه تير خورده بود و اين حكايت از ايستادگي او در مقابل دشمن ميكرد.
ـ احمد و مرتضي، هر دو در فاو بودند؛ وقتي احمد شهيد ميشه، مرتضي جنازه رو به عقب برميگردونه! يعني مرتضي مأمور بود تا نگذارده جنازهي برادرش براي هميشه مفقود بشه...!
در عين حال مرتضي باز هم به منطقه بر ميگرده و به نبرد ادامه ميده؛ يعني او در مراسم تشييع و هفتم احمد، در جبهه بود...
مادر از توجّه پسرش به حلال و حرام، حقّالناس و عمل به احكام و دستورات ديني و... با سربلندي ياد ميكند:
ـ زماني كه آخرين بار، قصد رفتن به منطقه رو داشت، از مسجد كه برميگشته با دوچرخه به گلدون يه گلفروشيِ نزديك خونه برخورد ميكرد و گلدون ميشكنه! تا بعدازظهر كه زمان اعزامش بوده چندين بار به مغازه مراجعه ميكنه تا پول گلدون رو به او بده؛ ولي مغازه بسته بوده، در وصيّتنامه ش به اين مطلب اشاره كرده كه من به فلان گلفروش بدهكارم، بريد و راضي اش كنيد...!
آخرين فرزند خانواده به نام امير در تصادف رانندگي، زماني كه يك فرزند 4 ساله داشت، فوت كرد. حاج رضا سال 1394 به فرزندان شهیدش پیوست و خانم اميري، اكنون همراه فرزند مرحوم امير اميري به نام «مرتضي» ـ يادگار نام عموـ زندگي ميكند.
شهدای ملایر
«شهید مجتبی امیری طائمه» اولین فرزند خانواده در منطقه عملیاتی«زبیدات» (مقابل سومار) در 11 آبان 1361
وصيت نامه شهيد مرتضي اميري طائمه
بسم رب الشهداء و الصديقين
الحمدالله الذي هدينا لهذا و ما کنا لنهتدي لولا ان هدينا الله "
ستايش خداي را که ما را بر اين مقام راهنمايي کرد و اگر هدايت و لطف الهي نبود ما به خود در اين مقام راه نمي يافتيم.
خداي از اينکه به من روسياه و حقير عنايت فرمودي و نظر لطف افکندي تا پاي در اين مکان مقدس بگذارم و يک رزمنده راه قرآن و اسلام باشم ، سپاسگزارم.
خدايا همانطور که مرا پاک آفريدي، مي خواهم که مرا از دنيا به آخرت پاک و خالص برگرداني. توبه مرا بپذيري و مرا عفو نمايي.
بارالها، ترا سپاس مي گويم که حقيقت عشق را به من آموختي و در دنياي مواج آن مرا غرق ساختي.
ترا سپاس مي گويم که تمام زنجيرهايي را که نفسم بر وجودم کشيده بود گسستي و تنها طوق بندگي خودت را بر گردنم آويختي. ترا سپاس مي گويم زيرا تنها تو شايسته سپاسي.
خدايا چه زيباست در مقابل تو به خاک افتادن و چه زيباتر به خون غلتيدن.
خدايا شاهد باش که تنها در راه تو قدم برداشتم و در مقابل تو به خون غلتيدم که تو جانم را خريدي اگر چه متاعم خيلي ناچيز بود ولي نيز چنين کردي و با کالا و متاعي
پر ارزش و گرانبها او را طلبيدي و سيد و سالار شهيدانش ناميدي.
" ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه"
ياران حسين در مقابل لشگريان يزيد صف آرايي کرده اند و لحظه انتخاب فرا رسيده است. بايد يا حسيني شهيد شد يا يزيدي مرد، چه آنانکه شهامت ندارند شهادت را انتخاب کنند مرگ آنان را انتخاب خواهد کرد.
اما تو اي معشوق من مرا منت نهادي که توانستم بهترين راه تکامل را انتخاب کنم. زيرا عشقت را در وجودم شعله ور ساختي و شهادت را نصيبم کردي که تنها راه نجات خود از آتش دوزخ و عذاب الهي را در چشيدن شهد شهادت مي دانم.
يا حسين، يا حسين، اي بزرگ آموزگار شهادت و اي سوخته شعله هاي سرکش عشق، به تو اقتدا کردم و تو شاهد باش که همچون يارانت به ياري تو برخاستم و نداي پر صلابت هل من ناصر ينصرني تو را لبيک گفتم. @shohadayemalayer
http://tv3.ir/program/108204 شب آرام - گفتگو با خانواده شهیدان امیری طائمه
ویژه برنامه شب یلدا 1398 @shohadayemalayer
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
بِسْمَ رَبِّ شٌهَدایِ وَالصِدِیْقینْ
#یادواره شهدای عملیات
🌷 #كربلای٤و۵ 🌷
و یادوخاطر سردارشهید
❣ #حاج_قاسم_سلیمانی❣
✨✨✨
مصادف با #شهادت بی بی دو عالم #حضرت_فاطمه_الزهرا(س)🏴
#ملایر
@Karbala_1365
ا این دل ماتم زده آواز چه سازم
بشکسته نیام بی لب دم ساز چه سازم
🍂
در کنج قفس میکشدم حسرت پرواز 🕊
با بال و پر سوخته پرواز چه سازم…!؟🍁🍂
#شهیدمفقودالاثرمهران_ذهابی🌹
#شهدای_ملایر
@shohadayemalayer
این دل ماتم زده آواز چه سازم
بشکسته نیام بی لب دم ساز چه سازم
🍂
در کنج قفس میکشدم حسرت پرواز 🕊
با بال و پر سوخته پرواز چه سازم…!؟🍁🍂
#شهیدمفقودالاثرمهران_ذهابی🌹
#شهدای_ملایر
@shohadayemalayer
شهدای ملایر
این دل ماتم زده آواز چه سازم بشکسته نیام بی لب دم ساز چه سازم 🍂 در کنج قفس میکشدم حسرت پرواز 🕊 با
سلام
طعم قصه اینبار یکم فرق داره و میخوام از #خانواده_شهدا بگم... از خانواده هایی که چشمشون به در سفید شد و عزیز کردشون برنگشت...💔🍂
یادشون بخیر...🌱
🌺مثلا پدرمادر #شهیدمهران_ذهابی🌹
…پدر اهل شعر بود و مادر اهل دلتنگی.. خوب البته مادر حق داشت دلتنگ باشه چون مادر بود...💞
شاید کمترکسی این شهیدبزرگوار رو بشناسه.
یک روز دیداری با پدرومادربزرگوارش داشتیم..مادر زیر لب برای پسرش شعری رو زمزمه میکرد و گاهی میگفت: "یعنی مهرانم کجاست؟ " سکوت کردیم ، ازبغض ، ازسوالی که هیچکدوممون جوابش رو نمیدونستیم جز اینکه باچشمای پر از اشک سرمون رو بندازیم پایین که
پدر شروع کرد با اون بیان زیبای قشنگش تعریف کردن.. که همرزم پسرم گفته:" در چنگوله که بودیم مهران زخمی شده بود و بردنش بیمارستان صحرایی که نزدیک اونجا بود. که بعداز چندلحظه دوتا هواپیمای عراقی اومدن و تمام بیمارستان رو بمباران کردند و رفتن.. صدای زمزمه مادر توی گوشم پیچید که میگفت:"یعنی مهرانم برمیگرده؟؟؟ " 💔🍂
شاید میشد کمی جواب مادر رو داد، که نه عزیز دل ، مهران تو با این وضعی که پدر گفت ، شاید دیگه برنگرده...
اما توان و جرات گفتن داشتیم..چون هیچکس از دل یک مادر مفقودالاثر خبر نداره که مادر مهران ازاین انتظار چندین ساله زمین گیرشده بود و قادر به راه رفتن و حتی کارهای شخصی خودش نبود و پدر همیشه بغض داشت...
خب مهران یه جوون رعنایی بود که یک روز مثل بقیه شهدا تصمیم میگیره بره جبهه و از وطنش دفاع کنه که وسط راه اونقدر باخدا انس میگیره که خدا عاشقش میشه و اونو سال ۶۳ میبره برای خودش…بقدری عاشق که بعداز سالها هنوز پیکرش برنگشته…
پدرو مادرش سال ۹۸ تو کنج همین شهر با فاصله ای کوتاه چشم روی همه ی این انتظارها بستند و رفتند... و دیدارشون شد دنیایی خارج ازاین دنیای سرد...
شاید مادر در کنار مهرانش دیگه دلتنگ نباشه و شاید پدر از این به بعد دیگه شعرهاشو کنار مهرانش بخونه اما اینجا یه خونه خالی ، پراز یادگاری هاشون مونده , کمدی پراز عکس و کتاب و خاطرات پسرشهیدشون که تا پدر زنده بود هیچکدوم ازاون عکسهارو بکسی نمیداد از بس مهرانش رو دوست داشت و لحظه لحظه با اون عکسها زندگی میکرد... دیگه حالا مادری نیست که برای مهران جوونش لالایی و شعرهای انتظار و کجایی عزیزم رو بخونه…💔🍂
❣️قصه #مهران ، قصه خیلی از شهدای دیگه ام هست...
قصه خیلی از پدر و مادرهایی که یک روز جوون رعناشون رفت و دیگه برنگشت...💔
🍂
کم کم این پدر و مادرها، این نعمتها، دارن میرن و دنیا با همه این تلخیها وسردی هاش داره بیشتر برامون تنگ میشه.
#تاهستندقدرشون_روبدونیم…❤️🍃
#شهدای_ملایر
@shohadayemalayer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید علیرضا شاملو دوم فروردین 1341 ، در روستای گرجایی از توابع شهرستان ملایر به دنیا آمد. پدرش محمدتقی، کارمند کارخانه ماشین سازی بود و مادرش حمیده نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان جهادگر در جبهه حضور یافت. با سمت تدارکات چی و نیروی واحد پشتیبانی در بوکان هنگام درگیری با گروه های ضد انقلاب به اسارت در آمد و هفتم بهمن 1359 ،در اثر شکنجه در زندان دولتو، شهید شد. مزارش در گلزار شهدای شهرستان اراک واقع است. @shohadayemalayer
هدایت شده از خاطرات صوتی دفاع مقدس
کتاب : عزیزکرده ..زندگینامه ی شهید حسن تاجوک 🌹
نویسنده : مرضیه نظرلو🌹
قسمت : شصت و ششم🌹
آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام
@defaeemogadas
ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e
هدایت شده از خاطرات صوتی دفاع مقدس
کتاب : عزیزکرده ..زندگینامه ی شهید حسن تاجوک 🌹
نویسنده : مرضیه نظرلو🌹
قسمت : شصت و هفتم🌹
آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام
@defaeemogadas
ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e
هدایت شده از خاطرات صوتی دفاع مقدس
کتاب : عزیزکرده ..زندگینامه ی شهید حسن تاجوک 🌹
نویسنده : مرضیه نظرلو🌹
قسمت : شصت و هشتم🌹
آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام
@defaeemogadas
ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e
هدایت شده از خاطرات صوتی دفاع مقدس
کتاب : عزیزکرده ..زندگینامه ی شهید حسن تاجوک 🌹
نویسنده : مرضیه نظرلو🌹
قسمت : شصت و هشتم🌹
آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام
@defaeemogadas
ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e
هدایت شده از خاطرات صوتی دفاع مقدس
کتاب : عزیزکرده ..زندگینامه ی شهید حسن تاجوک 🌹
نویسنده : مرضیه نظرلو🌹
قسمت : شصت و نهم🌹
آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام
@defaeemogadas
ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e
هدایت شده از خاطرات صوتی دفاع مقدس
کتاب : عزیزکرده ..زندگینامه ی شهید حسن تاجوک 🌹
نویسنده : مرضیه نظرلو🌹
قسمت : هفتاد🌹
آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام
@defaeemogadas
ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e