eitaa logo
شهدای ملایر
310 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
403 ویدیو
39 فایل
عکس، زندگینامه، خاطرات و وصیت نامه شهدای ملایر🍃🌷🍃 ارتباط با ما و ارسال عکس و خاطرات و وصیت نامه و ......به کانال شهدای ملایر 🍃🌷🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 ♥️ 🌺 ♥️ ♥️ 🌺 ♥️ 🌺 ♥️ ♥️ … تقدیم به سردارشهید حاج_حسن_تاجوک فرمانده گردان مسلم بن عقیل شهرستان …🌹 ✍ بابای خوب شهرمان ، امروز به دنیا آمدی و نگاهت روبه دنیایی بازشد که برای چشمان دوخته شده به آسمانت و دل دریایی ات تنگ بود.🕊 تو پدر بودی که سالهای بعد شدی قهرمان و خوشنام شهرمان...❣❤️ چقدر به گردن این شهر ، نه ، بهتر است بگویم این آب و خاک ، حق داری... وقتی با رفیق همیشگی ات در کوچه پس کوچه های این شهر قدم میزدید و فریاد رس مردمان بی پناه بودید ، وقتی نام راشنیدید و با فریادتان گفتید ، چقدر دویدید برای انقلاب تا شد انقلاب...🌷 ❤️❣ شهرمان بودی ، هنوز خستگی مبارزه با منافقین و ضدانقلاب ها از تنت به درنشده بود که مسافر و رزمنده روزهای تلخ وسخت جنگ شدی و برای دفاع ، تفنگ به دست به هرجا که نیازبود سرمیزدی و سروسامان میدادی.❣❤️ ❤️❣مدتی طول نکشید که تو ، دوست داشتنی ترین فرمانده برای نیروهایت شدی. حاج حسن! بهترین بابای شهرم ، خندهایت را در قاب عکس های به یادگارمانده از روزهای سخت می بینم و افتخار به صلابت و استواریت می کنم. اماخاطرات اشکهای بی امانت را بر روی پیکرهای بی جان نیروهایت را هم شنیده ام. اشکها و لبخندهای تو رازهایی است ناگفتنی…❣ هنوز هم اگر از بچه های بازمانده ات بپرسی میگویند و روایت می کنند خاطره آن روز را که با شکمی پاره و مجروح که زخم ۴ بود ، به عملیات کربلای۵ آمدی و دیدنت چقدر آرامشان کرد. راستی بابای مهربان و مظلوم شهرم! ؟ از و و.... اینجا جای ماندن نیست دیگر ، زمین نا امن ترین جای این خلقت بی انتها شده است. دستمان را بگیر که حال دلمان بدحال است.❣❤️ ❤️❣بگذار جمله ای ازطرف فرزندانت بگویم ازطرف همه فرزندانت ، ❤️❣بابای خوبم! …❣❤️ 🌸شادی روح شهیدحاج حسن تاجوک صلوات🌸 ♥️🕊
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۳۳ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 …💧 🌾💧 🍃به هوش آمدم. روی برانکارد، کنار چند مجروح دیگر از داخل خارجمان می کردند. آمبولانس‌ها صف کشیده بودند و هر کدام یکی دو مجروح را حمل می کردند. من را هم تنها سوار یک آمبولانس کردند. آمبوالانس آژیر وکشان به بیمارستانی رسید که روی سر در آن نوشته شده بود بیمارستان آنجا همه مجروحان از گوش و حلق و بینی خورده بودند. کنار هفت نفر خوابیدم. صورت یکی را ترکش جوری صاف کرده بود که دماغ نداشت. چند پرستار آمدند و زخمم را شستشو دادند. شب که شد از کمردرد ناشی از آرام و قرار نداشتم. از روی تخت بلند شدم و روی زمین دراز کشیدم. شب سختی بود. صبح که شد شنیدم که سرپرست به پزشک جراح می گفت:این آقا از گونه چپش تیر خورده، رفته دندانها شکسته، انتهای زبونش رو بریده، حلقش رو پاره کرده و از گلوش بیرون اومده. پزشک جراح گفت:آماده اش کنید برای اتاق عمل. ساعتی بعد مرد میانسالی آمد و با لهجه شیرین شیرازی گفت:کاکو حاضر شو! باید آن ریش های قشنگت رو بتراشم. یک سال بود که تیغ به صورتم نیفتاده بود. ریش های بلندی داشتم، با یک سیبیل پرپشت که از نوجوانی تیغ نخورده بود. ریشم را که زد، زخم و نگرانی را در صورتم دید و به سبیلم دست نزد. قیافه ای عجیب و غریب پیدا کردم که آن مجروحی که بینی اش را ترکش صاف کرده بود، بهم حسابی خندید و یک آینه آورد تا خودم را ببینم. حق داشت بخندد. من بیشتر از آن مجروح صورت صاف، به خودم خندیدم. با این صورت زرد و گونه های استخوانی و ریش صاف و سبیل چنگیزی، شده بودند عینهو معرکه گیرهای خال باز محله قدیمیمان در سرگذر. با این سروشکل رفتم به اتاق عمل و نمی‌دانم بعد از چند ساعت از اتاق عمل بیرون آمدم. به هوش که آمدم پزشکان همچنان توی بخش بالای سرم بودند و گفتند:تو اتاق عمل نتوانستیم لوله‌ای از راه بینی به معده بفرستیم. گیج و منگ فقط نگاه می کردم و اثر آمپول بیهوشی رفته بود و درد را می‌فهمیدم. گلویم را بسته بودند و از راه بینی لوله ای را به زحمت تا معده ام فرو کرده کردند و سرنگ بزرگی سرلوله زدند و از راه آن، مایعات و غذاهای آبکی را تا ته معده ام فرستادند. کمی که وضعیتم بهتر شد، دکتر دوباره با چند پزشک جوان آمدند بالای سرم. دکتر پانسمان را باز کرد و به دانشجویان پزشکی توضیحاتی علمی داد که من از تمام آن، این جمله آخرش را فهمیدم: " این گلوله همه چی رو شکافته و پاره کرده، الا رگ گردنشو. همان حبل الوریدی که خدای متعال فرموده، من به بنده ام از رگ گردنش بهش نزدیک ترم." از این تعبیر قرآنی پزشک جراح خوشم آمد.✨ بعد از چند روز، شماره تلفن برادر بزرگم، حاج حمید را روی کاغذ نوشتم و به ایستگاه پرستاری دادم و همان روز " داملا " خودش را از به رساند و کمک کارم شد. داشتیم بااو روی ویلچر داخل بخش می چرخیدیم که قیافه گردان بچه های را ته راهرو دیدم. با اشاره به برادرم فهماندم که او را صدا کند. او هم مثل من روی ویلچر بود و از شکم بدجوری مجروح شده بود.❣ دو سال پیش در کمینی در سومار به دام عراقی ها افتاده بود که تیرخلاص هم به سرش زده بودند؛ اما خدا خواست که از آن مهلکه جان سالم به در ببرد و حالا در ۴ از ناحیه شکم به شدت مجروح شده بود و نمی توانست سرپا بایستد؛ اما برعکس من می توانستم راحت حرف بزند. دیدن او شوروشعفی به من داد و با زبان لالی فهماندم که از عملیات چه خبر؟… … 🍂___________________ پ.ن: ، در کربلای۴ بشدت مجروح میشود اما باهمان مجروحیت شدیدشان ، با آمبولانس در عملیات کربلای۵ حضور می یابد تا نیروهایش روحیه شان را از دست ندهند.. حاج حسن در چهارم تیرماه ۱۳۶۷ در جبهه غرب بشهادت می رسند.🕊🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌹🕊 🥀 … 🍂🥀 ❣بعد از عملیات، بچه های واحد را جمع کرد و گفت:میریم سرکشی به خانواده شهدا. از شروع می کنیم ، اول خدمت استاد باید عرض ادب کنیم. مرادش از استاد امام جمعه ملایر بود. حاج آقا سنت خواندن صیغه برادری را نقطه شروع دوستی و برادری بچه های واحد اطلاعات عملیات کرده بود. وقتی خدمت او رسیدیم چند نکته اخلاقی گفت. یکی این بود که:شما در جبهه، در تا شب تاریک منور می‌زنید که دورو برتان را ببینید و از همه مهمتر دشمن را ببینید. توی تاریکی نفس اماره هم منور جوری دلت آن را روشن میکند که چشم هایتان بینا می شود و اینجاست که می توانید نفس اماره را به زیر لجام اختیار و اراده خود درآورید آن نفسی که دشمن ترین دشمنان شما است و باید با منور اسیر شما شود. بعد از این نکته اخلاقی با چند نفر صیغه برادری خوانده و یکی یکی بچه ها را در آغوش گرفت. از آنجا به خانه رفتیم. 🕊🌹 منصور قبل از اینکه به واحد بیاید محافظ حاج آقارضافاضلیان، و به شدت متاثر از آموزه‌های اخلاقی حاج‌آقا بود و در مراتب بالایی داشت. قبل از شهادتش خدا به او یک نوزاد‌دختر داده بود. علی آقا نوزاد منصور را بغل کرد و با صدای بلند، های های گریه کرد و گفت:ما که با پدران این بچه‌ها زندگی کردیم، باید فردای قیامت جواب اینها را بدهیم که بعد از شهادت پدرانشان چه کردیم؟ و کتاب زندگی ما چگونه بسته می‌شود؟ با خدمت به شهدا و راه شهدا یا خیانت به آنها و آرمان شان؟ این جملات را که میگفت مثل بچه یتیم ها همه سرها پایین بود و اشک ها جاری… 🌺راوی: 📚منبع:
🌹🕊 ♥️ …♥️ 🌱🌴 ✍داشتم گزارش شناسایی را روی کاغذ کامل می‌کردند که آیت الله حاج آقارضا امام جمعه و استاد اخلاق و پدر معنوی بچه‌های اطلاعات عملیات آمد و مهمان ما شد نماز ظهر و عصر را که خواندیم دور شمع وجود حاج آقا رضا حلقه زدیم. حاج آقا با بیشتر بچه ها صیغه برادری خوانده و از آن زمان صیغه برادری خواندن سکه رایج بچه‌های اطلاعات عملیات شد. و بعد از رفتن حاج آقارضا، از خوش صداهای جمع ما اکبر امیر پور و حسین رفیعی خواست که چند خطی بخوانند. حسین هم به سبک مرشدی غزلی خواند و اکبر امیرپور که بچه‌ها عمو اکبر صدایش می کردند این نوحه را با صوتی حزین خواند: شد شب هجران، خواهر نالان، کم نما افغان، با دل سوزان فردا به دشت کربلا، زینب ای زینب، گردد سرم از تن جدا زینب ای زینب… بعد از نوحه و روضه عمواکبر روی یک قطعه کاغذ اسم همه را نوشت و هرکسی جلوی اسمش را امضا کرد. در این شفاعت نامه هم قسم شدیم که اگر کسی به فیض عظمای شهادت رسید دیگر همرزمان را شفاعت کند.✨ اولین شهید از جمع ما در بیشکان بود. هانی جوانی بود با صورت مهتاب گون که گاهی از دور، محو نمازشب های او در بخشداری می‌شدم. هم‌تیمی‌اش تعریف کرد:" برای شناسایی نهایی به بیشکان رفته بودیم که در مسیر برگشت یک پایه هانی روی رفت. خواستم پای او را از زمین بلند کنم که پای دیگرش هم روی رفت و هر دو پا متلاشی و نیمه قطع شدند. پاهای غرقه خون را با بند پوتین بستم تا مانع از ادامه خونریزی شوم. خودم هم ترکش خورده بودم و نمی‌توانستم اورا کل کنم. منورهای دشمن هم پشت سر هم بالای میدان مین روشن می شدند، برای اینکه دشمن ما را نبیند به هر زحمت، هانی را تابیرون میدان مین کشیدم. استخوان های پایش روی خاک کشیده می‌شد اما ناله نمی کرد. وقتی از میدان مین دور شدیم گفت:کمی آب به من بده. 💧اما من از ترس اینکه خونریزی اش بیشتر شود به او آب ندادم. او را گوشه‌ای گذاشتم و گفتم می روم با نیروهای کمکی بر می گردم و برایت آب می آورم. آمدم و با سه نفر کمکی برگشتم بعد از ۴ ساعت به سختی او را پیدا کردیم. میترسیدم با روشن شدن هوا، عراقی ها برسند. داشت جان می داد. گفتم هانی برایت آب آوردم.💧 منتظر بودم آب را بگیرد اما گفت:آب خوردم… گفتم اما تو تشنه بودی مگر از من نخواستی؟! گفت: آبم داد... این آخرین جمله هانی بود. او را روی پتو خواباندیم، اما همین که راه افتادیم دست و پا زد و جان داد.🕊🌹 فردا صبح همه بچه‌های با پیکر هانی وداع کردند. علی آقا صحبت گرمی کرد و گفت: خون هانی راه را به ما نشان داد. . ذکر را همواره بر لب داشت. حتی هنگام شناسایی. پس بیایید، هم‌قسم شویم، تا زنده ایم در جبهه بمانیم و خدا مرگ ما را مثل هانی در راه خودش قرار بدهد.❣ 🌺راوی:همرزم شهید 📚منبع: …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
✨ 🌷 🕊🌹 تولد:۳خرداد ۱۳۴۲ شهادت:۳۰دی ۱۳۶۲ …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌸🕊 🌹سردارشهید 🌹 تاریخ ومحل تولد: 6/1/1340 ملایر تاریخ ومحل شهادت: 1/4/67 گرده رش رتبه: گردان مسلم ابن عقیل (ع)-گردان 151 🌸.... @Karbala_1365
🌸 ..🌸 🌹سردارشهید 🌹 🌷 در به دنیاآمد. کودکی اش در محیطی آکنده ازمعنویت سپری شد.در سال 1346 جهت جهت تحصیل قدم به دبستان نهاد واین مرحله را از آغاز تا پایان باهوش و ذکاوتی که داشت به خوبی پشت سرگذاشت. حسن از همان ابتدا علاقه ای وافر نسبت به به سالارشهیدان حضرت حسین(ع) در دل داشت و در جلسات عزاداری مولایش با شور و شوق شرکت می کرد. در سال 54 وارد دبیرستان شد ودر این هنگام بود ذهن فعال او اوضاع سیاسی و اجتماعی جامعه را به خوبی درک می کرد. در جریانات فعالانه شرکت داشت به نحوی که چندین مورد به دست عوامل شاه مورد ضرب و شتم قرارگرفـت.وقتی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید ، با عشقی عجیب به دیدار محبوب خود در شتافت که درآنجا بخاطر شوق به این دیدار به زیر ماشین رفت اما با کمال تعجب صدمه ای به او نرسید. در آتشی که مزدوران ضد انقلاب در کردستان به پا کرده بودند جانانه حضوریافت وتا اوایل شروع جنگ تحمیلی در آنجا مشغول مبارزه با آنها شد. با زبانه کشیدن شعله جنگ به جبهه نبرد علیه کفار بعثی شتافت واینگونه صفحه ای دیگر از دفترمبارزات خود را ورق زد. در فروردین ماه سال 60 جهت به شهر آمد اماسریع پس ازاین امربه جبهه برگشت وماهها در آنجا ماند. در سال 61 به اتفاق تعدادی از فرماندهان جهت شناسایی منطقه جدید در رفته بودند که با برخورد به کمین دشمن و درگیری ، برادران : و به می رسند برادر حاج رضا مستجیری به درمی آید و به شدت می شود و عراقی ها به خیال اینکه او شهید شده رهایش می کنند وبعد از یکی دو روز توسط نیروهای خودی به عقب منتقل می شود. رشید حاج حسن تاجوک در حالی که جراحات بسیاری را در بدن داشت ، زخم ماندن در این تاب از کفش برده بود تا اینکه سرانجام پس از سالهای متمادی حضورش در جبهه ها و ایثار و فداکاریهای بی شمار در تاریخ اول ۶۷ نماز عشق را در محراب خون سلام گفت و به دیار معبود شتافت.❣ 🌸روحش شادو راهش پررهرو🌸 🌸.... @Karbala_1365
خاطره واقعه خون بار هشت آذر به قلم آزاده سرفراز امیر خجسته: «عراقي ها هر روز عده اي را براي شكنجه می بردند. اين برنامه ها ادامه داشت تا آن كه یک روز 35 نفر را به بهانه مذاكره با فرمانده اردوگاه به زندان بردند و تحت شكنجه قرار دادند. بچه ها تصميم گرفتند به عنوان اعتراض شب سوم محرم زمزمه عزاداري را بالا ببرند و اعتصاب غذا كنند. عراقي ها سعي كردند با ضرب و شتم ممانعت کنند اما چون موفق نشدند درهاي آسايشگاه ها را بستند. اين اعتصاب هفت روز طول كشيد و عراقي ها هم هيچ عكس العملي از خود نشان نمي دادند. بچه ها مقداري آب و نان خشك ذخيره كرده بودند لذا با برنامه جيره بندي چند روزي را سپري کردند و فریاد «الله اكبر»، «يا حسين » و «الموت لصدام در فضاي اردوگاه طنين انداز می شد، همه اسرا گرسنگي و تشنگي را از ياد برده بودند و به عاقبت كار هم نمي انديشيدند. ما با دوستان مشورت كرديم، بنا شد در آسايشگاه را هر طور شده باز كنيم و به ديگر دوستان كه در آسايشگاه ها از تشنگي ناتوان شده اند كمك نمائيم به وسيلۀ يك تكه تيغة ارة آهن بر، سوهان و ناخن گير، چند نفر از بچه ها شروع به بريدن ميله هاي يكي از پنجره ها كرده و چند شاخه از ميله ها را بريدند و با شكستن قفل آسايشگاه به داخل محوطه آمدند. نگهبانان از ترس، حتي در محوطة اردوگاه نيز گشت نمي زدند ولي در پشت بام ها همه چيز را تحت كنترل داشتند. بچه ها شجاعانه می گفتند مسئولين ما را آزاد كنيد و با ذكر صلوات بلند، مرگ بر آمريكا، الموت لصدام شعار مي دادند. فرمانده اردوگاه آمد گفت اينجا كشور عراق است و فرمانده كل اين مملكت صدام است عليه صدام شعار ندهيد، اما اين تنها حربه ما عليه دشمن بود، شعاري كه بدن آ نها را به لرزه مي انداخت. در هر حال روز هفتم كه مصادف با 8 آذر ماه سال 1361 بود بچه ها به محوطه حمله ور شدند. شيرهاي آب بسته بود شب قبل باران باريده و مقداري آب در چاله هاي باغچه مانده بود، همه از فرط تشنگي لب بر آن مي گذاشتند و مي نوشيدند و بسياري از افراد از شدت گرسنگي علف هاي داخل باغچة اردوگاه را مي خوردند. ظهر نماز جماعت با حضور همة اسرا در محوطة اردوگاه اقامه شد و مكبر آن کودکی 10 ساله به نام عليرضا بود كه با پدرش اسير شده بود. سکوتی مرگبار اردوگاه را فراگرفته بود و ما غافل بوديم كه توطئه اي پشت پرده است، كه ناگهان با چماق، نبشي، كابل، «جيش الوحوش» يك سرهنگ عراقي به همراه گروهي با باتوم به صفوف ما حمله ور شدند. مكبر 10 ساله اسير را با خشم به ميان جمعيت پرتاب كردند و با حركاتي رزمي، ضربات سنگين بر جماعت نماز گزار فرود مي آوردند. بقيۀ افسران بعثي هم اسلحه ها را آماده كرده بودند و تيربارهاي پشت بام را نيز از بالاي ساختمان روي بچه ها نشانه گرفته بودند. نيروهاي ضد شورش عراقي ديوانه وار از روي سيم خاردارها پشتك مي زدند. آن ها حالت طبيعي نداشتند، شروع به زدن بچه ها كردند و دستور داشتند تعدادي را بكشند. در اين يورش كينه توزانه 4 نفر از اسرا، غريبانه به شهادت رسيدند كه يكي از شهدا پيرمردي از شهرستان بود و بالاي 600 نفر به شدت زخمي شدند...» @shohadayemalayer
حجت الاسلام علیرضا باطنی، رزمنده و آزاده دوران دفاع مقدس است که هم اکنون جانشینی مرکز مدیریت حوزه علمیه اصفهان را بر عهده دارد. حجت الاسلام باطنی خود از نیروهای غواص گردان یونس بوده که در عملیات کربلای 4 پس از شکستن خط و رسیدن به اهداف و مواضع تعیین شده به دست دشمن بعثی به اسارت درآمد. باطنی در خاطرات خود که در جمع صمیمی طلاب حوزه علمیه اصفهان مطرح شده است از سختی ها و زیبایی های دوران اسارت می گوید: اولین اردوگاه مفقودین مال تکریت است. یک جای وحشتناکی عراقی ها درست کرده بودند و اسمش را اردوگاه گذاشته بودند. اتاق های شکنجه داشت. زندان انفرادی داشت. افراد آموزش دیده ی ماهر شکنجه گر داشت. مثلا گاهی انبردستی را برمی داشت و می رفت بین بچه ها شروع می کرد لاله ی گوش یکی از بچه ها را فشار می داد تا خون از کنارش بزند بیرون. این دلش خنک که می شد رها می کرد. سبیل های بچه ها را با انبردست می کند. یادم است که یک وقت نماز صبح را خونده بودم که من را از پشت پنجره صدا زدند. آخر از بیست و چهار ساعت سه ساعت به عنوان هواخوری به ما استراحت می دادند و بیست و یک ساعت در سلول هایمان بودیم. آن سه ساعت هم عمده اش به آمار می گذشت که بیایند شمارش بکنند. من را صدا کردند. وقتی رفتم شروع کردند به کندن، همینطوری خون راه افتاد. بعد بچه ها آمدند و گفتند که عیبی نداره این تعقیب نماز است. چون حالا به زعم عراقی ها کسی رفته بود چیزی گفته بود و من را طلبه و روحانی می شناختند. یک وقتی من را بردند بیرون و گفتند که تو توی ایران روحانی بودی؟ من بهشان گفتم که کی گفته؟ گفتند که نه منظورمان این است که می خواهیم اینجا یک مسجد بسازیم تو می توانی اداره کنی؟ گفتم نه. حالا فلک کرده بودند من را، اذیت کرده بودند من را و می خواستند در بین این اذیت ها چیزی هم از ما بگیرند. دوستی داشتیم آقای از . به ایشان گفتند که تو توی ایران امام جماعت بودی؟ گفت نه. بهش گفتند که ولی توی بصره دوبار نماز جماعت خواندی، که بعد بردند زیر برق و به بدنش برق وصل می کردند که هنوز عوارض اش هست. بعدا من بهش گفتم که چرا این حرف را زدی؟ گفت که یکی از بچه ها که حدس می زدیم جاسوس باشد رفته و گفته بود. @shohadayemalayer
❤️پیش تر از اینها « » با عطر قدم های نجیبشان به قطعه ای از بهشت شبیه بود . مثل ما پشت همین میز و نیمکت ها می نشستند، با این تفاوت که «جنگ دیده » بودند نه «جنگ شنیده » ! لحظه ای در تردید نماندند، به لقب شامخ دل، خوش نداشتند، گویی تحصیلات عالی و درک و موقعیت نتوانسته بود روحشان را به بند کشد و دست و دلشان را از ادای تکلیف باز دارد . . . تا کنون لحظه ای دل به دست نوشته های سپرده اید؟ او را چقدر می شناسید؟ « » که بود؟ « » چگونه رفت؟ 💫هر سه، دوست و همشهری بودند . از بچه های خوب و با صفای ! در یک سال با هم وارد دانشگاه شدند . شهید احدی و ساکی پزشکی می خواندند . حیدر دانشجوی رشته فلسفه بود . هر سه در ده - روستایی در شمال و در حاشیه - با هم در یک اتاق زندگی می کردند . احمد رضا در سال 1364 رتبه اول کنکور را به دست آورد . اما هرگز از جبهه دل نکند . او خمیر مایه خاطرات جبهه بود و دستی در ادبیات زلال جنگ داشت . « » اشک های قلم شمع گونه اوست. 🌺نوشته: 🌾🕊 ٤👇 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
شهید محمدعظیم سوم فروردین ماه ۱۳۴۳ در روستای کندهلان از توابع شهرستان به دنیا آمد. پدرش علی نظر و مادرش جهان تاج نام داشت. در حد خواندن و نوشتن سواد آموخت و در سال ۱۳۶۴ ازدواج کرد و به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. این شهید بزرگوار در سوم اسفند ماه ۱۳۶۴ با سمت جهادگر در فاو عراق براثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر این شهید بزرگوار در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد. @shohadayemalayer
هدایت شده از دِلْنِوِشْتِه‌هآیِ‌شُھـَدآوَمَنْ🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور روحانیت در میدان مبارزه یک پدیده بسیار تاریخی‌است.(مقام معظم ) 🌹اولین رادیویی شهرستان 💢 زمان: سه‌شنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۰ 💢 ساعت: ۱۹:۲۰ دقیقه 💢 از شبکه رادیویی همدان 🌹باروایتگری: حجت‌الاسلام والمسلمین دامت برکاته، امام جمعه شهرستان @Shahadat1398🕊
حاج یادگار به نقطه‌ای که برای درگیری مشخص کرده بود، رسید و خود را آماده کرد. من هم به تخته سنگی که مشخص کرده بودم نزدیک شدم. نرسیده به آنجا، دیدم یکی از آن گوش‌برها پشت تخته سنگ به نگهبانی ایستاده و یک تور نخی استتار بر روی سرش انداخته است. نگهبان سخت در فکر فرو رفته و آنچه به یاد نداشت، وظیفه اصلی‌اش یعنی همین نگهبانی بود. در حال اشاره به حاجی برای فهماندن این قضیه بودم که ناگاه از فکر بیرون آمد، سرش را بلند کرد و مرا دید. حاج یادگار که بالای سر جمعی از جاشها ـ که سفره پهن کرده و مشغول خوردن بودند ـ رسیده بود،‌ با مشاهده نگهبان پشت تخته سنگ، با پرتاب نارنجکی به جمع آنان، ‌همگی را به هلاکت رساند. با این اقدام حاجی، ‌نگهبان شروع به فرار کرد که از پشت آماج گلوله قرار گرفت و در جا به هلاکت رسید. با صدای انفجار و گلوله‌ها، مثل اینکه چوب در لانه زنبور کرده باشی، از هر ارتفاعی، نیروهای گوش‌بر بیرون ریختند و درگیری تن به تن شروع شد. در همان حال،‌ به زبان کردی فریاد می‌زدند: «در محاصره هستید،‌ راه فرار ندارید، تسلیم شوید!» این حرف همیشگی آنان بود. ما هم به آنان پاسخ داده، بر سرشان با قدرت فریاد می‌کشیدیم. تعداد دیگری از آنان خود را به روی ارتفاعی که ما در آن مستقر بودیم، ‌رساندند. حاجی نارنجک دوم را هم به میان آنان پرتاب کرد. حاج یادگار سرش را بلند کرد تا ببیند چند نفر دیگر از آنها کشته شدند که ناگهان گلوله‌ای به سرش اصابت کرد و کلاه پشمی روی سرش، به هوا پرتاب شد. فوراً خودم را بالای سر حاجی رساندم. به شهادت رسیده بود. خدا می‌داند شهادت حاجی چقدر برای ما گران تمام شد! تا ساعت سه بعدازظهر، درگیری ادامه داشت. یکی از بچه‌های همراه به نام «کیومرث » ـ که پاسدار وظیفه و بچه بود ـ با حاجی به شهادت رسید، اما در مقابل، دوازده تن از دشمنان در صحنه درگیری به هلاکت رسیدند. دیگر گروه شناسایی ما بی‌جلودار شده بود. گرچه پیکر غرق در خون حاجی روی دست هم‌رزمان داغدارش راه را به ما می‌نمایاند، اما دیگر نه سخن حاج یادگار به گوش می‌رسید و نه بر لبهای ما لبخندی نقش می‌بست. سه روز راهپیمایی در ارتفاعهای سر به فلک کشیده کولک، بدون آذوقه و آب و حالا پیکر بی‌جان حاجی. او مانند مولایش حسین(ع) با لبی تشنه به شهادت رسید. در کولک رسیدیم به برادرانی که به کمک ما آمده بودند. خدا می‌داند بچه‌ها در حالی که همدیگر را می‌بوسیدند، چگونه گریستند! دست به گردن حاجی انداخته بودند و با او خداحافظی می‌کردند. لبهای خشکیده حاجی را می‌بوسیدند و بر پیکر پاک او اشک می‌ریختند. روز بعد،‌ شیون و عزاداری مردم وفادار ایلام در ماتم سردار رشید سپاه، حاج یادگار، شهر را یکپارچه در غمی بزرگ فرو برد. ایلام به حالت تعطیل در آمد و مردم با حضور در تشییع جنازه این دلاور ـ که عمرش را در جبهه سپری کرده بود ـ به مقام والای او ادای احترام کردند. همه در این فکر بودند که چه کسی جای حاج یادگار را خواهد گرفت. او کسی جز «غلام ملاحی»[1]، سردار و پرچمدار لشکر 11 امیرالمؤمنین نبود.ایشان نیز بعدها به شهادت رسید. @shohadayemalayer هلتی - 4
«محمدرضا مومنی میانده» فرزند چهارم جانباز شهید «حاج احمد مومنی‌میانده» می‌گوید: «پدرم متولد 26 دی‌ماه 1327 در تهران بود. او در خانواده ای مذهبی به دنیا آمده بود که ارادت بسیار به امام حسین (ع) داشتند به طوری که مادربزرگشان با امکانات آن زمان چندین بار به عشق امام حسین (ع) و زیارت قبر شش گوشه او رنج سفرکربلا را متحمل شده است. مومنی در خصوص پیشینه خانوادگی پدر شهیدش ا اضافه می کند: «البته پدر به لحاظ اقتصادی در خانواده‌ای متولد می شوند که ازتمکن مالی خوبی بهره‌مند بوده اند و آن زمان هم کسانی می توانستند به سفرهای زیارتی بروند که وضعیت اقتصادی یاریشان می کرد. جد مادری پدر، پزشک بود و جدمادری اش نیز تحصیلات عالیه داشت و همچنین پدرشان از کشاورزان و ملاکان بزرگ بود. فوت پدر و مادرش از پدر خیلی زود «مرد خانواده» می سازد و مسئولیت‌دار خانواده می شود. او سال 1349، با مادرم «صغری چپردار» ازدواج می‌کند و صاحب دو دختر و چهار پسر می شوند. وی از اعزام پدر به جبهه و جانبازی اش نیز می گوید: «پدرم در تهران زندگی می کرد و کارمند شرکت اتوبوسرانی بود که جنگ شروع شد. چند ماهی از جنگ نگذشته بود که در سال 1360 به صورت داوطلبانه به جبهه اعزام شد. ماه ها در مناطق جنگی به عنوان راننده تانکرهای آب، آمبولانس و اتوبوس خدمت می کند تا اینکه در «عملیات فتح المبین» به درجه جانبازی رسید. این فرزند شهید جانباز در خصوص نحوه جانبازی پدرش چنین روایت می کند: «آنگونه که خودش تعریف می کرد اولین مجروحیتش هنگامی بود که در حال آبگیری تانکر ۱۲۰۰۰لیتری آب برای انتقال به خط مقدم بود. وقتی به بالای تانکر می‌رود گلوله خمپاره در زیر تانکر منفجر می شود. آنقدر انفجار شدید بوده که ابتدا پدر را کنار شهدا می گذارند و بعد با مشخص شدن علائم حیاتی به بیمارستان انتقال داده می شود. او مانند ابوالفضل العباس (ع) برای آوردن آب می رود و مجروح می شود و در واقع از «علمداران فتح المبین» است.» وی همچنین از شکیبایی پدر در روزهای جانبازی می‌گوید: «به‌علت جراحات زیاد که از ناحیه سر، کتف چپ، قفسه سینه، شکم، دست و پا بوده دوران بستری بودن در بیمارستان نزدیک به ۲ ماه طول می‌کشد. بیشترین آسیب از ناحیه سر بوده که ترکش داخل سر نفوذ کرده و به مغز آسیب رسانده بود که نوع جانبازی پدر ضایعه مغزی اعلام شد. پدرم بعد از سال‌ها جانبازی امسال سی‌ام اردیبهشت بعد از صبوری‌ها به هم‌رزمان شهیدش پیوست. پدرم در دوران جانبازی در صبر و شکیبایی مثال زدنی بود. وارث کربلا و ارزش هایش مومنی میانده پدرش را حافظ ارزش ها و وارث همیشگی کربلا می داند و بیان می کند: «پدرم از وارثان و عزاداران همیشگی کربلا بود. یکی از چیزهایی که به آن تاکید می کرد برگزاری مراسمات و هیات در منزل ما به صورت هفتگی بود و همچنین در ایام صفرو محرم طبخ غذا داشته باشیم. خودش هم در زمان حیاتش ترتیبی می داد تانکرهای بزرگ شربت وحلوا و طبخ و پخش غذا صورت بگیرد. تاکید و وصیتشان هم بر پایداری این رسم بنا در محرم و صفر بوده است. سال گذشته که پدر را نداشتیم ده روز پشت سر هم اطعام دادیم.ان شالله که بتوانیم از این به بعد هم این کار را انجام بدهیم. این فرزند شهید پدرش را فردی مردمدار معرفی می کند و می گوید: «پدرم خیلی مهربان بود؛ قلب رئوف داشت. کسی بود که با شنیدن نام امام حسین (ع) گریه می کرد. خیلی قدردان بود و اگر کسی برای او کاری انجام می داد بسیار متواضع بود و جبران می کرد. احترام زیادی برای پدر و مادر قائل بود و پیش دیگران از پدر و مادرشان بسیار یاد می کرد اما بزرگترین ویژگی اش احترام به مردم و مردمداری بود.» تکریم ایثارگران باید دلی باشد وی در پاسخ به اینکه از مردم چه توقعی دارید، بیان می کند: «ما تربیت شده پدری هستیم که مخلص مردم بود و در توانش سعی می کرد کار هر کسی را انجام دهد. مردم شریف و نجیب ما همراه قدردان قهرمانان و بازماندگان جنگ بوده اند و به خانواده ایثارگران احترام گذارده اند. احترام به ایثارگر و خانواده ایثارگر باید دلی باشد از دل برآید تا بر دل نشیند. به نظربنده، کسی که چفیه دورگردنش می اندازد یا به مناسبتی زیر بنر جانبازی می ایستد و عکس می گیرد باید قلبا به این موضوع اعتقاد داشته باشد. دیدم من که اینگونه بودند که برای برای جاه و مقام و پست و ارتقا می آمدند. بارها پیش می آمد پیش می آمد که در دوره انتخاباتی می گفتند که آقای فلانی می خواهد به منزل شما بیاید منزل شما که پدر می گفتند کسی که در خط رهبری و ولایت باشد نیاز به آمدن پیش شما نیست ما برای او تبلیغ و کار می کنیم. ولی اگر اینجوری نباشند نیاز به آمدن ندارد و ما از این ملاقات ها و رفتارها نداریم. تکریم جانباز و ایثارگر باید اعتقاد قلبی ما باشد بارها حضرت آقا گفتند باید اعتقاد قلبی ما باشد و با نیت پاک باشد. @shohadayemalayer گفت‌وگو از نجمه اباذری
13.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
افسوس که در زمانه دلتنگی مجروح شدیم اسیر دنیا ماندیم 💔😭 تصاویر شهدای هفته در نماز جمعه شهرستان 🕊
(۳) -نبرد ابراهیـم.. - یک سال با ابراهیم در سختی و راحتی زندگی کرده و با خیلی‌ها مأنوس بودم ولی چاره‌ای نبود. خودم نیز از ناحیۀ سر و صورت مجروح شده بودم و با سختی به عقب برگشتم که خودش قصّه‌ای دارد. اگر چه، همه میدانستیم این راهی است که برگشتی در آن نیست و با آمادگی پا در این مسیر گذاشته بودیم. ولی عاطفه و رفاقت حکم دیگری میکرد که اجرایش غیر ممکن بود. هنگامی که به عقب برمیگشتم در اثر جراحت روی زمین افتادم. دیدم حجت‌‌الاسلام مرتضی زارعی دارد می‌آید. بالای سر هر شهیدی که میرسید دستی بر سرش میکشید و هنگامی که به مجروحی برمیخورد با او صحبت میکرد. بالای سر من رسید گفت: مصطفی جان! تو هم افتاده‌ای؟ دقّت کردم از هر دو پایش در ناحیۀ ران خون جاری بود با این حال شتابی برای بازگشتن نداشت. داشتم این منظرۀ مهرورزی را تماشا میکردم که رزمنده‌ای به نام امیر فریاد کشید: " عراقی‌ها دارند می‌آیند." زارعی بالا خاکریز رفت تا نبرد را ادامه دهد... نیز امشب، حنا بسته است. امّا، پدر برایش فکری دیگر در سر دارد. حیای پسر، وقت مراسمی از این نوع را به بعد و بعد موکول میکند. وقتش را ابراهیم میداند. حنای امشب از جنسی نیست که همگان در سورها بر دست و پا مینهند. در نامه‌ها هم هیچ حرفی از آن به میان نیامده است. همۀ این سالها پدر را در جریان ریزترین کارهایش میگذاشت، چه شده است که امشب بیخبر پدر شال و کلاه کرده است؟ . ـ رنگ شنگرفی قبضه‌ای که در دست دارد از سرخی حنای دست اوست، یا رنگ دست در فشردن قبضه به آتش میرود؟ به سورِ بخت که با کوله و سلاح نمیروند! این را دیگر رمز یافاطمه(س) میگوید. ابراهیم! این ارابه‌ها که عروس نمی‌آورند. اشباحی که در پس آنها میخزند برای خوش‌آمد نیامده‌اند. چتر فانوسهای منوّر برای نمایاندن راه تو در آسمان دود گرفتۀ فاو آویخته نشده‌اند. راه تو روشن است. مسیرش را چهارده قرن پیش دلبند همین فاطمه(س) ترسیم کرده است. این رسّام‌ها نقل نیست که می‌بارد. کجا میروی؟ لااقل برای خداحافظی دستی تکان بده. حالا که رفتی قرار نبود بمانی، پس چرا تو یازده سال بعد آمدی؟. قبلا نامه میدادی، خبر میکردی لحظه لحظه‌های آموزشت را. هان! شاید دستت بسته بوده است؛ یادم رفت. یا شاید قارچ‌های انفجار کاغذهای نامه‌ات را به دست موجهای خلیج فارس داده است. هر چه هست در انتظار ماندیم ابراهیم! در انتظار... سرانجام در گوشه‌ای دیگر از این پیکارگاه ابراهیم در آتش نمرود آرام و بیخیال خوابیده بود. محاسن زیبایش را غباری از باروت پوشانده بود. این بار نامه‌ای نداشت. پیامش را در باد برای خانواده ارسال کرد که به این زودی بر نمیگردم؛ منتظرم نباشید. ، و هر سه نشان گرفتند و اجساد پاکشان سالها در خاک دشمن ماند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚برگرفته از کتاب: " نامه‌های ابراهیـم" نویسنده: محمدجواد محمدی کاری از مؤسسۀ شهرستان
بی بدیل سپاه عاشورآئیان.. چقدر این نام برازنده تـوسٺ .. این روزها حالمآن عجیب هوای هیات دارد.. هیات‌هایی که تــو و یاران شهیدٺ درآن سینه میزدید.. و هر ڪه را تــو برسرش دسٺ ڪشیدی و گِل آدمی برآن نقش زدی، شهیـد شد..🕊 و تــو چه دلتنگ یاران بودی.. چه غریب و چه مظلوم..💔 یادم هسٺ همرزمت میگفت: از اهواز تا خود بیاد یاران سیدالشهدآ اشڪ غم ریختی.. شاید بیاد یارانت در شبهآی هیات افتادی.. شاید حس جآماندن از آنهارا داشتی و شایدهای دگر.. اما میدانم دل‌گیراست میاندار باشی و یارانت نباشند.. و درآن هنگام خوشبحال فرشتگآن ڪه اشڪ چشم‌هایٺ را به تبرڪ بردند.. بی‌بهانه بگویــم سردآر : دلتنـگ توام.. دلتنـگ غیرٺ و مردانه‌گیت.. دلتنـگ ذکرهای یاحسیـݩ و یازهـرایٺ.. دلتنـگ لبخندها و اشڪ‌هایٺ.. دلتنـگ آغوشی ڪه هیچگآه نصیبم نشد.. دلتنـگ دستی ڪه شاید اگر برسر من هم ڪشیده بودی عاقبتـم چون یارانت میشد.. ما چه باختیـم در این دنیای دهر با واژه رنگارنگ زندگی و چقدر دور افتادیم از تـو و یارانٺ..💔 این همه هجم دلتنگی حق‌ِماسٺ.. حق یڪ عمر جاماندن از شما و شبهای هیاتتان ڪه با حضرٺ‌عِـشق معامله میڪردید.. معامله‌ای دوسر برد.. شما به او میرسیدید و او نیز بشما.. حالا تنهآ سهـم مݩ از تـو یڪ بابا گفتن اسٺ و یڪ دنیآ دلتنگی‌ ڪه سنگینی‌اش از چشـم‌های خسته‌ام می‌ریزد.. - اگر میشود دستهای خالیمـآن را بگیـر و دعایماݩ ڪن.. ، تقدیم به: قهرمآن روزهای‌سخٺ ، بهترین بابا و تنها‌تریݩ یار روزهای‌دلتنگـیم سردارشهیدم 💔🌹 .. ‌
ولی الله رسولی .حدودا ده روزی مانده بود به عملیات.امد مرخصی گرفت.که فردای همان شب برود .ولی فردا پشیمان شدونرفت.گردان از دزفول اردوگاه شهید مدنی اعزام شد بسمت منطقه عملیاتی ۴.چند روزی در هتل پرشین ابادان مستقر شدیم.واز دید گاهی که درگمرک خرمشهر بود .به هدف گروهانمان توجیه شدیم. غروب روزسوم ۶۵از هتل پرشین بسمت خرمشهر حرکت کردیم.ساحل کارون.درقسمت کوت شیخ پیاده شدیم.سوار قایق هاشدیم.واماده دستور بودیم.که حرکت کنیم فرمانده گردان۱۵۱ اخرین سفارشهای لازم رابه نیروها گفت ۲۰ دقیقه قبل رها شده بودند.ما منتظر بودیم.که قواص ها برسند به ساحل دشمن.قواص ها درگیر شدند.قایق ها روشن .وبا سرعت از داخل کارون بسمت اروند حرکت کردیم.اتش دشمن شدید شد.وقتی رسیدیم محل تلاقی اب اروندوکارون.موتور قایق مااز کارافتاد.سمت راست ما جزیره ام الرصاص بود.که از سمت این جزیره.اتش شدیدی روی سر ما میریخت. تعداد نفرات قایق ما ۸نفر بودیم.ازجمله ولی الله رسولی. رها بودیم روی اب.وقایق ما بی اختیار بسمت جزیره ام الرصاص.میرفت.درحالی که دستور عقب نشینی صادر شده بود.با بلند گوی دستی اعلام میکردند گردان ۱۵۱ برگردد عقب.همه قایق ها رفتند عقب ولی ما مانده بودیم .چکار کنیم.بچه ها همه دراز کشیده بودند کف قایق که تیروترکش نخورند.فقط ولی الله نشسته بود لبه قایق .مسئول دسته بودم .فریادزدم اقای رسولی بشین کف قایق دیدم.رسولی اصلا.حواسش نیست.می خوام بگم ولی الله رسولی قبل از شهادت شهید شده بودفقط جسمش دراین دنیا مانده بود.شب سختی بودنمی دانم چند ساعت طول کشید.بچه هادستهایشان را مثل پارو بیرون
حفظ تنگه احد برای اسلام مرتضی نادرمحمدی، معاون گردان تخریب لشکر ۳۲ هم خاطرات جالبی از همراهی با دارد. او که از دوران دبیرستان با حاج حسن همراه بوده، خطه خونگرم را این طور روایت می‌کند: - شهید تاجوک را از دوران دبیرستان می شناختم؛ از همان سال ها مبارزات انقلابی بر ضد طاغوت را آغاز کرد.پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته انقلاب مشغول به فعالیت شده و در مهر ۵۹ که هنوز سپاه پاسداران استان همدان تشکیل نشده بود به همراه چند نفر دیگر تجهیزات لازم را از طرف کمیته برای رزمندگان در آبادان برد.پس از صدور دستور امام خمینی(ره) مبنی بر تشکیل سپاه، این نهاد را به کمک چند نفر از مبارزان انقلابی در ملایر بنیان گذاشت.شهید تاجوک دوره آموزش نظامی را زیر نظر بانو «طاهره دباغ» محافظ امام(ره) و فرمانده وقت سپاه استان همدان گذراند و با آغاز درگیری در منطقه غرب و غائله کردستان به همراه سردار بحرینی و شهید رسول حیدری عازم پاوه شد.
حضور در عملیات «قراویز» و همراهی با در سرپل‌ذهاب از دیگر کارهای بود و سال ۱۳۶۳ از طرف سردار به عنوان فرمانده «گردان ۱۵۱ حضرت (ع)» انتخاب شد. در عملیات والفجر ۸ جاده فاو-ام القصر دوشادوش سردار شهید رضا شکری پور فرمانده گردان ۱۵۴ حضرت علی اکبر(ع) هنرنمایی کرد.ایستادگی رزمندگان استان همدان در این منطقه به قدری مهم بود که محسن رضایی، فرمانده وقت سپاه پاسداران اعلام کرد: «رزمندگان استان همدان تنگه احد را برای ما حفظ کردند». حضور حماسی حاج حسن در عملیات کربلای ۵ با شکم باز هم جان تازه ای به رزمندگان گردان ۱۵۱ داده بود.
همه از يك خانواده بوديم رضا پاک: وقتي ياد شهيد غفار مسعودي و رضا فطرس مي‌افتم، وقتي ياد اكبر فتح‌اللهي و شهيد ناصر بهبهاني مي‌افتم وقتي يادم مي‌آيد ابوكوثر كه اهل كاظمين بود و از تيپ بدر به تيپ امام حسن مجتبي(ع) آمده بود و هر كار كه مي‌كردند برنمي‌گشت، اشك از چشم‌هايم سرازير مي‌شود. كاري با ما كرده بود كه منِ اهل لرستان، و اهل ، حاج حميد ولي‌پور اهل ساري همه با هم احساس برادري مي‌كرديم. يادم مي‌آيد حاج حميد ولي‌پور خودش نمي‌رفت مرخصي اما ما مي‌رفتيم ساري و به خانواده‌اش سر مي‌زديم و يكي، دو روز هم آنجا مي‌مانديم. جوّ معنوي و مقدس تيپ امام حسن مجتبي(ع) باعث شده بود كه شهيد بزرگواري مثل عزيز فرخ‌نيا به مادرش وصيت كند كه بعد از شهادت او را در قبرستاني كه در كنار سايت خيبر است دفن كنند. بچه‌هاي تيپ و شهداي هر كدام از آن يكي عزيزتر بودند كوروش پرويزي، احمد مؤمن، كريم صفي‌زاده، مسعود مهديان، محمود وزيريان، سليمان يدكام، حجت سبزي‌پرور، علي نصرتي، محمد شرفي، كريم دبيري، احمد اردلان، حميد علوي، غلام كرمي‌زاده، عباس خدكساز، عطا خدكساز، حميد ولي‌پور هر كدام براي خودشان بچه‌هاي استثنايي بودند كه متأسفانه هيچ جا از اسمي از آنها در ميان نيست. انگار به نوعي اين بچه‌ها مظلوميت و غربتشان را از صاحب نام تيپ گرفته بودند. يگاني كه با همه يگان‌ها فرق داشت دوران نقاهتم كه طي شد، مثل قبل چون استانمان يگان رزم نداشت، اعزام مي‌شديم به خوزستان. آن زمان دوستان لرستاني‌ام مثل شهيد رسول زيفدار، شهيد نعمت‌ا... سعيدي، مراد دولت‌شاهي، مصدق، پورحسيني، ماسوري و ... به تيپي به نام تيپ امام حسن مجتبي(ع) پيوسته بودند و يكسره از تيپ تعريف مي‌كردند. مرتب مي‌گفتند اين يگان با همه يگان‌ها فرق دارد. وقتي از خصوصيات خوب تيپ مي‌گفتند، كم‌كم مشتاق شدم كه به جمع‌شان بپيوندم. همان هم شد. وقتي سر پا شدم از طريق شهيد رسول زيفدار قبل از شروع عمليات والفجر مقدماتي به تيپ امام حسن مجتبي(ع) پيوستم. در عمليات والفجر مقدماتي مراد دولت‌شاهي فرمانده گردان بود و آقاي مصدق هم كارآموزش بود. وقتي رفتم منطقه به خاطر سن كم و جثه ريزي كه داشتم اول بهم نمي‌ديدند كه بتوانم در منطقه و در عمليات كاري از پيش ببرم. فكر مي‌كردند كه واقعاً توان رزم ندارم اما وقتي در عمليات تحرك و جست و خيزم را ديدند نظرشان عوض شد. همراه رسول در محوري بودم كه فرمانده‌اش شهيد عبدالعلي بهروزي بود. تا وقتي عمليات تمام شود ما در جنگل امقر، پايين‌تر از سه راه پيروزي در خدمت شهيد بهروزي بوديم. بعد هم كه مجبور شديم از تپه‌هاي دوقلو و شيب ميسان عقب‌نشيني كنيم و خط اولمان را در جنگل امقر قرار دهيم، همراهشان بودم. زماني كه در خط پدافندي عمليات والفجر مقدماتي بودم، دوباره مجروح شدم. مدتي در بيمارستان بستري بودم. وقتي حال و روزم بهتر شد، خبردار شدم كه تيپ امام حسن مجتبي(ع) به تيپ آبي خاكي تبديل شده است. رفتم پلاژ و در برنامه‌اي آموزش سكاني و ... شركت كردم. تيپ داشت خودش را براي شركت در عمليات‌هاي آبي خاكي آماده مي‌كرد. تعاريف سيدولي‌ا... خلفوند و تعدادي از بچه‌ها كه در اطلاعات عمليات تيپ بودند به علاوه تجربه‌اي كه از اطلاعات عمليات گردان انبيا داشتم باعث شد تا بعد از عمليات خيبر به واحد اطلاعات عمليات تيپ بپيوندم. روحيه شجاعت و نترس بودن بچه‌هايي كه كودكي و نوجواني‌شان را در كوهستان سپري كرده بودند باعث شده بود كه از هيچ خطري واهمه نداشته باشم شهيد ولي‌ا... جعفري و شهيد علي نصرتي در كنار شهيد ولي‌ا... خلفوند از بچه‌هايي بودند كه هميشه از خطر استقبال مي‌كردند و از آن هيچ واهمه‌اي نداشتند. همين حالا هم اگر گزارش‌هاي شناسايي‌هايشان را بخوانيد، مي‌بينيد كه اكثراً دست پر برگشته‌اند و با همه مشكلات كه سر راهشان بوده هيچ موقع مأموريتشان را نيمه‌كاره رها نكرده بودند. به همين خاطر وقتي به بررسي گزارش نويسي‌هاي هور برمي‌خوريم خصوصاً گزارش‌هاي شب مي‌بينيم كه بچه‌ها آنقدر به دشمن نزديك شده‌اند كه يا باورش سخت و غيرممكن است يا اينكه از خواندن از وحشت مو به تن آدم راست مي‌شود. اگر در اين شناسايي‌ها بچه‌ها كارشان تمام نمي‌شد، آنقدر در منطقه مي‌ماندند تا بالاخره هر طور شده مأموريتشان را به پايان برسانند و دست خالي برنگردند. دوازده ساعت داخل هور ماندن كار ساده‌اي نبود. كنار آمدن با گرماي كشنده جايي مثل شط علي، پشه‌ها و ماهي‌هاي آنچناني‌اش واقعاً مرد مي‌خواست. با اين حال بچه‌هاي اطلاعات عمليات سخت‌ترين شناسايي‌ها را انجام مي‌دادند و عملاً كارگشاي يگان‌هايي بودند كه داشتند خودشان را براي عمليات آماده مي‌كردند.
..🌼 - یه شیشه عطراز جبهه هدیه گرفته بود.. بوی خاصی داشت.. یچیزی شبیه بوی یاس.. موقع وداع‌آخرش ازاون عطر به همه خانواده زد.. وقتی مفقود شد مادر خیلی چشم به راهش بود.. شبها اشک بودو دعا و نماز و التماس ، روزها هم روزه میگرفت تا پیکر پسرش پیدا بشه.. دوماه گذشت.. یشب که مادر در حال دعابود ، بوی همون عطرخاص پیچید توی خونه.. سراسیمه بلند شدو همه جارو گشت اما از عطر خبری نبود.. یکساعت بعد بهش خبر رسید پسرت پیدا شده و از کنار روستا عبور کرده تا ببرنش برای تشیبع آماده‌اش کنن.. پیکر که از روستا رد شده بود بوی عطر هم پیچیده بود توی خونه.. واین تا سالها شد راز دلدادگی بین مادروپسر، که هربار یادش میکرد بوی همون عطر دوباره می‌پیچید.. • روایتی‌ازخاطرات‌ تولد: ۴۶/۱۰/۲۰ پیروز - شهادت: ۶۵/۱۰/۴ برگرفته‌ازکتاب: 💫
بخشی از کتاب زندگینامه دانشجوی پزشکی شهید داریوش(رضا) ساکی: کیانی با صحبت‌های مطهری فهمیده بود که جمعی از گروهان، و و هستند اما نمی‌دانست آن دو کدامشان هستند، برای همین اول از داریوش پرسید شما چکاره اید؟ گفت: من دانشجو هستم. پرسید: دانشجوی چی؟ گفت: پزشکی. کیانی ساکت شد و لب‌هایش را به هم فشرد و خیره به او ماند. داریوش سرش را پایین انداخت. جامه بزرگ گفت: آقای ساکی بچه هستند و . آقای خدری هم می‌خوانند...کیانی آه سردی کشید و سرش را پایین انداخت، لبخند تلخی زد، معلوم بود می‌خواهد چیزی بگوید ولی نتوانست. دستش را آرام روی شانه لرزان داریوش گذاشت و با دستش صورت گِلی او را پاک کرد. داریوش اشک‌هایش روی گلهای صورتش که خشکیده بود راهی نمناک باز کرد و به پایین غلتیدند. باورش نشده بود که فرمانده لشکر بعد از شیطنتی که با خدری کردند، او را اینگونه با عاطفه بنوازد. @shop_sarir
شهيد «هوشنگ رستمی» چهارم خرداد 1319 در خرم‌آباد فارس دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. تحصيلات خود را تا مقطع لیسانس در رشته مدیریت دولتی گذراند. یکم اردیبهشت 1344 به استخدام ارتش درآمد. پس از سپری نمودن دوره های آموزشی به تيپ 55 هوابرد شيراز به صورت داوطلب منتقل شد. با شروع درگیری در کردستان خود را به جبهه غرب رساند و پس از آن حضور مستمر در جبهه جنگ داشت. وی پس از سالها مجاهدت 20 آذر سال 1369 در حین پاکسازی ميدان مين بر اثر انفجار مين به درجه رفيع شهادت نائل آمد. خاطره خودنوشت شهید رستمی «2»: تپه‌های ملائن آغاز ماموريت 25 مهر ماه 1359. امشب ساعت يک بعد از نيمه شب است و روز 23 بهمن را شروع کرده‌ايم. من از اول ‌فکر بودم که دفتری تهيه کنم و خاطرات خود با آنچه در روز و شب يا 24 ساعت اتفاق می‌افتد و در آخر هر روز احساس خود را بيان کنم. ولی به‌علت گرفتاری‌ها و مسائل مختلف اين کار موقعی شروع گرديد که دير شده بود و علت دير شدن هم دست و پاگيری کارها بود چون من فرمانده گروهان بودم و در آنجا افسر دستيار کمکی نداشتم و تنها افسر گروهان خودم بودم. بنابراين کارهای يک گروهان پياده نظام کردن همه از نوع بهترين يگان‌های پياده رزمی کار آسانی هم نبود. گرچه ماموريت از روز 25 مهر 1359 شروع گرديده بود ولی بعلت مسائل و کارها و درگيری‌های زياد در روی پايگاه نتوانستم دفتر خاطراتی فراهم کنم. کارهای روزانه يا لااقل اتفاقات و احساسات خودم را در آن منعکس کرده باشم و شروع کار اين دفتر شايد يک امر تصادف بود و ضمن اينکه وقت زيادی به پايان ماموريت نمانده بود ولی يادداشت‌های خود را شروع نمودم. روز 21 بهمن ماه جناب سرگرد یک عبدالله مهرپويا به من بی‌سیم زد که دختر خاله‌ات نگران شما است و اگر امکان دارد فردا پايين بيائيد و با او تماس بگيريد. البته پايگاه گروهان من بر بلندی‌های تپه ملائن قرار داشت که در شمال سردشت و فاصله آن با شهر 4 کيلومتر است. برای تماس با خرم‌آباد و دختر خاله‌ام آن شب احساس عجيبی داشتم چون مدت‌ها بود از ايشان خبری نداشتم و بعلت تصرف خرمشهر بدست نيروهای بعث عراق تشويش من برای آنها زياد بود. فردا ساعت یک بعدازظهر يعنی بعدازظهر روز 21 بهمن با يک خودرو به شهر آمدم و قرار بود ساعت 3 بعدازظهر تماس بگيرم. گرچه نزديک ساعت 3 تلفن کمی اشکال پيدا کرده بود و من ناراحت بودم ولی از خواست خدا اشکال رفع شد و من توانستم خيلی راحت با خرم آباد تماس بگيرم...... بعد از پايان مکالمه با تماس گرفتم و من صدا را می‌شنیدم ولی او صدای مرا نمی‌شنيد و گفت فکر می‌کنم هوشنگ باشد و بعد از ادامه دادند: آقا از سر شماره را بگيريد صدايت نمی‌رسد و من تلفن را قطع کردم و شماره را از نو گرفتم البته با تاخير. او برای خريد پنير بيرون بود و ننه گوشی را برداشت و از شنيدن صدای من دست و پای خود را گويی گم کرده بود و از شوق در صدايش طنين خاصی شنيده می‌شد و چون آن‌ها هم شنيده بودند که من زخم برداشته‌ام. صدای من برای ننه تسکين بخش بود و بعد از چند لحظه با اعتماد به نفس بيشتری صحبت کرد و چون حالشان خوب بود خيلی خوشحال شدم. از اين نظر که آنها بعلت کهولت سن زمستان‌ها سرما خوردگی و ننه دل درد داشت و به هر شکل آن روز برای من روز خوبی بود. @shohadayemalayer
بخشی از کتاب زندگینامه دانشجوی پزشکی شهید داریوش(رضا) ساکی: کیانی با صحبت‌های مطهری فهمیده بود که جمعی از گروهان، و و هستند اما نمی‌دانست آن دو کدامشان هستند، برای همین اول از داریوش پرسید شما چکاره اید؟ گفت: من دانشجو هستم. پرسید: دانشجوی چی؟ گفت: پزشکی. کیانی ساکت شد و لب‌هایش را به هم فشرد و خیره به او ماند. داریوش سرش را پایین انداخت. جامه بزرگ گفت: آقای ساکی بچه هستند و . آقای خدری هم می‌خوانند...کیانی آه سردی کشید و سرش را پایین انداخت، لبخند تلخی زد، معلوم بود می‌خواهد چیزی بگوید ولی نتوانست. دستش را آرام روی شانه لرزان داریوش گذاشت و با دستش صورت گِلی او را پاک کرد. داریوش اشک‌هایش روی گلهای صورتش که خشکیده بود راهی نمناک باز کرد و به پایین غلتیدند. باورش نشده بود که فرمانده لشکر بعد از شیطنتی که با خدری کردند، او را اینگونه با عاطفه بنوازد. @shop_sarir
شهدای ملایر
«جهان‌بخش عبدلی» معلم مدرسه شاهد بود. عملیات کربلای هشت با وجود اینکه زخمی بود آرپی چی به شانه گذاشت
پدرش «علی‌بخش عبدلی» خودش را اینگونه معرفی می‌کند: «من در به دنیا آمدم. آن زمان مکتب داشتیم زمستان‌ها درس می‌خواندیم. تابستان هم مشغول کشاورزی و فعالیت کاری بودیم. ازدواج که کردم خداوند ۷ تا پسر و دو دختر به من داد. جهان بخش فرزند اول من بود. سال ۱۳۴۱ در شهرری به دنیا آمد. خوشحال بودم این تولد را هدیه و لطف خدا می‌دانستیم. جهان‌بخش یک بار در کودکی به سختی مریض شد و خدا او را به ما برگرداند.» وی در ادامه می‌افزاید: «من بنا بودم. وضع مالی ما خیلی خوب نبود. گاهی کار بود و گاهی نبود. مادر جهان بخش هم نبود و سرپرستی او با مادرم بود. سخت بود. او را با شیرخشک بزرگ کردیم. تفریحمان گاهی شاه عبدالعظیم بود. جای دور نمی‌رفتیم. جهان‌بخش هم بچه نجیب، افتاده و دلسوز در حق همه کس بود. البته من زیاد در خانه نبودم و خاطره زیادی از بچگی‌اش نداشتم. صبح می‌رفتم غروب می‌آمدم. آن موقع پدرم در قید حیات بود. بچه‌ها را مدرسه می‌برد می‌آورد. ما از تهران به حصارک آمدیم و پسرم دیپلمش را آنجا گرفت.» عشق معلمی این پدر شهید معلم در پاسخ به اینکه چگونه فرزندش به شغل معلمی مشغول شده است، می‌گوید: «معلم‌های مدرسه از او راضی بودند و می‌گفتند که استعداد بالایی دارد. دیپلم که گرفت دانشگاه افسری قبول شد، اما چون پایش واریس داشت نتوانست وارد دانشکده افسری شود. گفت: "مهم نیست من بیشتر به معلمی علاقه دارم. معلم شد و در مدرسه شهید مفتح خیابان انقلاب حصارک مشغول شد."» وی در روایتی از حلال‌خوری فرزند شهیدش بیان می‌کند: «پسرم اوقات فراغتش را با کمک به خانواده می‌گذراند. تابستان‌ها با من سرکار می‌آمد. یک بار که برای کار کارگری به باغی رفته بودیم. همه میوه می‌خوردند و او نمی‌خورد. از او می‌پرسیدند: "تو چرا چیزی نمی‌خوری؟! " می‌گفت: "شاید صاحب باغ راضی نباشد! تا صاحب باغ اجازه ندهد چیزی نمی‌خورم."» نوجوانی مایه مباهات این پدر شهید از خصوصیات اخلاقی و علایق فرزندش هم می‌گوید: «جهان‌بخش بچه آرام اما شجاعی بود. گاهی که برای کار می‌رفتیم سقف بلند بود و ارتفاع داشت من سرم گیج می‌رفت. او با شجاعت می‌رفت و سقف را می‌زد. همه حقوقش را به من می‌داد. ورزش را دوست داشت ورزش جودو را به طور حرفه‌ای دنبال می‌کرد. مطالعه‌اش زیاد بود. فیلم‌های آموزنده هم می‌دید. اخلاقش با خانواده خیلی خوب بود. با دوستانش هم رفتار خوبی داشت همه از او راضی بودند. بعضی از دوستانش را من می‌شناختم. یکی سیداحمد بود. خانه شان شاه عبدالعظیم بود. این سید احمد و چند نفر از دوستانش آنجا بودند. بعد که به حصارک آمدیم. اوایل انقلاب اینجا هم دوستانی داشت که چند تا از آن‌ها جبهه رفتند و مجروح هم شدند. یکی از آن‌ها احمد عبدلی بود که جانباز است. دستش در جبهه قطع شد و یکی از بچه‌های فامیل شهید شده بود با آن‌ها رفاقت داشت. من دوستانش را خوب می‌شناختم. می‌دانستم که واقعا مورد اطمینان هستند خیلی بچه‌های صالح و باایمانی بودند. با فامیل هم خیلی صمیمی بود. وقتی به منزل فامیل می‌رفتیم. از اول با آن‌ها صمیمی و خاکی بود و شوخی می‌کرد؛ مثلا می‌رفت آشپزخانه و می‌پرسید نهار برای ما چی درست کردید و ... آن‌ها هم می‌خندیدند. با هیچ کس قطع رابطه نمی‌کرد. از جبهه که برمی‌گشت گاهی عروسی دعوت بودیم و در عروسی هایمان بزن و بکوب بود. ناراحت می‌شد که ما الگویمان حضرت فاطمه زهراست؛ این موارد را باید رعایت کنید. من این اخلاقش و ایمانش را دوست داشتم. تمام سعی‌اش را می‌کرد به دستور اسلام گوش کند. چون معلم بود؛ همیشه با دلیل و منطق از اسلام دفاع می‌کرد و خیلی‌ها را ارشاد می‌کرد و این موجب افتخار من بود. بچه‌ها را تشویق می‌کرد؛ حتما درس بخوانند. گاهی در مجالسی که می‌نشستیم کتاب‌هایی که خوانده بود را به دیگران معرفی می‌کرد یا قرض می‌داد. می‌گفت: فرهنگ جامعه با کتاب خواندن بهتر می‌شود. چهل ماه در جبهه گذرانده بود، می‌رفت و می‌‎آمد. از زمانی که به جبهه رفته بود خیلی خیلی تغییر کرده بود. اخلاقش عوض شده بود. نماز خواندن و عبادتش جور دیگری شده بود. گاهی صدای گریه‌اش را می‌شنیدیم. می‌رفتم می‌دیدم سر نماز گریه می‌کند. بچه عاقلی بود هیچ وقت پیش نمی‌آمد که من او را نصیحت کنم. به طریقی بود که او مرا نصیحت می‌کرد. سر و وضع مرتب داشت. قرآن می‌خواند. از هفت سالگی نماز می‌خواند. من خودم او را به مسجد می‌بردم. او نسبت به حق الناس و حق همسایه خیلی دقت می‌کرد. گاهی در مسجد می‌ماند و کار‌های مسجد را انجام می‌داد. تدریس قرآن در مسجد داشت. یادم می‌آید اولین بار که بچه بود داشت قرآن می‌خواند؛ من خیلی خوشحال شدم از اینکه نیاز به راهنمایی ندارد خودش طالب است و در مسیر اسلام می‌رود. کم کم بزرگ که شد معلم شد و مبلغ اسلام و مایه مباهات من و خانواده بود. ارادت خاصی به امیر المومنین (ع) داشت. محرم‌ها هم خیلی در هیئت فعالیت می‌کرد.» @shohadayemalayer
هدایت شده از طلیعه امید ملایر
🌹مادر شهید داود غلامی به فرزندش پیوست ▪️حاجیه خانم «سیده بتول حسینی»، سادات خانم عاشقان شهید و شهادت شهرستان ملایر پس از سال‌ها فراق در روز عاشورای حسینی به فرزند شهیدش پیوست. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پایگاه خبری طلیعه امید پرس 🔹@talieomid 🔸Talieomidpress.ir 🔹https://t.me/talieomid 🔸https://eitaa.com/talieomid
🌹 پیکر مادر شهید داود غلامی در قطعه والدین شهدا در بهشت هاجر به خاک سپرده شد ▪️حاجیه خانم «سیده بتول حسینی»، سادات خانم عاشقان شهید و شهادت شهرستان ملایر پس از سال‌ها فراق در روز عاشورای حسینی به فرزند شهیدش پیوست. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پایگاه خبری طلیعه امید پرس 🔹@talieomid 🔸Talieomidpress.ir 🔹https://t.me/talieomid 🔸https://eitaa.com/talieomid
17.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹مستند «مجاهد گمنام»🌹 ✅روایتی نو از زندگی تا شهادت شهید مدافع امنیت علی نظری ✅تهیه شده در معاونت خبر صدا و سیمای همدان 🔹مجری طرح مجموعه فرهنگی رسانه‎ای غدیر 🔹با همکاری متنا ملایر 🔹تهیه کننده و کارگردان: محمد معصومی 🔸پخش بزودی از رسانه ملی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پایگاه خبری طلیعه امید پرس 🔹@talieomid 🔸Talieomidpress.ir 🔹https://t.me/talieomid 🔸https://eitaa.com/talieomid
هدایت شده از شهدای همدان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️مراسم یادواره شهدای گمنام دانشگاه آزاد اسلامی واحد ملایر سخنران: جناب سرهنگ محمد فتحی مداح: جناب آقای کربلایی علی بشری ⏰زمان: چهارشنبه ۱۴ آذرماه ۱۴۰۳؛ ساعت ۱۰ 📍مکان: ملایر، مسجد دانشگاه آزاد اسلامی 🆔@shohadayehamedan