هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
دلتنگم مثل شبهایی که دلم فقط علقمه را میخواهد و حرف زدن باشهدایش را...
دلتنگ لحظه های غروبی هستم که روبروی #گنبدفیروزه_ایِ شهیدی که در #بصره امامزاده عشق شد و دل زائرانش را ازاین سوی اروند میبرد...💔
دلتنگ لحظه های درد دل کردن با شهیدانیم که حالا تمام زندگانیم شده اند و جای خالیشان هرروز بیشتراز روز قبل در زندگی و شهرم دیده میشود...
🌷ای شهیدان! از آن روزی که پا در وادی عشق یعنی #علقمه یعنی محل عروج #غواصان شهید #کربلای۴ گذاشتم ، دلم تنگ است ، تنگ صداهایی که شنیدم و صدایم زدند ، و دلم جاماند ! در #علقمه کنار نی های زیبا و زیر آسمان همیشه آبیش... دلم تنگ گمشده ایست که هنوز پیدا نکرده ام و اگر بجویمش یک دنیا حرفهای ناگفته بااو دارم...اما نمیدانم گمشده ام کیست وچیست ، نامش چیست!! نمیدانم ، تنها میدانم از شهدای #علقمه است...شهیدی که حتم دارم همیشه بامن است و دلم دنبالش میگردد و او را هربار در #کربلای۴ احساس میکند و تا اشکهایم برگونه هایم روان میشود بادستهای آسمانیش پاکشان میکند...شاید برای خودش ، شایدهم نمیخواهد دلتنگیم را ببیند...اما دلم برای گمشده ام تنگ است...
✨خدایا دلم برای #علقمه تنگ است...مرا زائرش کن...💔
🌸....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌾🌺🌾
💔نمیدانم حس غریبیست امشب
صدایی غریب از درونم صدایم میکند به سمت شما
🍃✨🍃✨
بچه های #کربلای۴ سلام
علی اکبرهای کم سن و سال سلام
السلام ای غریب الغربای شهدا ، السلام
🌺💔🌺
صدامیزند:
یاد گردان #جعفرطیار بخیر
یاد #غواصان دریا دل بخیر
یاد ساکی و عبادی وعمادی ها بخیر
یاد طلایی و غربت اکبری و اشک بی مادریِ مسعودبخیر
یاد شمسی پور وروایت های جاماندگی هایش بخیر
یاد خوابیدن به روی سیم خاردار و خورشیدی بجای تیر و نیزه ها بخیر
یاد سربند های یا زهرا بخیر...💔
🌺امشب میان کربلا ، کربلاچاریها یادم کنید...💔
🌾🌺🌾🌺🌾🌺🌾
🌸.....
@Karbala_1365
(۱)
-بهراستیابراهیمکهبود..؟
ـ پاکی، جانبازی و دلیریِ #ابراهیم او را در شمار نیروهای رسمی
#سپاه پاسداران در آورده بود. چادر و سنگرش محل تجمع سربازان و بسیجیانی بود که از دست برادرانۀ او محبت دیده بودند. حالا جزء نیروهای گردان 155 حضرت علی اصغر(ع) از تیپ 32 انصارالحسین(ع) دستۀ ویژه #غوّاصان بود.
.
- در روایت مصطفی #روحی از این جریان آمده است که:
" شبی دیدم شورشی بر پا شد. پیش خودم فکر کردم لابد نیروها برای ترخیص مراجعه کردهاند.
ازدحام و شعارها که بیشتر شد بیرون رفتم. جمع زیادی از نیروهای گردان با
دادن شعارهای حماسی به طرف مقرّ فرماندهی حرکت میکردند و در دست
آنها برگههای تعهدنامهای بود که با خون امضا شده بود. پیشاپیش آنها نوجوانی
به نام #حمیدهاشمی شعار میداد: "ما برای سه ماه یا چهار ماه نیامدهایم، ما
برای ادای تکلیف آمدهایم. آمادهایم در کنار شما باشیم." ماجرا را که بررسی
کردم، سر از پیمان خونی در آورد که به پیشنهاد #ابراهیم نقش طومار شده بود.
پیمانی که تا پای جان بر ایستادن تأکید داشت. نمیدانستم ابراهیم آنقدر در
دل این بچّهها جا دارد که به فرمانش شاگردی میکنند و از کنار آبهای
سدگِتوند دل دشمن را در اروند میلرزانند.
بخشی از کتاب#من_رضا_هستم زندگینامه دانشجوی پزشکی شهید داریوش(رضا) ساکی:
کیانی با صحبتهای مطهری فهمیده بود که جمعی از #غواصان گروهان، #دانشجو و #ورزشکار و #روحانی هستند اما نمیدانست آن دو کدامشان هستند، برای همین اول از داریوش پرسید شما چکاره اید؟ گفت: من دانشجو هستم. پرسید: دانشجوی چی؟ گفت: پزشکی. کیانی ساکت شد و لبهایش را به هم فشرد و خیره به او ماند. داریوش سرش را پایین انداخت. جامه بزرگ گفت: آقای ساکی بچه #ملایر هستند و #دانشجوی_پزشکی . آقای خدری هم #مهندسی میخوانند...کیانی آه سردی کشید و سرش را پایین انداخت، لبخند تلخی زد، معلوم بود میخواهد چیزی بگوید ولی نتوانست. دستش را آرام روی شانه لرزان داریوش گذاشت و با دستش صورت گِلی او را پاک کرد. داریوش اشکهایش روی گلهای صورتش که خشکیده بود راهی نمناک باز کرد و به پایین غلتیدند. باورش نشده بود که فرمانده لشکر بعد از شیطنتی که با خدری کردند، او را اینگونه با عاطفه بنوازد.
@shop_sarir
بخشی از کتاب#من_رضا_هستم زندگینامه دانشجوی پزشکی شهید داریوش(رضا) ساکی:
کیانی با صحبتهای مطهری فهمیده بود که جمعی از #غواصان گروهان، #دانشجو و #ورزشکار و #روحانی هستند اما نمیدانست آن دو کدامشان هستند، برای همین اول از داریوش پرسید شما چکاره اید؟ گفت: من دانشجو هستم. پرسید: دانشجوی چی؟ گفت: پزشکی. کیانی ساکت شد و لبهایش را به هم فشرد و خیره به او ماند. داریوش سرش را پایین انداخت. جامه بزرگ گفت: آقای ساکی بچه #ملایر هستند و #دانشجوی_پزشکی . آقای خدری هم #مهندسی میخوانند...کیانی آه سردی کشید و سرش را پایین انداخت، لبخند تلخی زد، معلوم بود میخواهد چیزی بگوید ولی نتوانست. دستش را آرام روی شانه لرزان داریوش گذاشت و با دستش صورت گِلی او را پاک کرد. داریوش اشکهایش روی گلهای صورتش که خشکیده بود راهی نمناک باز کرد و به پایین غلتیدند. باورش نشده بود که فرمانده لشکر بعد از شیطنتی که با خدری کردند، او را اینگونه با عاطفه بنوازد.
@shop_sarir