eitaa logo
شهدای ملایر
310 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
403 ویدیو
39 فایل
عکس، زندگینامه، خاطرات و وصیت نامه شهدای ملایر🍃🌷🍃 ارتباط با ما و ارسال عکس و خاطرات و وصیت نامه و ......به کانال شهدای ملایر 🍃🌷🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
دلتنگم مثل شبهایی که دلم فقط علقمه را میخواهد و حرف زدن باشهدایش را... دلتنگ لحظه های غروبی هستم که روبروی شهیدی که در امامزاده عشق شد و دل زائرانش را ازاین سوی اروند میبرد...💔 دلتنگ لحظه های درد دل کردن با شهیدانیم که حالا تمام زندگانیم شده اند و جای خالیشان هرروز بیشتراز روز قبل در زندگی و شهرم دیده میشود... 🌷ای شهیدان! از آن روزی که پا در وادی عشق یعنی یعنی محل عروج شهید ۴ گذاشتم ، دلم تنگ است ، تنگ صداهایی که شنیدم و صدایم زدند ، و دلم جاماند ! در کنار نی های زیبا و زیر آسمان همیشه آبیش... دلم تنگ گمشده ایست که هنوز پیدا نکرده ام و اگر بجویمش یک دنیا حرفهای ناگفته بااو دارم...اما نمیدانم گمشده ام کیست وچیست ، نامش چیست!! نمیدانم ، تنها میدانم از شهدای است...شهیدی که حتم دارم همیشه بامن است و دلم دنبالش میگردد و او را هربار در ۴ احساس میکند و تا اشکهایم برگونه هایم روان میشود بادستهای آسمانیش پاکشان میکند...شاید برای خودش ، شایدهم نمیخواهد دلتنگیم را ببیند...اما دلم برای گمشده ام تنگ است... ✨خدایا دلم برای تنگ است...مرا زائرش کن...💔 🌸.... @Karbala_1365
🌾🌺🌾 💔نمیدانم حس غریبیست امشب صدایی غریب از درونم صدایم میکند به سمت شما 🍃✨🍃✨ بچه های ۴ سلام علی اکبرهای کم سن و سال سلام السلام ای غریب الغربای شهدا ، السلام 🌺💔🌺 صدامیزند: یاد گردان بخیر یاد دریا دل بخیر یاد ساکی و عبادی وعمادی ها بخیر یاد طلایی و غربت اکبری و اشک بی مادریِ مسعودبخیر یاد شمسی پور وروایت های جاماندگی هایش بخیر یاد خوابیدن به روی سیم خاردار و خورشیدی بجای تیر و نیزه ها بخیر یاد سربند های یا زهرا بخیر...💔 🌺امشب میان کربلا ، کربلاچاریها یادم کنید...💔 🌾🌺🌾🌺🌾🌺🌾 🌸..... @Karbala_1365
(۱) -به‌راستی‌ابراهیم‌که‌بود..؟ ـ پاکی، جانبازی و دلیریِ او را در شمار نیروهای رسمی پاسداران در آورده بود. چادر و سنگرش محل تجمع سربازان و بسیجیانی بود که از دست برادرانۀ او محبت دیده بودند. حالا جزء نیروهای گردان 155 حضرت علی اصغر(ع) از تیپ 32 انصارالحسین(ع) دستۀ ویژه بود. . - در روایت مصطفی از این جریان آمده است که: " شبی دیدم شورشی بر پا شد. پیش خودم فکر کردم لابد نیروها برای ترخیص مراجعه کرده‌اند. ازدحام و شعارها که بیشتر شد بیرون رفتم. جمع زیادی از نیروهای گردان با دادن شعارهای حماسی به طرف مقرّ فرماندهی حرکت میکردند و در دست آنها برگه‌های تعهدنامه‌ای بود که با خون امضا شده بود. پیشاپیش آنها نوجوانی به نام شعار میداد: "ما برای سه ماه یا چهار ماه نیامده‌ایم، ما برای ادای تکلیف آمده‌ایم. آماده‌ایم در کنار شما باشیم." ماجرا را که بررسی کردم، سر از پیمان خونی در آورد که به پیشنهاد نقش طومار شده بود. پیمانی که تا پای جان بر ایستادن تأکید داشت. نمیدانستم ابراهیم آنقدر در دل این بچّه‌ها جا دارد که به فرمانش شاگردی میکنند و از کنار آب‌های سدگِتوند دل دشمن را در اروند میلرزانند.
بخشی از کتاب زندگینامه دانشجوی پزشکی شهید داریوش(رضا) ساکی: کیانی با صحبت‌های مطهری فهمیده بود که جمعی از گروهان، و و هستند اما نمی‌دانست آن دو کدامشان هستند، برای همین اول از داریوش پرسید شما چکاره اید؟ گفت: من دانشجو هستم. پرسید: دانشجوی چی؟ گفت: پزشکی. کیانی ساکت شد و لب‌هایش را به هم فشرد و خیره به او ماند. داریوش سرش را پایین انداخت. جامه بزرگ گفت: آقای ساکی بچه هستند و . آقای خدری هم می‌خوانند...کیانی آه سردی کشید و سرش را پایین انداخت، لبخند تلخی زد، معلوم بود می‌خواهد چیزی بگوید ولی نتوانست. دستش را آرام روی شانه لرزان داریوش گذاشت و با دستش صورت گِلی او را پاک کرد. داریوش اشک‌هایش روی گلهای صورتش که خشکیده بود راهی نمناک باز کرد و به پایین غلتیدند. باورش نشده بود که فرمانده لشکر بعد از شیطنتی که با خدری کردند، او را اینگونه با عاطفه بنوازد. @shop_sarir
بخشی از کتاب زندگینامه دانشجوی پزشکی شهید داریوش(رضا) ساکی: کیانی با صحبت‌های مطهری فهمیده بود که جمعی از گروهان، و و هستند اما نمی‌دانست آن دو کدامشان هستند، برای همین اول از داریوش پرسید شما چکاره اید؟ گفت: من دانشجو هستم. پرسید: دانشجوی چی؟ گفت: پزشکی. کیانی ساکت شد و لب‌هایش را به هم فشرد و خیره به او ماند. داریوش سرش را پایین انداخت. جامه بزرگ گفت: آقای ساکی بچه هستند و . آقای خدری هم می‌خوانند...کیانی آه سردی کشید و سرش را پایین انداخت، لبخند تلخی زد، معلوم بود می‌خواهد چیزی بگوید ولی نتوانست. دستش را آرام روی شانه لرزان داریوش گذاشت و با دستش صورت گِلی او را پاک کرد. داریوش اشک‌هایش روی گلهای صورتش که خشکیده بود راهی نمناک باز کرد و به پایین غلتیدند. باورش نشده بود که فرمانده لشکر بعد از شیطنتی که با خدری کردند، او را اینگونه با عاطفه بنوازد. @shop_sarir