eitaa logo
شهدای ملایر
367 دنبال‌کننده
5هزار عکس
464 ویدیو
49 فایل
عکس، زندگینامه، خاطرات و وصیت نامه شهدای ملایر🍃🌷🍃 ارتباط با ما و ارسال عکس و خاطرات و وصیت نامه و ......به کانال شهدای ملایر 🍃🌷🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
لحظاتی با شهدا به نماز اول وقت هوا مساعد نبود اما گردان باید به سمت بوالحسن می رفت . سوار اتوبوس شدند و تا پایین رودخانه و نزدیک پل سیدالشهدا رفتند . از آن جا به بعد را باید با کمپرسی می رفتند . وقت نماز مغرب شد . سوزسرما بچه ها را اذیت میکرد گفتند:« حاجی ، نماز رو بریم مقر بخونیم.» حاج حسن : شما برای چی اومدید اینجا؟ نیروها: معلومه دیگه حاجی برای جنگ اومدیم. حاج حسن: نه، برای نماز اومدید نمازتون و بخونید تا بریم. طرح و عملیات لشگر ۳۲انصارالحسین(ع) تیپ کربلا گردان ۱۵۱مسلم بن عقیل ملایر و از همه مهمتر دلها ❤️ @Karbala_1365
🌸🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂 🍃 🌹 🌹 🌺 : 🌷سال 65 در پادگان شهید مدنی – بین جاده دزفول وشوشتر- مستقر بودیم که یک روز دیدم بچه های کادر جمع شده اند در چادر . حاجی من را صدا کرد. رفتم. 2 تا از بچه های بسیجی هم بیرون از چادر ایستاده بودند. گفت: باید این ها را تنبیه کنی. من هم کشیدمشان کنار و گفتم: پوتین هایتان را در بیاورید، خودم هم پوتین هایم را درآوردم ، چندبار دور اردوگاه را دویدیم. بعد آمدیم کنار چادری که بچه ها وحاجی بودند. دیدم بچه ها می خندند. گفتند نگاه کن حاجی ! این خودش را هم تنبیه کرده، پوتین هایش را در آورده. حاجی گفت: نخندید، اصل تنبیه همین است.❣ این حرکت را از یادگرفته بودم. 🌺 : 🌷روز 2/10/65 - مقر گردان 151 – هتل پرشین آبادان بود که جلسه ای گذاشت تا ما را توجیه کند. حاجی یک خودکار آنتنی داشت، کشیدش و شروع کرد کالک عملیاتی را توضیح داد، هدف ها را گفت. بعد از آن هم می پرسید. می گفت هدف شما کجاست؟ باید توضیح می دادیم. نوبت به شد، آنتن هم به او داد. نبی الله وقتی شروع کرد آنتن را بیشتر کشید. ناگهان حاجی گفت: صبرکن ببینم ، صبرکن. گفت: چیه حاجی؟! ماهم تعجب کردیم!! گفت: نگاه کن من که گردانم آنتن را اینقدر کشیدم تو مسئول دسته ای اینقدر می کشی؟؟! بزن جا بزن جا... شوخی کرد و بچه ها خندیدند.😂 🌾 شب عملیات ۴ بود و بعدش هم با آن دید نظامی که داشت گفت: عملیات لو رفته ، از کجا معلوم؟! از آنجایی که دارند خرمشهر را بمباران می کنند. زمانی که منطقه ای را بمباران می کنند یعنی عملیات لو رفته است. 🌺راوی: همرزم شهید @Karbala_1365
🍂💔🍂💔🍂 💔🍂 🍂 🌹تقدیم به شهیدسرافراز 🌹 ❣ 💫نام که می آید بهانه ای میشود برای نوشتن.. نوشتن از کسی که تمام دارائیش را در طبق اخلاص نهادو رفت... ✨ بگذار برایت بنویسم... برگردیم به روزهای ۶۷ .. به روزهایی که تو تنها و تنهاتر میشدی بی آنکه کسی بداند چه در دلت میگذرد...💔 برگردیم به آن روزی که تمام جاده را باخستگی رانندگی کردی و گریه کردی...💔 تب کردم ، گریه کردم وقتی شنیدم پابه پای جاده را گریه کردی ، تو از تنهایی و دلتنگی یاران رفته ات و جاده به دلتنگی و تنهایی و غربت تو...😭 برگردیم به روزهایی که یادی از آن عکس سه نفره کردی و گفتی:" درآن عکس سربازها رفتند ولی اینبار دیگر نوبت فرمانده است که برود." گفتی:" آنجا بچه ها منتظرم هستند…" یا برگردیم به آن شبی که در کردستان به دو نفراز نیروهایت گفتی:" من دعامیکنم ، شما آمین بگویید... و دعاکردی شهیدشوی" و چقدر زود دعایت مستجاب شد...❣ 🌷 باهمه زیبائیش سهم تو بود و سهم کسی چون من فقط شد...💔🍂 🌸 دلیر ای گمنام ترین شهیدشهرم ، سالها بابای جبهه ای ها بودی در گرما و سرمای جبهه ها ، حالا دیگربیا دراین واپسین دنیا و دلتنگی های دخترانه ام بقدر یک لحظه ، بقدر یک نفس ، بابای زخمی ، بابای زیبا "بیا و یک بغل بابای من باش" 🍂 💔🍂 🍂💔🍂💔🍂 @Karbala_1365
🌸🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂 🍃 🌹 🌹 🌺 🌷حاجی شوخ طببع بود ولی به لحاظی که به عنوان گردان سعی می کرد آن صلابت فرماندهی خودش را حفظ کند. سعی می کرد بچه هایی که اهل شوخی اند و توی جمع شوخی کنند که حاجی هم درکنارآنها می خندید . این نبود که حاجی بگوید وبچه ها بخندند.. ما یک عکس داشتیم ازحاجی که در سمت چپ و راستش ایستاده بودند و عکس انداخته بود. قبل از عملیات گرده رش و قبل از شهادت حاجی در چهار زبر باهم یک عکس انداختیم که سمت راستش من ایستادم و سمت چپشان آقای کریم ترکاشوند. عکس را که انداختیم گفتم: حاج آقا این عکس می دانی چه چیزی را یاد آدم می آورد؟ و چه چیزی به یاد تو می اندازد؟ گفت: چه چیزی؟ گفتم: آن عکسی که با شهیدان حبیب و نبی الله انداختید، یادتان هست؟ این هم شبیه آن عکس است. گفت: فلانی ! گفتم: بله! گفت: اشتباه نکن ، بچه ها تمام رفتن ، اسم آورد، فلانی ، فلانی و... همه رفته اند، تکمیل است . فرمانده گردان ندارند، این سری دیگر نوبت وسطی است(منظور به خودشان بود) ، حالابچه ها منتظرند بیشتر از این هم چشم به راه نمیگذارمشان. این حرف تقریبا ۸ یا ۱۰ روز قبل شهادتشان بود. 🌺راوی:
محبوب و محجوب تیپ کربلا و گردان 151 شهید گرامی باد. 🍃🌸🍃 شادی روح مطهر شهدا و امام شهدا صلوات🌺
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۳۳ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 …💧 🌾💧 🍃به هوش آمدم. روی برانکارد، کنار چند مجروح دیگر از داخل خارجمان می کردند. آمبولانس‌ها صف کشیده بودند و هر کدام یکی دو مجروح را حمل می کردند. من را هم تنها سوار یک آمبولانس کردند. آمبوالانس آژیر وکشان به بیمارستانی رسید که روی سر در آن نوشته شده بود بیمارستان آنجا همه مجروحان از گوش و حلق و بینی خورده بودند. کنار هفت نفر خوابیدم. صورت یکی را ترکش جوری صاف کرده بود که دماغ نداشت. چند پرستار آمدند و زخمم را شستشو دادند. شب که شد از کمردرد ناشی از آرام و قرار نداشتم. از روی تخت بلند شدم و روی زمین دراز کشیدم. شب سختی بود. صبح که شد شنیدم که سرپرست به پزشک جراح می گفت:این آقا از گونه چپش تیر خورده، رفته دندانها شکسته، انتهای زبونش رو بریده، حلقش رو پاره کرده و از گلوش بیرون اومده. پزشک جراح گفت:آماده اش کنید برای اتاق عمل. ساعتی بعد مرد میانسالی آمد و با لهجه شیرین شیرازی گفت:کاکو حاضر شو! باید آن ریش های قشنگت رو بتراشم. یک سال بود که تیغ به صورتم نیفتاده بود. ریش های بلندی داشتم، با یک سیبیل پرپشت که از نوجوانی تیغ نخورده بود. ریشم را که زد، زخم و نگرانی را در صورتم دید و به سبیلم دست نزد. قیافه ای عجیب و غریب پیدا کردم که آن مجروحی که بینی اش را ترکش صاف کرده بود، بهم حسابی خندید و یک آینه آورد تا خودم را ببینم. حق داشت بخندد. من بیشتر از آن مجروح صورت صاف، به خودم خندیدم. با این صورت زرد و گونه های استخوانی و ریش صاف و سبیل چنگیزی، شده بودند عینهو معرکه گیرهای خال باز محله قدیمیمان در سرگذر. با این سروشکل رفتم به اتاق عمل و نمی‌دانم بعد از چند ساعت از اتاق عمل بیرون آمدم. به هوش که آمدم پزشکان همچنان توی بخش بالای سرم بودند و گفتند:تو اتاق عمل نتوانستیم لوله‌ای از راه بینی به معده بفرستیم. گیج و منگ فقط نگاه می کردم و اثر آمپول بیهوشی رفته بود و درد را می‌فهمیدم. گلویم را بسته بودند و از راه بینی لوله ای را به زحمت تا معده ام فرو کرده کردند و سرنگ بزرگی سرلوله زدند و از راه آن، مایعات و غذاهای آبکی را تا ته معده ام فرستادند. کمی که وضعیتم بهتر شد، دکتر دوباره با چند پزشک جوان آمدند بالای سرم. دکتر پانسمان را باز کرد و به دانشجویان پزشکی توضیحاتی علمی داد که من از تمام آن، این جمله آخرش را فهمیدم: " این گلوله همه چی رو شکافته و پاره کرده، الا رگ گردنشو. همان حبل الوریدی که خدای متعال فرموده، من به بنده ام از رگ گردنش بهش نزدیک ترم." از این تعبیر قرآنی پزشک جراح خوشم آمد.✨ بعد از چند روز، شماره تلفن برادر بزرگم، حاج حمید را روی کاغذ نوشتم و به ایستگاه پرستاری دادم و همان روز " داملا " خودش را از به رساند و کمک کارم شد. داشتیم بااو روی ویلچر داخل بخش می چرخیدیم که قیافه گردان بچه های را ته راهرو دیدم. با اشاره به برادرم فهماندم که او را صدا کند. او هم مثل من روی ویلچر بود و از شکم بدجوری مجروح شده بود.❣ دو سال پیش در کمینی در سومار به دام عراقی ها افتاده بود که تیرخلاص هم به سرش زده بودند؛ اما خدا خواست که از آن مهلکه جان سالم به در ببرد و حالا در ۴ از ناحیه شکم به شدت مجروح شده بود و نمی توانست سرپا بایستد؛ اما برعکس من می توانستم راحت حرف بزند. دیدن او شوروشعفی به من داد و با زبان لالی فهماندم که از عملیات چه خبر؟… … 🍂___________________ پ.ن: ، در کربلای۴ بشدت مجروح میشود اما باهمان مجروحیت شدیدشان ، با آمبولانس در عملیات کربلای۵ حضور می یابد تا نیروهایش روحیه شان را از دست ندهند.. حاج حسن در چهارم تیرماه ۱۳۶۷ در جبهه غرب بشهادت می رسند.🕊🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌸🕊 🌹سردارشهید 🌹 تاریخ ومحل تولد: 6/1/1340 ملایر تاریخ ومحل شهادت: 1/4/67 گرده رش رتبه: گردان مسلم ابن عقیل (ع)-گردان 151 🌸.... @Karbala_1365
🍂💔🍂💔🍂 💔🍂 🍂 🌹تقدیم به شهیدسرافراز 🌹 ❣ 💫نام که می آید بهانه ای میشود برای نوشتن.. نوشتن از کسی که تمام دارائیش را در طبق اخلاص نهادو رفت... ✨ بگذار برایت بنویسم... برگردیم به روزهای ۶۷ .. به روزهایی که تو تنها و تنهاتر میشدی بی آنکه کسی بداند چه در دلت میگذرد...💔 برگردیم به آن روزی که تمام جاده را باخستگی رانندگی کردی و گریه کردی...💔 تب کردم ، گریه کردم وقتی شنیدم پابه پای جاده را گریه کردی ، تو از تنهایی و دلتنگی یاران رفته ات و جاده به دلتنگی و تنهایی و غربت تو...😭 برگردیم به روزهایی که یادی از آن عکس سه نفره کردی و گفتی:" درآن عکس سربازها رفتند ولی اینبار دیگر نوبت فرمانده است که برود." گفتی:" آنجا بچه ها منتظرم هستند…" یا برگردیم به آن شبی که در کردستان به دو نفراز نیروهایت گفتی:" من دعامیکنم ، شما آمین بگویید... و دعاکردی شهیدشوی" و چقدر زود دعایت مستجاب شد...❣ 🌷 باهمه زیبائیش سهم تو بود و سهم کسی چون من فقط شد...💔🍂 🌸 دلیر ای گمنام ترین شهیدشهرم ، سالها بابای جبهه ای ها بودی در گرما و سرمای جبهه ها ، حالا دیگربیا دراین واپسین دنیا و دلتنگی های دخترانه ام بقدر یک لحظه ، بقدر یک نفس ، بابای زخمی ، بابای زیبا " " 🍂 💔🍂 🍂💔🍂💔🍂 @Karbala_1365
لحظاتی با شهدا به نماز اول وقت هوا مساعد نبود اما گردان باید به سمت بوالحسن می رفت . سوار اتوبوس شدند و تا پایین رودخانه و نزدیک پل سیدالشهدا رفتند . از آن جا به بعد را باید با کمپرسی می رفتند . وقت نماز مغرب شد . سوزسرما بچه ها را اذیت میکرد گفتند:« حاجی ، نماز رو بریم مقر بخونیم.» حاج حسن : شما برای چی اومدید اینجا؟ نیروها: معلومه دیگه حاجی برای جنگ اومدیم. حاج حسن: نه، برای نماز اومدید نمازتون و بخونید تا بریم. طرح و عملیات لشگر ۳۲انصارالحسین(ع) تیپ کربلا گردان ۱۵۱مسلم بن عقیل ملایر و از همه مهمتر دلها ❤️ @Karbala_1365
بی بدیل سپاه عاشورآئیان.. چقدر این نام برازنده تـوسٺ .. این روزها حالمآن عجیب هوای هیات دارد.. هیات‌هایی که تــو و یاران شهیدٺ درآن سینه میزدید.. و هر ڪه را تــو برسرش دسٺ ڪشیدی و گِل آدمی برآن نقش زدی، شهیـد شد..🕊 و تــو چه دلتنگ یاران بودی.. چه غریب و چه مظلوم..💔 یادم هسٺ همرزمت میگفت: از اهواز تا خود بیاد یاران سیدالشهدآ اشڪ غم ریختی.. شاید بیاد یارانت در شبهآی هیات افتادی.. شاید حس جآماندن از آنهارا داشتی و شایدهای دگر.. اما میدانم دل‌گیراست میاندار باشی و یارانت نباشند.. و درآن هنگام خوشبحال فرشتگآن ڪه اشڪ چشم‌هایٺ را به تبرڪ بردند.. بی‌بهانه بگویــم سردآر : دلتنـگ توام.. دلتنـگ غیرٺ و مردانه‌گیت.. دلتنـگ ذکرهای یاحسیـݩ و یازهـرایٺ.. دلتنـگ لبخندها و اشڪ‌هایٺ.. دلتنـگ آغوشی ڪه هیچگآه نصیبم نشد.. دلتنـگ دستی ڪه شاید اگر برسر من هم ڪشیده بودی عاقبتـم چون یارانت میشد.. ما چه باختیـم در این دنیای دهر با واژه رنگارنگ زندگی و چقدر دور افتادیم از تـو و یارانٺ..💔 این همه هجم دلتنگی حق‌ِماسٺ.. حق یڪ عمر جاماندن از شما و شبهای هیاتتان ڪه با حضرٺ‌عِـشق معامله میڪردید.. معامله‌ای دوسر برد.. شما به او میرسیدید و او نیز بشما.. حالا تنهآ سهـم مݩ از تـو یڪ بابا گفتن اسٺ و یڪ دنیآ دلتنگی‌ ڪه سنگینی‌اش از چشـم‌های خسته‌ام می‌ریزد.. - اگر میشود دستهای خالیمـآن را بگیـر و دعایماݩ ڪن.. ، تقدیم به: قهرمآن روزهای‌سخٺ ، بهترین بابا و تنها‌تریݩ یار روزهای‌دلتنگـیم سردارشهیدم 💔🌹 .. ‌
🛑 پیام همرزم شهیدان ✍حدود یک ماه بعد از شروع جنگ تحمیلی با سروان شهید و در جبهه کرخه آشنا شدم. این شهدا در تی ۱ ل ۲۱ حمزه در جبهه کرخه حضور داشتند بدون استثنا اکثر ساعات روز و شب با همدیگر بودیم. 🔺 ستوان شهید از شهر ملایر همیشه با سروان بود یعنی امکان نداشت به تنهایی و جدا از هم انها را میدیدی. 🔹سروان افسری بسیار شجاع بود به گونه ای که معمولا در اوایل جنگ هر شب به عراقیها شبیخون میزدیم و این شهید به اتفاق شهید در اکثر عملیاتها بصورت داوطلب حضور پیدا می کردند. 🔺در خط مقدم ما حدود ۳۰۰ متر در بخش شرق جاده کرخه - سه راهی دهلران -فکه جلوتر از ارتش بودیم و زرهی ارتش پشت سر ما بود.بعد از عملیات ۲۳ مهر ۵۹ ارتش در موضع دفاعی بود و کمتر موضع هجومی میگرفت. 🔸هر چند در برخی از عملیاتهای ایذایی توسط سپاه شرکت میکردند ولی شهید معمولا در بیش از۹۰ درصد عملیاتهای سپاه بصورت داوطلبانه شرکت میکردند. 🔹مرگ از نزدیک شدن به شهیدضرابی فرار میکرد این شهید شجاع، متعهد و خوشفکر چنان رشادتهایی از خود نشان داد که در یکی از عملیاتهای مهم که سردار سرلشکر پاسدار غلامعلی رشید به اتفاق سردار سرلشکر شهید حسن باقری حضور داشتند شهید را بعنوان عملیات منصوب کردند و مرحوم سرتیپ سلیمانجاه (فرمانده وقت تی ۱ ل ۲۱ حمزه) از این اقدام سردار رشید بسیار خوشحال و استقبال نمودند. ♦️این حقیر کمتر فرمانده ای به شجاعت شهید دیدم. 🌷ایشان به همراه شهید در عملیات درحالی که سوار بر جیپ میول بر روی ارتفاعات تصرف شده در حرکت بودند مورد اصابت گلوله تانک مزدوران بعثی قرار گرفته و به درجه نائل گردیدند. روحشان شاد ✔️سردار سرتیپ پاسدار محمدعلی صبور 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @shohadayemalayer
🌾 قسمت: نهمـ ✍این داستان: گام‌آخر، ، شهادت .... تا دیواره سنگرهای دشمن حدودا ۱۰_۱۵ متر فاصله مانده بود. نرسیده به ساحل با انواع و اقسام سلاحها به روی شلیک میکردند. برخورد گلوله‌ها با سیم‌خاردارها و خورشیدی‌ها و گلوله‌های رسام که صفیر کشان از بین نیروها گذشتند آتش بازی عجیبی به پا کرده بود. تیربار دشمن روی نقطه ورود بچه‌ها متمرکز شد و تعدادی از بچه‌های خط شکن گلوله خوردند و افتادند و عده‌ای از خورشیدی‌ها عبور کردند و جلو رفتند. دشمن از سنگر روبرو امان نمیداد. با شلیک متقابل نیروها آتش دشمن کمتر شد اما مسلسل گرینوفی از سمت چپ بی امان رگباری از گلوله را به چپ و راست می نواخت. عده‌ای از رو و عده‌ای از زیر موانع عبور کرده و تا نزدیکی‌های کانال پیش رفته بودند. "رضا" مشغول بریدن سیم خاردار شده بود که محسن¹ به او رسید، "رضا" گفت: محسن خط آتش درست کن تا ما رد بشیم. هنوز حرفش تمام نشده بود که رگبار گرینوف به رویشان باریدن گرفت و او و چند نفر دیگر تیر خوردند. محسن که با فرمان "رضا" آماده شلیک شده بود با تیری که به دستش خورد، اسلحه‌اش به هوا پرت شد و بیهوش روی نی‌های داخل موانع افتاد. "رضا" هم از سینه و سر تیر خورده و روی سیم خاردارها افتاده بود.² آتش در آن نقطه زیاد بود. حاج کریم³ فریاد زد خودتان را به کانال برسانید هنوز کلامش به آخر نرسیده بود که گلوله‌ای گلویش را درید. جامه‌بزرگ⁴ هم تیرخورد و افتاد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌾 پ.ن: ۱- آزاده دکتر محسن احمدی. ۲- برخی نقل کرده‌اند که شهیدرضاساکی، با آخرین رمق روی سیم‌‌خاردارها خوابید و به نیروهایش اشاره کرد و آنها را به حضرت زهرا (س) قسم داد که از روی او رد شوند و جلو بروند. ۳- جانبازحاج‌کریم‌مطهری، گردان غواصی جعفرطیار لشکر انصارالحسین همدان ۴- آزاده و جانباز محسن جامه‌بزرگ، گردان غواصی جعفرطیار(ع)