شهدای ملایر
شهید محمدرضا #رجبی @shohadayemalayer
آخرین حضور محمد رضا #رجبی در مناطق عملیاتی، 24 آبان ماه 1359 در منطقه سوسنگرد بود که مرغ جانش با تیر دشمن از قفس تن آزاد شد و به ملکوت اعلاء پیوست تا محمدرضا نیز یکی دیگر از افتخارات جاوید ایران اسلامی و مردم شهید پرور ملایر و اهواز باشد. محمد رضا رجبی در 22 آذر ماه سال 1340 به دنیا آمد. مادر محمد از اهالی ملایر بود که پس از ازدواج به اهواز نقل مکان کرده و در آنجا زندگی می کردند. با رسیدن به سن 7 سالگی وارد دبستان شد و در کنار درس و تحصیل در جلسات مذهبی و کلاس های قرآن و احکام نیز شرکت می کرد و در ایام عاشورا و تاسوعا به تشویق پدر و مادر، بیشتر اوقات خود را در هیات های حسینی میگذراند. سال های انقلاب برای محمدرضا نیز سال هایی پر از شور، شعف و دلهره بود و علیرغم نگرانی های بسیار مادر و خواهرانش، همراه با همکلاسی های خود اعلامیه های حضرت امام خمینی (ره) را بازنویسی و در خانه ها ها و مغازه ها پخش می کردند. در و دیوار محل زندگی محمدرضا پر شده بود از شعارهای ضد طاغوت و تکبیر الله اکبر نوشته شده با اسپری رنگ برای مبارزه با رژیم پهلوی که رد فعالیت های انقلابی محمدرضا و دوستانش بود. پس از پیروزی انقلاب با توجه به نیاز و ضرورت مردم، به نهادهای انقلابی پیوست و برای رفع مشکلات و تامین امنیت عمومی پیش قدم شد. با تشکیل نهادهای انقلابی مثل کمیته انقلاب، بسیج مستضعفین، جهاد سازندگی و سپاه پاسداران، به نیروی تازه تاسیس بسیج 20 میلیونی پیوست و با تشکیلات و سازماندهی بیشتر به یاری مردم و محرومان پرداخت و برای مبارزه با گروهک های منافقین و دشمنان اسلام و انقلاب وارد عمل شد. با آغاز جنگ، برگ دیگری از زندگی وی ورق خورد و با تعالیم حکیمانه پدر و درس های آموخته از مکتب سید الشهداء در هیات های مذهبی و کلاس های قرآن، به جهاد در راه خدا شتافت و به جبهه های حق علیه باطل پیوست. با وجود سن و سال کم اما با توانایی بالایی که داشت به سرعت لیاقت و شایستگی خود را ثابت کرد و به سمت فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رامهرمز منصوب شد در مدت حضورش، سپاه رامهرمز را به بهترین نحو مدیریت کرد و اثرات ماندگاری از خود بر جای گذاشت. از ابتدای حضورش در جمع نیروهای جان بر کف سپاه، بارها با مسئولیت های مختلف به مناطق عملیاتی اعزام شد و به عنوان یکی از ارکان مؤثر سپاه پاسداران در جبهه ها بسیار خوش درخشید. آخرین حضور محمد رضا رجبی در مناطق عملیاتی، 24 آبان ماه 1359 در منطقه سوسنگرد بود که مرغ جانش با تیر دشمن از قفس تن آزاد شد و به ملکوت اعلاء پیوست تا محمدرضا نیز یکی دیگر از افتخارات جاوید ایران اسلامی و مردم شهید پرور ملایر و اهواز باشد. پیکر مطهر او هیچگاه به آغوش خانواده بازنگشت و همچنان یکی از مفقودین شهدای دفاع مقدس است. @shohadayemalayer
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🔻ما در این شبهای ماه رمضان اگر میخواهیم توسل بجوییم، تضرع ڪنیم، دعای مستجاب داشتہ باشیم، بایستـی ارواح متعالـی شهیدان را شفیع قرار دهیم. رهبرمعظم انقلاب
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🌸🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🍃🌷
🌷
✨بسم رب الشهداء والصدقین✨
🌷همزمان با شبهای با عظمت قدر و سالروز شهادت حضرت علی (ع)
مراسم بزرگداشت لاله های بی نشان و تجلیل از مادران چشم انتظارذشهدای جاویدالاثر شهرمان برگزار می شود ، از عموم مردم شهید پرور دعوت میشود باحضور گرم خود قدردان شهدای گمنام و مادران صبورشان باشند.🌷
💢مکان : گلزارشهدای گمنام میدان امامزاده عبدالله(ع)
💢زمان : ۹۷/۳/۱۶ همزمان با ۲۱ رمضان
💢ساعت:۱۷:۳۰ بعدازظهر
هدایت شده از نشر نارگل
#بگو_ببارد_باران
مستند روایی زندگی #شهید_احمدرضا_احدی
به قلم: #مرضیه_نظرلو
انتشار یکم | 120 صفحه | 8000 تومان
@nargolpub
هدایت شده از نشر نارگل
👆👆👆👆👆
برشی از متن کتاب #بگو_ببارد_باران
دیگر نمیخواهم زنده بمانم. من محتاج نیست شدنم. من محتاج توام خدایا!
بگو ببارد باران که کویر شورهزار قلبم سالهاست که سترون مانده. من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم...
خدایا! دیگر طاقت ماندن ندارم. بگذار این خشکزار وجودم، این مرده قلب من، دیگر نباشد. بگذار این دیدگان دیگر نبیند، بس است هرچه دیدهاند. بگذار این گوشهای صم دیگر نشنوند، بس است هرچه شنیدهاند، بگذار این دست و پاها دیگر حرکت نکنند، بس است هرچه جنبیدهاند.
خدایا! دوست دارم تنهای تنها بیایم، دور از هر کثرتی. دوست دارم گمنام گمنام بیایم، دور از هر هویتی.
@nargolpub
هدایت شده از نشر نارگل
«بگو ببارد باران» منتشر شد/ روایتی از زندگی یک شهید
گروه ادب: زندگی روایی شهید احمدرضا احمدی در کتاب «بگو ببارد باران» روانه بازار نشر شد.
http://iqna.ir/fa/news/3599315/
@nargolpub
هدایت شده از یا مهدی (عج)
تقدیم به مادران شهدای جاویدالاثر
وقتی می رفتی سیرنگاهت کردم تا سالها قامت بلندت درذهنم ماندگارشود ،وقتی می رفتی قرآن وآب رابدرقه راهت کردم تا آرام گیرد دل پرالتهابم .پسرم آخرین بار که میرفتی چقدرزیباتر شده بودی چقدر بزرگتر به نظرم آمدی .رفتی ودل مادرت چله نشین یادت شد تادرتنهای هایم مرورکنم همه سالهایی راکه برایم کودکی کردی ،درذهنم مرورکردم اولین حرفت رااولین قدمت رااولین زمین خوردن وبلندشدن دوباره ات را،تورفتی ومن دلخوش به خاطراتت شدم باقاب عکسی که نگاهت درآن عادت همیشگی نگاهم شد .تو گفتی دعایت کنم تابه آرزویت برسی ،دعا کردم به آرزویت رسیدی ، حالا من آرزومیکنم تودعایم کن ،آرزویم برگشت توست حتی اگر به آن بلند قامتی روزرفتنت نباشی .سالهاست باهرصدای دری آغوشم رابرایت بازمیکنم ،سالهاست لالایی کودکی ات رازمزمه میکنم تا وقت آمدنت فراموشم نشود ،وسالهاست دلخوش میشوم به مادری یک مادر برایت شبهای جمعه میدانم اگر من مزاری از توندارم تا بغض های دلتنگی ام راآنجا بازکنم توزائری داری که مرجع تقلید همه شهدای گمنام است.
هدایت شده از نشر نارگل
👆👆👆👆👆
به دانشگاه برگشتی. همه سرگرم امتحانات بودند. هیچکس حتی سراغ داریوش را هم نگرفت و تو بیشتر رنجیدی. در کلاس فیزیولوژی که استاد مسائی آن را تدریس میکرد، از نمایندۀ کلاس اجازه گرفتی تا مقالهای بخوانی. کاغذ دستت را گرفت و سَرسَری به آن نگاهی انداخت و گفت: "برو بخون."
رفتی، روبهروی دانشجویان ایستادی، صدایت را صاف کردی اما نمیتوانستی بغض و خشم فروخوردهات را پنهان کنی و شروع کردی به خواندن:
«چه کسی میداند جنگ چیست؟ چه کسی میداند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را میدرد؟ کیست که بداند جنگ یعنی سوختن، ویران شدن، یعنی ستم، یعنی خونین شدن خرمشهر؛ یعنی سرخ شدن جامهای و سیاه شدن جامهای دیگر، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه شد؟...
به کدام گوشۀ تهران نشستهای؟ کدام دختر و پسر دانشجویی میداند هویزه کجاست؟ کدام مسئله را حل میکنی؟ برای کدام امتحان درس میخوانی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر میکنی؟ از خیال؟ از کتاب؟ از لقب شامخ دکتر؟ یا از آدامسی که مادرت هر روز صبح در کیفت میگذارد؟ کدام اضطراب جانت را میخلد؟ دیر رسیدن اتوبوس؟ دیر رسیدن سر کلاس؟ نمرۀ A گرفتن؟ دلت را به چه بستهای؟ به مدرک؟ به ماشین؟ به قبول شدن در دورۀ فوق دکترا؟...»
برشی از کتاب #بگو_ببارد_باران مستند روایی زندگی #شهید_احمدرضا_احدی
@nargolpub
هدایت شده از نشر نارگل
https://www.instagram.com/p/BWW5-s4gQyb/?taken-by=nargolpub
#نمره_صفر
بعد از عملیات و با شروع امتحانات، به تهران برگشتی و خیلی زود خودت را به دیگر دانشجویان رساندی. امتحان زبان برگزار شده بود. به اتاق استاد در طبقۀ سوم دانشکده رفتی و به او گفتی که تازه از جبهه آمدهای و به امتحان نرسیدهای. قرار شد از تو دوباره امتحان بگیرد. طبق زمانی که اعلام کرد در اتاقش حاضر شدی. بیشتر سؤالات را شفاهی پرسید و چند سؤال درک مطلب را هم کتبی امتحان گرفت. برگه را که به او دادی، نگاهی به آن کرد و آن را روی میز گذاشت. تشکر کردی و از اتاق بیرون رفتی. چند قدمی که دور شدی، برگشتی و از استاد پرسیدی: "ببخشید! میشه بگید من چند شدم؟"
سؤال معمولی بود، اما متوجه نشدی چرا استاد خیلی جدّی گفت: "شما صفر گرفتی."
خندۀ تلخی کردی، سرت را تکان دادی و مظلومانه مسیر پلّهها را در پیش گرفتی. گمان کردی که مثل همیشه تازیانۀ جبهه رفتنت را میخوری و باید کنایهها را به جان بخری. قبلاً هم بعضی از اساتید به دانشجویان رزمنده گفته بودند: «به شما چه مربوطه جبهه میرید؟! جبهه برای اوناییه که نمیتونن درس بخونن.»
برشی از کتاب #بگو_ببارد_باران باران مستند روایی زندگی دانشجوی شهید #احمدرضا_احدی
کتابهای #نشر_نارگل را از کتابفروشیهای معتبر بخواهید.
@nargolpub