از آخرین نفرات آموزش دیده قبل از انقلاب که وارد گردان 11 شدند و مردانه مانند قدیمی ها جنگیدند، میتوان به سرهنگ خلبان پرویز خوش سیما اشاره نمود. ایشان با ورود به این گردان با خلبانانی همرزم شدند که هر کدام یک نیروی هوایی بودند.از زبان این مرد شناسای تاکتیکی نقل میکنیم:
با ورود من به گردان ،قهرمان کابین عقب فانتوم شناسایی،مرد با اخلاق و پهلوان صفت این گردان به سمت من آمد.نگاهی به لباس پرواز بدون آرم سینه(پچ) من کرد و گفت: جوان پس پچ شناسایی ات کو؟!
من رو به ایشان کردم و گفتم:جناب سروان من پچ گردان 11 را ندارم.
ایشان با لبخندی به من گفتند: اشکالی نداره من یکی دارم میدمش یه تو.
چند سال بعد ،این شیر خستگی ناپذیر نبرد های شناسایی برون مرزی در سال 65 همراه خلبان کابین جلوی خود برای همیشه گردان شناسایی را ترک نمودند و ضایعه عظیمی از فقدان این دو مرد به نیروی هوایی وارد آمد. این قهرمان سرهنگ خلبان محمد #نوروزی و خلبان کابین جلو شهید والا مقام فریدون ذوالفقاری بودند.
این آرم سینه را تا پایان خدمت خود در نیروی هوایی به یادگاری از این مرد بزرگ روی سینه خود نگاه داشتم... @shohadayemalayer
تنها ، نترس ،غیر مسلح سه کلمه روی کاغذ هسنند. اما وقتی بخواهی آنها را در قالب خلبان شکاری معنا کنی مردانی نیاز داری که روحی آرام،دل شیر و سواد بسیار بالا نیاز داری.همان هایی که کم نبودند، زیاد هم نبودند اما بودند... اینها قهرمانان گردان یازده شناسایی تاکتیکی نیروی هوایی بودند.در عکس تعدادی هستند و تعدادی هم نیستند! جایشان سبز همانهایی که شهید شدند و برگ افتخار تاریخ ایران شدند. #سرهنگ خلبان محمد #نوروزی @shohadayemalayer
شهدای ملایر
شهید ابوالقاسم #احدطجری @shohadayemalayer
طلبه شهید ابوالقاسم #نوروزی احد طجری
خاطره"
اجازه رفتن به جبهه
موقع جنگ شد و ابوالقاسم به من گفت مادر من مي خواهم بروم. گفتم :دَرسَت تمام شده صبر كن. خلاصه، شب خواب ديدم همان آقائي كه در كودكي ايشان را شفا داده بود نزد من آمد و گفت: اجازه بده ابوالقاسم برود او عاشق جبهه است حالا فهميدي من كي هستم. از خواب بلند شدم و به ابوالقاسم گفتم دوست داري بروي برو تو دعوت شدي و او ثبت نام كرد و رفت.خيلي اخلاق خوبي داشت و زیاد احترام من و پدرش را داشت. به نقل از مادرشهيد
در كودكي بيماري سختي گرفته بود كه تمام دكترها جوابمان كرده بودند من شب تا صبح خيلي گريه كردم شب خوابيدم و خواب ديدم آقائي با شال سبز آمد و در كنار من و گفت: چي شده است؟ ناراحتي. گفتم: فرزندم مريض است يك تكه نبات به من داد و گفت:
بهش بده بخورد خوب مي شود و هرچه گفتم شما كي هستي گفت بعداً مي فهمي. صبح كه از خواب بيدار شدم ديدم ابوالقاسم حالش بهبود يافته و از بيماري هيچ اثري نيست به نقل از مادرشهيد @shohadayemalayer