eitaa logo
هیئت شهدای زنجان
442 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
20 فایل
کانال اطلاع رسانی هیئت شهدا پایگاه ۲۱ شهید آیت الله مطهری زنجان برنامه هفتگی سه شنبه ها ساعت ۲۱
مشاهده در ایتا
دانلود
💢️ ✍ خاطره ای شنیدنی از غواص بسیجی از شب خونبار عملیات : 🌀 🖌... آبی که چند دقیقه پیش راکد و ساکت و آرام بود ، حالا موج برداشته بود و از همه جا بوی باروت می آمد.آسمان به وسیله کرکس های آهنی روشن تر شد تا لاشخورها بتوانند طعمه خود را بهتر ببینند. هنوز خوشه ای به خاموشی نگراییده ، خوشه دیگری روشن می شـد. دیگر شـب نبود. هوا مثل روز روشـن شـده بود و سـاحل دشمن دیده می شد ؛ به طوری که می توانستیم تک تک سنگرهای دشمن را از روی سیل بند بشماریم. گاهـی صـدای بچه لاشـخورها به گوش میرسـید که فریاد می کشـیدند و چیزهایی به هم میگفتند. به ما دستور حرکت دادند. با عمیق ترشدن آب ، پاها از زمین کنده شد. در هـر دسـته ای ، به غیـر از چهار نفر ، سـر بقیه زیر آب بـود ؛ دو نفر از اول و دو نفر از آخر ستون. سرهای بقیه زیر آب بود. از اشنوگر استفاده میکردند. من و برادر عباس راشـاد در اول سـتون بودیم و برادر حسـین یوسـفی هم از کنـار سـتون حرکـت میکـرد. از گونی کلاه اسـتتار دوخته بودنـد. به علت هم رنگ بـودن بـا آب رودخانـه ، دید دشـمن را به مقدار زیـادی از بین می برد. اشـنوگرها هم با گونی اسـتتار شده بودند. حرکت به طرف وسط رود به کندی انجـام می شـد و اگـر همین طور پیش می رفتیم ، از میـان جزیره بوارین و ماهی سـر درمی آوردیم و همان سـر را هم باید دودسـتی تقدیم منقار بچه لاشخورها می کردیم. معاون گردان ، برادر مجید بربری ( سردار رشید اسلام حاج مجید ارجمندفر ) از دسـته سـه می خواست طناب ارتباطی را قطع و به طرف جزیره ام الرصاص برود. به حسین گفتم طناب را ببرد. حسین طنـاب را بریـد و از آن لحظـه به بعد او را ندیدم. با شـدت تمام به طرف جزیره ام الرصـاص فین میزدیم. آتش دشـمن از سـه جهـت روی آب متمرکز بود و هر لحظه شدت می گرفت. از طرف مقابل ام الرصاص ، از سمت راست جزیره ماهی و از پشت جزیره بوارین قرار داشت.  دسته اول و دوم گروهان به طرف ساحل خودمان فین میزدند. به نزدیکی نهـر خیـن و بواریـن رسـیده بودنـد. هیچ گونـه تـرس و رعبـی در نیروهـا دیده نمی شـد. حتـی بعضی ها شـوخی هـم می کردنـد. برادر راشـاد به مـن میگفت عباس آقا ، مثل اینکه فیلم سینمایی است. هر لحظه منتظر بودیم که تیر یا ترکشی به پیشوازمان بیاید و ما را تا آسمان اوج دهد. برادر مجید بربری هم به کمک ما آمد تا سه نفره دسته را سریعتر بکشیم. به بچه ها گفتم که وزنه های اضافی را باز کنند و به روی آب بیایند. همه وزنه ها را باز و در آب رها کردند و سرها را از آب بیرون آوردند. یکـی از فین هـای بـرادر راشـاد از پایـش درآمد و او مجبور شـد که جایش را بـا یکـی از برادران تخریبچی به نام محسـن اقدمی عوض کند. کم کم به تنگه بین جزیـره ماهـی و ام الرصاص نزدیک میشـدیم. رو به روی ما یـک دکل دیدبانی به ارتفاع تقریبی پانزده متر دیده می شد که اتاقک هم نداشت. در سمت چپ دکل ، یک سـنگر دوشـکا بود که مرتب کار می کرد. یک دسـته نیرو در سـمت چپ و موازی ما به طرف آن سنگر در حرکت بودند. آتش در سمت تنگه خیلی کم بود ؛ به همین دلیل تصمیم گرفتیم که خود را به طرف شمال جزیره ام الرصاص بکشیم. یک لحظه سوزشی در بازوی راستم احساس کردم. فکر کردم شاید ترکش خورده و رد شده است و زیاد هم مهم نیست ؛ اما چند متر بیشتر نتوانستم طناب را بکشم. به تخریبچی دسته ، برادر حبیب هاتف گفتم که طناب را بکشد و خودم چندصد متر به انتهای تنگه نمانده بود که از کنار دسـته حرکت کردم. تقریباً به سیم خاردارها رسیدیم. چند متر مانده به سیم خاردار ، برادر حسن پام از ناحیه دهان مورد اصابت تیر قرار گرفت و تعادل خود را از دسـت داد. حسـن دو دسـتش را بلنـد می کـرد و بی اختیـار به شـانه بچه ها می گذاشـت و باعث می شـد که طناب پیچ بخورد و بچه ها کنترل خود را از دسـت بدهند. به حسـن گفتم طناب را رها کن. او هم گره ها را از دستش درآورد و به طرفم آمد. یک لحظه سرش در آب فرورفت و بیرون آمد. همان لحظه شـهید شـد. بچه ها او را به طرف سـیم خاردار کشیدند تا شاید لباسش به سیم خاردار گیر کند و آب او را از آنجا دور نسازد.... 💠 🇮🇷 شیرمرد زنجانی ، بسیجی غواص از رزمندگان دلاور و حماسه ساز در دوران دفاع مقدس ، از غواصان خط شکن و حماسه ساز عملیات های عاشورایی بود که مردادماه ۱۳۶۶ در ، منطقه عملیاتی منطقه عمومی عراق به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد. 🌸 روحش شاد و یادش گرامی ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
💢 ✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی در عملیات عاشورایی : 📌 💠 🖌..اوضاعی بسیار جانسوز و عجیب بود . بعضی از عزيزان مجروح با گرفتن پاهايمان التماس می کردند که آنها را به عقب منتقل کنيم و بعضی ها هم در حالی که از چند ناحيه مجروح بوده و توانی برای سخن گفتن نداشتند ، با اشاره دست سمت جلو و سنگرهای کمين دشمن را نشان می دادند و با زبان بی زبانی می خواستند که توقف نکرده و به پیشروی خود ادامه دهیم . به کنار يکی از سه سنگر کمين دشمن که در بالای تپه مانندی به ارتفاع چهار يا پنچ متری از سطح زمين ساخته شده بود رسيده و شدت آتش‌باری دشمن ، مجبورمان کرد که همانجا کنار جاده خاکی ، پشت خاکريزی کوتاه پناه بگیریم ، سردار رستم‌خانی و یارانش از دسته جدا و به سمت وسط میدان رفتند و ما هم همانطور کنار جاده خاکی نشسته و منتظر دستورات بعدی فرماندهان شدیم . بقدری تیر و ترکش و آتش برسرمان می بارید که امکان سالم در آمدن از معرکه بعید به نظر می آمد و باید سریعاً حرکت و یا جان پناه امن و مطمئنی برای خود پیدا می کردیم . در این افکار بودم که ناگهان خمپاره ای درست در کنارمان فرود آمد و ترکش هاش باعث زخمی شدن تعدای از هم‌رزمان شد . دسته کوچک ما در میانه میدان زمين گير شده و کسی هم ديگر میل و توانی برای حرکت و پيشروی نداشت . به سراغ برادر آهومند فرمانده دلاور دسته رفته و از او خواستم که برخاسته و دسته را به جلو هدايت کند ، اما ايشان با نظرم مخالفت کرده و گفتند : زیر این آتش سنگين که نمی شود پيشروی کرد . از طرفی هم با مسير آشنا نیستم و امکان دارد کمی جلوتر عراقی ها منتظرمان باشند . پس همينجا نشسته و منتظر آمدن يکی از فرماندهان گردان می شويم . با تأسف و ناراحتی برگشته و دوباره در کنار سایر همرزمان نشستم ، دقايقی گذشت و از هیچکدام از فرماندهان گردان خبری نشد ، از سوی دیگر هم آتش پرجحمی که به اطراف سنگرهای کمين هدايت می شد ، بقدری شدید شد که همه کف زمین پهن شده و دیگر قادر به کوچکترین حرکتی نشدیم . اصلاً قابل قبول نبود . داشتیم بیخود و بی جهت و بدون کوچکترین نبردی ، زیر رگبار گلوله های مسلسل و توپ و خمپاره و کاتیوشا تلف می شدیم و کسی هم عین خیالش نبود . خلاصه طولی نکشید که صبر از کف داده و سینه خیز کنار فرمانده دسته کشیدم و دوباره ازش خواستم که بلند شود و دسته را به جلو هدایت کند تا شاید در مسیر مابقی نیروهای گردان را پیدا کنیم ، برادر آهومند بازم حرف های قبلی را تحویلم داده و هر چه هم اصرار کردم قبول نکرد . خلاصه دیگه ترمز بریده و رو به همرزمان کرده و گفتم : اینجا ماندن مساوی با مرگ است ! با تیر دشمن کشته شدن بهتر از مردن زیر خمپاره و ترکشه ! من دارم میرم جلو ، هرکس دلش میخواهد با دشمن بجنگد ، بلند شود با من بیاید . بچه های دسته طوری از دیدن اوضاع وخیم و تأسف بار میدان شوکه شده بودند که هیچ اعتنایی به حرف هایم نکرده و از سر جاشون اصلأ تکان هم نخوردند . بدون درنگ چندتایی موشک آر پی جی اضافی از سایر همرزمان گرفته و بدون توجه به اعتراضات شدید برادر آهومند ، برخاسته و تک و تنها به سمت جلو حرکت کردم .   در قلبم طوفانی عظيم برپا بود و قطرات اشک بدون اختيار از چشمانم لغزيده و صورتم را خيس می کرد ، به سنگرهای کمين دوم و سوم عراقیها رسیده و دیدم اطراف شأن مملو از پيکرهای پاک و سوراخ و سوراخ شده رزمندگان است ، اکثریت نیروهای گروهان خودمان بودند ، از دور پيکر غرق در نور فرمانده گروهان سردار شهید حسين بابائی را دیدم که روی یک جنازه عراقی افتاده ، سریع به طرفش رفته و در مسیر پيکر سوراخ سوراخ شده پاسدار شهید بهرام (يدالله) رجبی را دیده و کمی آنطرف تر هم جسم غرق در خون معاونت گروهان ، پاسدار مخلص و باتقوا ، شهید علی رضوانی به چشمم خورد که آرام خفته بود . صحنه عجیب و دردناکی مقابل چشمانم به تصویر کشیده شده بود . تعداد زیادی شهید در اطراف ریخته شده بود و رزمندگان مجروح داشتند با ناله و یا زهرا (س) و یا حسین (ع ) سینه خیز و کشان کشان سمت عقب می رفتند ، کاملاً کلید کرده و فقط به اجساد مطهر شهدا نگاه کرده و همچون باران بهاری اشک می ریختم . در همین احوال ، یکدفعه احساس کردم که کسی در پشت سرم می باشد ، سریع برگشته و دیدم که بسيجی دلاور و باتقوا برادر نادر عسگری فرمانده تيم دوم دسته می باشد که آر پی جی بدست با ديدگانی اشکبار پشت سرم حرکت می‌کند ، بقدری حالم بد بود که با دیدنش مثل بچه ها بغضم ترکید و هق هق کنان و با صدای بلند شروع به گریه کردم ، لحظاتی ایستاده و همدیگر را در آغوش گرفته و بدون هیچ حرفی فقط گریه کردیم... 🌀 🖍 خاطره از بسیجی جانباز ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab