هدایت شده از دل باخته
16.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 #عملیات_بدر
🌀 #قسمت_دوم
📽 فیلمی زیبا و خاطره برانگیز از لحظه اعزام رزمندگان سلحشور و حماسه ساز #استان_زنجان به منطقه عملیاتی شرق دجله عراق برای آغاز مرحله دوم عملیات عاشورایی #بدر
♦️ ۲۰ اسفندماه ۱۳۶۳ ، جزایر مجنون عراق ، رزمندگان گردان حضرت حر #لشگر_۳۱_عاشورا
🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد
😞 لازم به ذکر است که تعداد زیادی از این دلاور مردان رزمنده در عملیات عاشورایی بدر به درجه رفیع شهادت نائل آمده و عده کثیری هم زخمی و یا اسیر نیروهای بعثی عراق شدند.
🎙 #شهید_مرتضی_آوینی : بگذار اغیار هرگز در نیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر میکند و سر ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمیشناسد. بگذار اغیار هرگز در نیابند...
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
💢 #شب_عملیات
✍ خاطره ای زیبا و شنیدنی از شب آغازین #عملیات_والفجر_هشت
💠 #قسمت_دوم
🖌... زمین و زمان یکسره می لرزید و در هر لحظه صدها گلوله توپ و خمپاره داخل نخلستان و رودخانه اروند فرود می آمدند و با صدای مهیبی منفجر می شدند ، شدت انفجارات بقدری بود که اروند را کاملا به آشوب کشیده و موج های چندمتری از هر طرفش به هوا برمی خاست . فضای تاریک منطقه با انفجار پی در پی صدها منور رنگارنگ در آسمان مثل روز روشن شده و همه جای منطقه به وضوح دیده می شد . لحظات بسیار دلهره آور و نگران کننده ای بود . از زمین و آسمان آتش می بارید و صدها رزمنده غواص ، تنها و بی پناه آنطراف رودخانه گیر افتاده بودند .
بوی بد شکست و ناکامی عملیات در فضا پیچیده بود و فرماندهان گردان باید سریعاً کاری انجام می دادند . در صورت عدم حرکت قایق های ساحل شکن ، بچه های غواص آنطراف رودخانه گیر افتاده و همگی به چنگ عراقی ها می افتادند .
به دسته سوم گروهان اول گردان دستور داده شد که بی درنگ به سمت محور عملیاتی دسته شهید آهومند حرکت و به هر طریق ممکن از موانع دشمن گذشته و سنگرهای فعال آن نقطه را خاموش کنند. دو فروند قایق با ۲۴ رزمنده دلاور و جان برکف در میان سیلی از گلوله و موشک حرکت نموده و با سرعت تمام به سمت سنگرهای دشمن رفتند .
قایق ها در میان انفجارات متوالی و بارانی از گلوله های سرخ رسام با امواج سهمگین اروند برخورد کرده و همچون تخته پاره ای به اینطراف و آنطراف پرت شده و با صدای وحشتناکی جلو می رفتند . با حجم آتشی که به روی قایق ها ریخته می شد اصلا باورنکردنی نبود که سالم به آنطراف رودخانه برسند اما با عنایت خداوند متعال قایق ها به کنار موانع دشمن رسیده و چون معبری در کار نبود سکانداران موتورهای قایق ها را بالا داده و با فشردن دکمه پرش ، قایق ها را به پرواز در آورده و درست روی موانع خورشیدی فرود آمدند. شدت برخورد بحدی بود که میلگردهای خورشیدهای کف قایق را سوراخ و موجب زخمی شدن پای چند نفر از رزمندگان شدند. اما با این وجود حرکت آنچنان جسورانه و وحشت آور بود که بلافاصله باعث ترس و فرار عراقی ها شده و چند سنگر کنار آب خاموش شدند .
هنوز چندمتری با ساحل فاصله داشتیم و مسیر هم مملو از سیم خاردارهای طولی و حلقوی و مین و بشکه های انفجاری بود . عراقی های خیلی دور نرفته و کمی آنطراف تر سنگر گرفته و از هر سمت و سوی به طرف قایق ها تیراندازی می کردند . اصلا وقت مکث و درنگ نبود و باید هر چه سریعتر خود را به ساحل رسانیده و سنگرهای دشمن را خاموش می کردیم .
بعنوان فرمانده درست نوک قایق نشسته بودم و باید سریعاً حرکتی به نیروها میدادم . بدون توجه به انبوه مین ها و تله های انفجاری بی محابا وسط سیم خاردارهای حلقوی پریده و با سرنیزه شروع به بریدن آنها کردم . اما آنچنان درهم پیچیده و انبوه بودند که هرقدر هم که بریدم از طرفی دیگر به لباس هایم گیر کرده و موجب زخمی شدن بدن و دست و صورتم می شدند. از بریدن سیم خاردارها دست برداشته و به دل سیم خاردارها زده و شتابان به سمت ساحل حرکت کردم . سیم خاردارها به تمام هیکلم چسبیده بود و نوک تیزشان تمام بدنم را خراش داده و موجب زخم های سوزناکی می شدند اما با این وجود لحظه ای توقف نکرده و قدم به قدم به ساحل نزدیک نزدیک تر می شدم .
عاقبت با هر درد و زحمتی بود پای در ساحل دشمن گذاشته و با تیراندازی و پرتاب پی در پی نارنجک عراقی ها را مجبور به فرار کردم . بعد هم به کمک همرزمان رفته و با گرفتن دستشان از آب خارج شان کرده و شروع به پاکسازی سنگرها کردیم .
درگیری بسیار نزدیک و تن به تن بود و عراقی ها که اینک همگی بیدار و آماده بودند از هر طرفی به سمت مان تیراندازی کرده و نارنجک پرتاب می کردند . با این وجود ثانیه ای هم زمین گیر نشده و بدون کوچکترین درنگی یک به یک سنگرهای کنار آب را خاموش و پاکسازی کرده و به سمت محور دوم غواصان گردان حرکت کردیم .
با فروکش کردن آتش مسلسل ها و تیربارهای دشمن ، قایق ها شروع به حرکت کرده و رزمندگان موج دوم ، گروه گروه در ساحل دشمن پیاده و قاطی درگیری شدند تا اینکه تقریباً حوالی ساعت ۲/۳۰ دقیقه بامداد تمام خطوط اول دشمن سقوط کرده و رزمندگان پیروزمندانه به سمت شهر بندری فاو حرکت کردند .
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد باد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#غواصان_شهید_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
💢 #نبرد_سخت
✍ خاطره ای بسیار شنیدنی از رزمندگان سلحشور #استان_زنجان در شب آغازین عملیات غرورآفرین #والفجر_هشت
⭕️ رزمندگان دلاور گردان حضرت امام سجاد (ع) #لشگر_۸_نجف
💠 #قسمت_دوم
🖌... دیدن حمید در آن وضعیت ناراحتم می کرد.هر طور بود حمید را به بیرون از مقر کشیدیم و خودمان هم برگشتیم.تمام شب برای ثانیه ای صدای گلوله ها قطع نمی شد.هوا که روشن شد خبر رسید که بقیه مواضع تصرف و پاکسازی شده اند.دست حق با ما بود و صبح پیروزی طلوع کرد.
چون بی سیم چی بودم برای رصد حال بچه ها به بقیه مواضع رفت و آمد می کردم.در مسیر چشمم به مجید کلانتری افتاد.مجید یکی دیگر از معاون گروهان ها و از بچه های مخلص و باصفای سلطانیه بود.زخمی شده بود و توان عقب نشینی هم نداشت.از سرما به خود می لرزید.لب هایش از بی آبی و عطش خشک بود اما همچنان با روحیه بالایی که داشت خنده از لبانش محو نمی شد. یک پتو پیدا کردم رویش انداختم شاید کمی گرم شود.خیلی تشنه بود آب می خواست .رفتم برایش آبی بیاورم که لب هایش را تر کند.خیلی زود برگشتم.همین که بالای سرش رسیدم مجید را دیدم که از عطش عشق سیراب شده و با خنده ای که روی لبانش نقش بسته به شهادت رسیده .
بسیجی ها تا کنار جاده فاو-البهار پیشروی کرده بودند اما هنوز مرکز فرماندهی عراق سقوط نکرده بود. برای وضعیت حال بچه ها دوباره به سمت مقر برگشتیم .جهانبخش کرمی به داخل مقر رفت که اوضاع را ببیند اما یکدفعه عراقی ها او را به رگبار بستند. کرمی به شدت زخمی شد.مجبور شدم خودم به تنهایی به سمت خاکریز بچه ها بروم.محمد سراجی وطن با ۴ یا ۵ نفری که برایش مانده بود مقر را به محاصره درآورده بود. بچه های بسیجی ۱۸ ساله ای که جلوی دیواره محکم عراقی ها ایستاده بوند.
محمد هم از شب گذشته به پایش تیر خورده و زخمی بود..تمام شب تلاش می کردند که مقر را تصرف کنند. بچه ها از نفس افتاده بودند و رمقی نداشتند . سرمای هوا و گرسنگی ، تشنگی ، بی خوابی و لجاجت عراقی ها برای تسلیم نشدن همه را خسته کرده بود.
فقط جمال حبیبی که دیده بان بود سمت چپ خاکریز نشسته بود و به بچه های ادوات گرا می داد که مقر را بزنند. درگیری سختی بود.بچه ها سمت راست خاکریز پناه گرفته بودند از آن همه نیرو فقط جمشید بیگدلی و سید علی موسوی ، یدالله نصیری و یک بسیجی دیگر بود که به همراه محمد مقاومت می کردند. سید علی هم سن و سالی نداشت. ۱۶ ساله بود.نوجوان شلوغ و پرجنب و جوشی که بعد از مفقودی برادرش سید رسول به جبهه آمده بود.روزهای قبل از عملیات خیلی با هم شوخی داشتیم و رفیق بودیم.خودم را پیش یدالله و سید علی رساندم.سه نفری کنار هم قرار گرفتیم
جان پناهی نداشتیم ..
کاملا در تیررس عراقی ها بودیم.
جمشید آرپی چی زن بود و با نفر کمکی اش سمت چپم نشسته بودند.
با بی سیم به فرمانده گردان رسول وزیری خبر دادم که اکثر نیروها زخمی و شهید شده اند و اینجا به کمک نیاز داریم.
تمام ذهنم درگیر حرفهای سید علی بود. پیکر قاسم تقیلو غرق در خون وسط مقر درست مقابل دیدگان ما افتاده بود. فقط به بچه ها تاکید می کردم که مواظب سرشان باشند. هدف تک تیراندازهای عراقی سر و چشم بچه ها بود . در همین لحظه ناگهان تیری به سر سیدعلی خورد و مغزش فرو پاشید و گلوله خارج شده از جلوی صورتم رد شد و به یدالله اصابت کرد. هر دو روی زمین افتادند. گرمی رد گلوله را روی صورتم حس می کردم. به سمت چپم نگاه کردم تا بگویم بچه ها شما رو بخدا مواظب سرتان باشید الان نیروهای کمکی میرسند. جمشید سریع بلند شد آرپی جی بزند که ناگهان تیر به چشمش خورد و درجا افتاد. نفر کمکی اش خواست آر پی جی را بردارد . اما گلوله عراقی ها امانش نداد و هر دو با سر و روی خونین به زمین افتادند.
تمام این حوادث مثل پرده ای به سرعت از جلوی چشمانم رد شد و کاری از دستم بر نمی آمد . داغ بچه ها روی دلم سنگینی می کرد. بهترین دوستانم را جلوی چشمم پرپر شده می دیدم. خاک از خون دوستانم گلگون بود.فقط من و محمد مانده بودیم که او هم حال خوبی نداشت.صحنه های کربلا همچون پرده ای از جلوی چشمانم رد می شدند.هوا بوی نم باران داشت.نگاهم به گودالی افتاد که پیکر شهدا در آن روی زمین مانده بود. آفتاب همچون خورشید روز عاشورا به وسط آسمان می رسید.
شهدا مست و شیدای از وصل خوش بی سر و جان روی زمین افتاده بودند.و باز عاشورا تکرار شده بود .
من حقیقت را پاره پاره در خون می دیدم
از گودال قتلگاه بوی سیب می آمد .
زمان به زمین کربلا رسیده بود
مجال درنگ نبود
به پاهایم قوت دادم که بایستم
من رسالت مقدسی داشتم باید شکوهِ این همه عظمت و زیبایی را
و لبیک هل من ناصر حسین را به همه مردم شهر می رساندم..
خدایا به پاهایم توان ایستادن بده ..
🌀 #پایان
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد باد
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#رزمندگان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
💢 #حلقه_محاصره
✍ خاطره ای زیبا و شنیدنی از حماسه آفرینی رزمندگان #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #استان_زنجان ، در عملیات غرورآفرین #خیبر
💠 #قسمت_دوم
🖌... حلقة محاصره دشمن رفته رفته تنگ تر و تنگ تر می شود ، فرمانده دلاور و بی ادعای گردان #سردار_حسن_باقری خسته و تشنه ولی با ایمانی راسخ و با شجاعتی مثال زدنی همچنان در حال جنگ و گریز است ، ناگهان فریاد بچه ها برمی خیزد که نیروهای بعثی از یک سمت خود را به چند متری خط رسانیده و در حال ورود به کانال هستند ، سرادر حسن باقری با مشاهده اوضاع رزمندگان و وضعیت خطرناگ خط ، سریع تیرباری را از دست یکی از بچه ها گرفته و با سرعت تمام به طرف آن سمت از خط می رود ، درگیری در آن قسمت بسیار شدید و تن به تن است ، چندنفری از برادران رزمنده در آن ناحیه به شهادت رسیده اند و سنگرهایشان به تصرف عراقها درآمده ، سردار باقری به هر طریقی که بود خود را به نزدیکی محل نبرد رسانیده و تیربار را روی خاکریز مستقر کرده و شتابان شروع به تیراندازی به سمت نیروهای عراقی میکند .
بچه های باغیرت و سربدار گردان حضرت ولیعصر (عج) با دیدن آن همه ایثار و شهامت و جسارت فرمانده پاکباز گردان ، به شور و شوق آمده و جانی تازه می گیرند ، برادران رزمنده یکپارچه با فریادهای بلند ( الله اکبر ) از جای برخاسته و در یک چشم به هم زدن بارانی از گلوله و موشک آر پی جی را روانه میدان نبرد می کنند ، دیگر احدی از سلحشوران دلیر گردان به خود اجازه پنهان شدن از ترس ترکش و گلوله را نمی داد و همگی عاشقانه و دل باخته با قلبی مملو از یاد و نام خدواند تعالی به پاخاسته و پاکبازانه و مظلومانه پیکاری به یادماندنی و افتخارآمیز را در تاریخ خونبار هشت سال دفاع مقدس به یادگار می گذارند . ( یادشان گرامی )
تعداد زیادی از همرزمان یکی پس از دیگری به شهادت رسیده و در اکثر سنگرها پیکرهای پاک و مطهر و غرقه بخون آن سربداران پروانه صفت به چشم می خورد ، آمار همسنگران زخمی در حال افزایش است و متاسفانه نه امکان تخلیه مجروحان وجود دارد و نه وقت رسیدگی به وضعیت زخم های آنان برای کسی مهیا می شود ، بعضی از آن عشاق زخم خورده آخرین لحظات زندگی پر از رشادت و ایثار خود را سپری می کردند و اگر خوب دقت می کردی می دیدی که دارند آرام ، آرام با معشوق ازلی خود راز و نیاز می کنند ، بعضی از آن عزیزان از چند ناحیه مختلف بدن زخمی شده اند و معلوم است که دارند درد و رنج زیادی را متحمل می شوند و صدای ناله دردآمیز و جانخراش آنها ، داشت جان و قلب دیگر همرزمان را به آتش می کشید .
سردار حسن باقری این بسیجی مخلص و این سردار دلیر و بی ادعای سپاه توحید ، بدون کوچکترین استراحتی همچنان در حال پیکار با مزدوران بعثی می باشد و صدای شلیک تیربارش لحظه ای قطع نمی شود ، صدای فریادهای رسا و بلند ( الله اکبر ) او ، در میان آن همه صدای گلوله و انفجار کاملأ بگوش می رسد و باعث ایجاد روحیه و شجاعت در همسنگران دیگر می شود ، او در چند روز عملیات چندبار زخم برداشته و بهترین دوستان و یاران خود را از دست داده و غم هجران همسنگران و غصه تنهائی و جا ماندن از غافله پروانه صفتان عاشق ، داشت جان مالامال دردش را به آتش می کشید ، رزمندگان دلاور و پاکباز گردانش داشتند جانانه و مخلصانه با قشون عظیم و تا بن دندان مسلح دشمن می جنگیدند و آرام و بی صدا در کمال مظلومیت زخم برمی داشتند و یک به یک از جمع جنگجویان دلیر گردان کمتر و کمتر می شدند...
🌀 #ادامه_دارد
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#فرماندهان_شهید_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
21.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 #مستند_خیبر
💠 #قسمت_دوم
📽 هرآنچه باید درباره #عملیات_خیبر بدانید را از زبان فرماندهان بشنوید و در این مستند فیلم زیبا ببینید با تصاویری دیدنی و خاطره برانگیز از محورهای عملیاتی #جزایر_مجنون
♦️عملیات غرورآفرین خیبر در سوم اسفند ماه ۱۳۶۲ با رمز مبارک یا رسولالله (ص) در منطقه شرق رودخانه دجله و داخل هورالهویزه آغاز گرديد که به انهدام گسترده نیروهای سپاه سوم عراق و تصرف جزایر مجنون شمالی و جنوبی عراق منجر گردید.
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد باد
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#سرداران_شهید
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
💢 #عملیات_خیبر
✍ خاطره زیبا و شنیدنی از حماسه سازان گردان حضرت ولیعصر (عج) #استان_زنجان در عملیات غرورآفرین #خیبر به روایت فرمانده خاکی و بی ادعای جبهه ها #سردار_حاج_منصور_عزتی :
💠 #قسمت_دوم
🖌... همه جا گلوله های سرخ رسام و آتش خمپاره های دشمن بود و یکی از نیروهای گردان روح الله که گویا فرمانده ی دسته هم بود . مسئولیت گردان را برعهده داشت و مابقی یا شهید شده و یا مجروح گوشه ای افتاده بودند . تا جایگزین گردان روح الله شویم ، #سردار_حسن_باقری از راه رسیده و آن شب نیروهای گردان حضرت ولیعصر عج به فرماندهی ایشان از شکسته شدن خط جلوگیری کردند.
اما در نزدیکی های اذان صبح اتفاق بسیار عجیبی رخ داد : روبرویمان که عراقی ها بودند ولی از پشت سر تیرباری شروع به تیراندازی کرد و این گونه ما از همه جهت هدف تیرهای دشمن قرار گرفتیم .
در حیرت و سرگردانی به سر می بردیم تا اینکه یکی از نیروهای گردان روح الله که چند ساعت پیش محل را ترک کرده بودند از راه رسیده و سراغ حسن باقری را از من گرفت .
گفتم : چی شده ؟ چه کار داری ؟
گفت : عراقی ها از پشت نفوذ کرده و مواضع را قطع کرده و راه را برای رفتن به عقب بسته اند.
نگرانی تمام وجودم را فرا گرفت . اگر این موضوع صحت داشته باشد ، مفهومش این است که ما در محاصره افتاده ایم . محل حسن باقری را نشانش دادم و او سریع رفت .
می دانستم تعداد نیروهای کنار دست حسن باقری کم هستند . سریع دست به کار شدم و از محسن مهدوی نژاد خواستم تا دسته اش را به نقطه ی نفوذ نیروهای دشمن برساند . خودم هم بعد از دقایقی با سپردن مسئولیت به برادر دوستعلی مقدم که معاون دوم گروهان بود . با همراهی بسیجی آر پی جی زن ( شهید) اسماعیل محمدی به همان جا رفتیم .
وقتی به نقطه ی نفوذ دشمن رسیدیم ، دیدم که عراقی ها شبانه خود را به جاده رسانیده و نیروهای گردان روح الله هم هنگام برگشت به عقبه ، ناگهانی با آنان مواجه شده و درگیر شده بودند . با رشادتهای مثال زدنی نیروهای دسته محسن مهدوی نژاد و باقی مانده نیروهای گردان روح الله ، هر جوری بود عراقی ها را وادار به عقب نشینی کردیم و نیروهای گردان روح الله هم به سمت عقبه حرکت کردند .
پیشروی عراقی ها با رسیدن نیروهای تازه نفس دوباره آغاز و سرعت بیشتری هم گرفت . درگیری به نبرد تن به تن و سنگر به سنگر رسید . این در حالی بود که باقی مانده نیروهای گردان روح الله ، کاملا عقب کشیده و منطقه درگیری را تخلیه کرده و به عمق جزیره رسیده بودند . سردار حسن باقری هم انتظار داشت که باقی مانده گردان روح الله خود را به آن ها رسانده تا در شرایط بحرانی ایجاد شده که سرنوشت عملیات به این دفاع بستگی داشت ، یاری اش کنند .
این مقاومت ها ادامه داشت و من از نزدیک شاهد شهادت یک به یک دوستان و همرزمانم بودم . زمانی رسید که عراقی ها هر چند با متحمل شدن تلفات سنگین ولی با آتش پشتبانی بی اندازه خود توانستند که پیشروی کنند و بخشی از خط را در اختیار خود بگیرند و فشار زیادی را بر ما وارد کنند .
آنجا بود که نیروهای باقی مانده گردان حضرت ولیعصر عج مظلومانه در محاصره ی عراقی ها افتاده و کاملاً قیچی شده بودند . زمان که سپری می شد نیروهای گردان حضرت ولیعصر عج در داخل حلقه محاصره یا شهید می شدند یا در نهایت ایستادگی با اینکه زخمی شده بودند و توان جنگیدن نداشتند اسیر و گرفتار عراقی ها می شدند .
اما خدا را صد هزار مرتبه شکر که ایمان و توانی در نیروهای گردان حضرت ولیعصر عج نهادینه شده بود که توانستند تا آخرین قطره خون از پیشروی دشمن و نفوذ نیروهای عراقی به داخل جزیره مجنون جلوگیری نمایند .
🌀 #پایان
📚 برداشت از کتاب #مردانه_تا_آخر ( زندگی نامه #سردار_شهید_حسن_باقری )
.
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد باد
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#فرماندهان_شهید_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
💢 #خط_خون
✍ خاطرات شنیدنی از رزمندگان #استان_زنجان در عملیات #کربلای_هشت به روایت بسیجی جانباز #حاج_امیر_جم :
💠 #قسمت_دوم
🖌... مجتبی تازه استخدام سپاه شده بود و تعصب داشت با همان لباس پاسداری به جبهه برود. زرنگ بود و سر نترسی داشت. وزنش شاید به زور شصت کیلو میشد، اما خیلی فرز و چابک بود. من هم سریعتر خودم را به دهانهی ورودی کانال رساندم. آنچه را که میدیدم ، باور نمیکردم ؛ درون کانال قیامتی بود بهمراتب آشفتهتر از بیرون آن.
در مقابلم معبری تنگ و تاریک میدیدم که یک متر عرض و دو متر ارتفاع داشت. بهسختی میشد در آن راه رفت. یک لحظه بوی تند خون آمیخته با گرد و خاک به مشامم رسید. کف خاکی کانال پر بود از جنازههای عراقی و ایرانی. چیزهای دیگری هم بود. وقتی پایم را روی زمین میگذاشتم، تازه میفهمیدم چقدر پوکه فشنگ، قمقمههای خالی و کلاه آهنی کف کانال ریخته شده است.
بچههای همدان هم قبلاً آنجا درگیری داشتهاند. صدای آه و نالهی زخمیها به گوش میرسید. سعی کردم تندتر قدم بردارم و خودم را به دستهی اول برسانم. گذشتن از روی جنازهها سرعتم را کم میکرد و نمیتوانستم از کنار زخمیها بیتفاوت عبور کنم، اما به خود نهیب زدم که اینها بخشی از ماهیت جنگ است و برای خوب جنگیدن با دشمن، باید قوی باشم.
بعثیها برای استراحت شان، داخل کانال سنگرهایی حفر کرده بودند. سنگرها را هم یکییکی رد کردم. دستهی اعتماد جعفری آنها را پاکسازی کرده بود.
به میانههای کانال که رسیدم، آقا وهاب و معرفت تاران را دیدم. فکر میکردم معرفت خیلی جلوتر رفته، اما چه خوب که کنار دست آقا وهاب کمک میکرد. دو برادر او شهید بودند ؛ ترابعلی و فرهاد . اگر اتفاقی برایش میافتاد، ما از خجالت و شرمندگی جرأت نگاهکردن به چشمهای پدر و مادرش را نداشتیم. خیالم راحت شد. در وضعیت خوفناک کانال، سالمبودن او و بقیهی نیروها خوشحالم میکرد. آقا وهاب، فرمانده گروهانمان بود و در خط مثل بقیهی نیروها میجنگید.
بارها دیده بودم که رفاقت فرماندهان با نیروها بهقدری عمیق است که انگار مثل برادر هستند. آقا وهاب برای سید داود شبیری دلشوره داشت. رفتم به او سری بزنم. بچهها در یک فرصت مناسب، او را داخل سنگری در کانال آورده بودند تا کمتر تیر و ترکش بخورد. وارد سنگر که شدم، علی بخشی را هم با چشمهای باندپیچیشده دیدم. تیر به چشمش خورده بود. بهطرف سید رفتم. صورتش خونآلود بود و نگاهش بیرمق. حال خوبی نداشت. دلم گرفت. بغضی در گلویم چنبره زده بود.
– سید چی شده؟ چرا نمیری عقب؟
– نمیتونم برگردم.
– تو رو به جدت قسم برگرد. خدا میدونه فردا صبح تو این کانال چه غوغایی میشه!
– نمیتونم به خودم حرکت بدم. هر وقت بقیهی زخمیها رو بردید، منم ببرید عقب.
جراحتش عمیق بود. با اینکه میدیدم حال خوبی ندارد، اما اصرار میکردم که برگردد. قبل از اینکه او را به کانال بیاورند، چند جای بدنش تیر خورده بود؛ تمام تَنش زخمی بود و خونآلود.
در میانهی بغض و التماسهای من، معرفت تاران از راه رسید. همانجا نشست و چند بادکنک فوت کرد. انتظار هر چیزی را داشتم، جز دیدن بادکنکها؛ آن هم در شب عملیات. با ناراحتی نگاه تندی به او کردم. حتماً از طرز نگاهم، متوجه تعجبم شد که بلافاصله توضیح داد: چند روز پیش که با سید برای گشتوگذار به شوشتر رفته بودیم، دختر بچهای کنار خیابون بادکنک میفروخت. همه رو یکجا خریدم، بهشرط اینکه دیگه دستفروشی نکنه. این کارم سید رو خوشحال کرد. الان از جیبم پیداشون کردم. میخوام فوت کنم که بچهها هم روحیه بگیرن.
نمیتوانستم چیزی بگویم. از دیدن بادکنکهای رنگارنگ خندهام گرفت. فقط چند دقیقهای مکث کردم تا شاهد لحظههای تکرارنشدنی باشم. بادکنکهای بزرگ در سیاهی شب بالا میرفتند. چند اسیر عراقی هم گوشهی کانال نشسته بودند و ماتومبهوت ما را نگاه میکردند.
نمیتوانستم بیشتر کنار سید بمانم. چارهای نبود جز یک خداحافظی تلخ و غمانگیز که او را تنها بگذارم و خودم را به دستهی اعتماد جعفری برسانم....
🌀 #ادامه_دارد...
🖍 برداشت از کتاب #خط_خون خاطرات حاج امیر جم به قلم مریم بیگدلی
#دفاع_مقدس
#عملیات_کربلای_۸
#رزمندگان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
17.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 #عملیات_رمضان
📽 فیلمی زیبا و خاطره برانگیز از #عملیات_رمضان و حال و هوای رزمندگان اسلام در خطوط پدافندی جبهه
💠 #قسمت_دوم
🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد
🔹#عملیات_رمضان عملیات تهاجمی گسترده رزمندگان اسلام بود ، که به مدت ۱۷ روز، در تابستان ۱۳۶۱ با رمز مبارک ( یا صاحب الزمان ادرکنی ) در جنوب عراق ، شمالشرقی شهر بصره و در منطقه شلمچه انجام شد. این عملیات در ۵ مرحله ، بهطور مشترک توسط سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی طراحی و اجرا گردید . در این عملیات رزمندگان اسلام برای نخستین بار اقدام به ورود به خاک عراق نموده و مناطق گسترده ای از خطوط پدافندی عراقیها را تصرف و پاکسازی کردند . عملیات رمضان بعنوان یکی از بزرگترین نبردهای زرهی ، پس از جنگ جهانی دوم محسوب میشود.
#دفاع_مقدس
#عملیات_رمضان
#رزمندگان_اسلام
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
💢️ #شب_حمله
✍ خاطره ای شنیدنی از غواص بسیجی #شهید_عباس_محمدی از شب خونبار عملیات #کربلای_چهار :
💠 #قسمت_دوم
🖌... آبی که چند دقیقه پیش راکد و ساکت و آرام بود ، حالا موج برداشته بود و از همه جا بوی باروت می آمد.آسمان به وسیله کرکس های آهنی روشن تر شد تا لاشخورها بتوانند طعمه خود را بهتر ببینند. هنوز خوشه ای به خاموشی نگراییده ، خوشه دیگری روشن می شـد. دیگر شـب نبود. هوا مثل روز روشـن شـده بود و سـاحل دشمن دیده می شد ؛ به طوری که می توانستیم تک تک سنگرهای دشمن را از روی سیل بند بشماریم. گاهـی صـدای بچه لاشـخورها به گوش میرسـید که فریاد می کشـیدند و چیزهایی به هم میگفتند.
به ما دستور حرکت دادند. با عمیق ترشدن آب ، پاها از زمین کنده شد. در هـر دسـته ای ، به غیـر از چهار نفر ، سـر بقیه زیر آب بـود ؛ دو نفر از اول و دو نفر از آخر ستون. سرهای بقیه زیر آب بود. از اشنوگر استفاده میکردند.
من و برادر عباس راشـاد در اول سـتون بودیم و برادر حسـین یوسـفی هم از کنـار سـتون حرکـت میکـرد. از گونی کلاه اسـتتار دوخته بودنـد. به علت هم رنگ بـودن بـا آب رودخانـه ، دید دشـمن را به مقدار زیـادی از بین می برد. اشـنوگرها هم با گونی اسـتتار شده بودند. حرکت به طرف وسط رود به کندی انجـام می شـد و اگـر همین طور پیش می رفتیم ، از میـان جزیره بوارین و ماهی سـر درمی آوردیم و همان سـر را هم باید دودسـتی تقدیم منقار بچه لاشخورها می کردیم.
معاون گردان ، برادر مجید بربری ( سردار رشید اسلام حاج مجید ارجمندفر ) از دسـته سـه می خواست طناب ارتباطی را قطع و به طرف جزیره ام الرصاص برود. به حسین گفتم طناب را ببرد. حسین طنـاب را بریـد و از آن لحظـه به بعد او را ندیدم. با شـدت تمام به طرف جزیره ام الرصـاص فین میزدیم. آتش دشـمن از سـه جهـت روی آب متمرکز بود و هر لحظه شدت می گرفت. از طرف مقابل ام الرصاص ، از سمت راست جزیره ماهی و از پشت جزیره بوارین قرار داشت.
دسته اول و دوم گروهان به طرف ساحل خودمان فین میزدند. به نزدیکی نهـر خیـن و بواریـن رسـیده بودنـد. هیچ گونـه تـرس و رعبـی در نیروهـا دیده نمی شـد. حتـی بعضی ها شـوخی هـم می کردنـد.
برادر راشـاد به مـن میگفت عباس آقا ، مثل اینکه فیلم سینمایی است. هر لحظه منتظر بودیم که تیر یا ترکشی به پیشوازمان بیاید و ما را تا آسمان اوج دهد. برادر مجید بربری هم به کمک ما آمد تا سه نفره دسته را سریعتر بکشیم. به بچه ها گفتم که وزنه های اضافی را باز کنند و به روی آب بیایند. همه وزنه ها را باز و در آب رها کردند و سرها را از آب بیرون آوردند. یکـی از فین هـای بـرادر راشـاد از پایـش درآمد و او مجبور شـد که جایش را بـا یکـی از برادران تخریبچی به نام محسـن اقدمی عوض کند.
کم کم به تنگه بین جزیـره ماهـی و ام الرصاص نزدیک میشـدیم. رو به روی ما یـک دکل دیدبانی به ارتفاع تقریبی پانزده متر دیده می شد که اتاقک هم نداشت. در سمت چپ دکل ، یک سـنگر دوشـکا بود که مرتب کار می کرد. یک دسـته نیرو در سـمت چپ و موازی ما به طرف آن سنگر در حرکت بودند. آتش در سمت تنگه خیلی کم بود ؛ به همین دلیل تصمیم گرفتیم که خود را به طرف شمال جزیره ام الرصاص بکشیم. یک لحظه سوزشی در بازوی راستم احساس کردم. فکر کردم شاید ترکش خورده و رد شده است و زیاد هم مهم نیست ؛ اما چند متر بیشتر نتوانستم طناب را بکشم. به تخریبچی دسته ، برادر حبیب هاتف گفتم که طناب را بکشد و خودم چندصد متر به انتهای تنگه نمانده بود که از کنار دسـته حرکت کردم. تقریباً به سیم خاردارها رسیدیم. چند متر مانده به سیم خاردار ، برادر حسن پام از ناحیه دهان مورد اصابت تیر قرار گرفت و تعادل خود را از دسـت داد.
حسـن دو دسـتش را بلنـد می کـرد و بی اختیـار به شـانه بچه ها می گذاشـت و باعث می شـد که طناب پیچ بخورد و بچه ها کنترل خود را از دسـت بدهند. به حسـن گفتم طناب را رها کن. او هم گره ها را از دستش درآورد و به طرفم آمد. یک لحظه سرش در آب فرورفت و بیرون آمد. همان لحظه شـهید شـد. بچه ها او را به طرف سـیم خاردار کشیدند تا شاید لباسش به سیم خاردار گیر کند و آب او را از آنجا دور نسازد....
🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد
🇮🇷 شیرمرد زنجانی ، بسیجی غواص #شهید_عباس_محمدی از رزمندگان دلاور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس ، از غواصان خط شکن و حماسه ساز عملیات های عاشورایی #کربلای_۴_۵ بود که مردادماه ۱۳۶۶ در #عملیات_نصر_هفت ، منطقه عملیاتی منطقه عمومی #سلیمانیه عراق به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد.
🌸 روحش شاد و یادش گرامی
#دفاع_مقدس
#رزمندگان_زنجان
#غواصان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
💢 #نبرد_سخت
✍ خاطره ای بسیار شنیدنی از رزمندگان سلحشور #استان_زنجان در شب آغازین عملیات غرورآفرین #والفجر_هشت
⭕️ رزمندگان دلاور گردان حضرت امام سجاد (ع) #لشگر_۳۱_عاشورا
💠 #قسمت_دوم
🖌... دیدن حمید در آن وضعیت ناراحتم می کرد.هر طور بود حمید را به بیرون از مقر کشیدیم و خودمان هم برگشتیم.تمام شب برای ثانیه ای صدای گلوله ها قطع نمی شد.هوا که روشن شد خبر رسید که بقیه مواضع تصرف و پاکسازی شده اند.دست حق با ما بود و صبح پیروزی طلوع کرد.
چون بیسیم چی بودم برای رصد حال بچه ها به بقیه مواضع رفت و آمد می کردم.در مسیر چشمم به مجید کلانتری افتاد.مجید یکی دیگر از معاون گروهانها و از بچه های مخلص و باصفای سلطانیه بود.زخمی شده بود و توان عقب نشینی هم نداشت.از سرما به خود می لرزید.لب هایش از بی آبی و عطش خشک بود اما همچنان با روحیه بالایی که داشت خنده از لبانش محو نمی شد. یک پتو پیدا کردم رویش انداختم شاید کمی گرم شود.خیلی تشنه بود آب می خواست .رفتم برایش آبی بیاورم که لب هایش را تر کند.خیلی زود برگشتم.همین که بالای سرش رسیدم مجید را دیدم که از عطش عشق سیراب شده و با خنده ای که روی لبانش نقش بسته به شهادت رسیده .
بسیجی ها تا کنار جاده فاو-البهار پیشروی کرده بودند اما هنوز مرکز فرماندهی عراق سقوط نکرده بود. برای بررسی وضعیت بچه ها دوباره به سمت مقربرگشتیم . جهانبخش کرمی به داخل مقر رفت که اوضاع را ببیند اما یکدفعه عراقی ها او را به رگبار بستند.کرمی به شدت زخمی شد. مجبور شدم خودم به تنهایی به سمت خاکریز بچه ها بروم.محمد سراجی وطن با ۴ یا ۵ نفری که برایش مانده بود مقر را به محاصره درآورده بود. بچه های بسیجی ۱۸ ساله ای که جلوی دیواره محکم عراقی ها ایستاده بودند.
محمد هم از شب گذشته به پایش تیر خورده و زخمی بود. تمام شب تلاش می کردند که مقر را تصرف کنند. بچه ها از نفس افتاده بودند و رمقی نداشتند. سرمای هوا و گرسنگی ، تشنگی ، بی خوابی و لجاجت عراقی ها برای تسلیم نشدن همه را خسته کرده بود.
فقط جمال حبیبی که دیده بان بود سمت چپ خاکریز نشسته بود و به بچه های ادوات گرا میداد که مقر را بزنند. درگیری سختی بود. بچه ها سمت راست خاکریز پناه گرفته بودند از آن همه نیرو فقط جمشید بیگدلی و سید علی موسوی ، یدالله نصیری و یک بسیجی دیگر بود که به همراه محمد مقاومت می کردند. سید علی هم سن و سالی نداشت. ۱۶ ساله بود.نوجوان شلوغ و پرجنب و جوشی که بعد از مفقودی برادرش سید رسول به جبهه آمده بود. روزهای قبل از عملیات خیلی با هم شوخی داشتیم و رفیق بودیم.خودم را پیش یدالله و سید علی رساندم.سه نفری کنار هم قرار گرفتیم ، جان پناهی نداشتیم ..
کاملا در تیررس عراقی ها بودیم.
جمشید آرپی چی زن بود و با نفر کمکی اش سمت چپم نشسته بودند.
با بی سیم به فرمانده گردان رسول وزیری خبر دادم که اکثر نیروها زخمی و شهید شده اند و اینجا به کمک نیاز داریم.
تمام ذهنم درگیر حرفهای سید علی بود. پیکر قاسم تقیلو غرق در خون وسط مقر درست مقابل دیدگان ما افتاده بود. فقط به بچه ها تاکید می کردم که مواظب سرشان باشند. هدف تک تیراندازهای عراقی سر و چشم بچه ها بود. در همین لحظه ناگهان تیری به سر سیدعلی خورد و مغزش فرو پاشید و گلوله خارج شده از جلوی صورتم رد شد و به یدالله اصابت کرد. هر دو روی زمین افتادند. گرمی رد گلوله را روی صورتم حس می کردم. به سمت چپم نگاه کردم تا بگویم بچه ها شما رو بخدا مواظب سرتان باشید الان نیروهای کمکی میرسند. جمشید سریع بلند شد آرپی جی بزند که ناگهان تیر به چشمش خورد و درجا افتاد. نفر کمکی اش خواست آرپی جی را بردارد. اما گلوله عراقی ها امانش نداد و هر دو با سر و روی خونین به زمین افتادند.
تمام این حوادث مثل پرده ای به سرعت از جلوی چشمانم رد شد و کاری از دستم بر نمی آمد. داغ بچه ها روی دلم سنگینی می کرد. بهترین دوستانم را جلوی چشمم پرپر شده می دیدم. خاک از خون دوستانم گلگون بود. فقط من و محمد مانده بودیم که او هم حال خوبی نداشت. صحنه های کربلا همچون پرده ای از جلوی چشمانم رد می شدند. هوا بوی نم باران داشت.نگاهم به گودالی افتاد که پیکر شهدا در آن روی زمین مانده بود. آفتاب همچون خورشید روز عاشورا به وسط آسمان می رسید.
شهدا مست و شیدا از وصل خوش بی سر و جان روی زمین افتاده بودند و باز عاشورا تکرار شده بود .
من حقیقت را پاره پاره در خون می دیدم
از گودال قتلگاه بوی سیب می آمد .
زمان به زمین کربلا رسیده بود، مجال درنگ نبود، به پاهایم قوت دادم که بایستم..
من رسالت مقدسی داشتم باید شکوهِ این همه عظمت و زیبایی را و لبیک هل من ناصر حسین یاران را به همه مردم شهر می رساندم..
خدایا به پاهایم توان ایستادن بده ..
🌀 #پایان
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد باد
#دفاع_مقدس
#رزمندگان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
16.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 #اعزام_به_عملیات
🌀 #قسمت_دوم
📽 فیلمی زیبا و خاطره برانگیز از لحظه اعزام رزمندگان سلحشور و حماسه ساز #استان_زنجان به منطقه عملیاتی شرق دجله عراق برای آغاز مرحله دوم #عملیات_بدر
⏳۲۰ اسفندماه ۱۳۶۳ ، جزایر مجنون عراق ، رزمندگان گردان حضرت حر #لشگر_۳۱_عاشورا
🎙 #شهید_مرتضی_آوینی : بگذار اغیار هرگز در نیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر میکند و سر ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمیشناسد. بگذار اغیار هرگز در نیابند...
🎤 #حاج_صادق_آهنگران :
روز رفتن به میدان جنگ است
ای دلیران نه گاه درنگ است
ای سلحشور گردان پیکار
گاه رزم است و هنگام ایثار
وی یلان شجاع فداکار
حمله آرید بر خیل اشرار
عرصه بر خصم درمانده تنگ است
ای دلیران نه گاه درنگ است...
🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد
😞 لازم به ذکر است که تعداد زیادی از این دلاور مردان رزمنده در عملیات عاشورایی بدر به درجه رفیع شهادت نائل آمده و عده کثیری هم زخمی و یا اسیر نیروهای بعثی عراق شدند.
🌸 نامشان جاوید و یادشان گرامی
#دفاع_مقدس
#رزمندگان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
💢 #خط_خون
✍ خاطرات شنیدنی از رزمندگان #استان_زنجان در عملیات #کربلای_هشت به روایت بسیجی جانباز #حاج_امیر_جم :
💠 #قسمت_دوم
🖌... مجتبی تازه استخدام سپاه شده بود و تعصب داشت با همان لباس پاسداری به جبهه برود. زرنگ بود و سر نترسی داشت. وزنش شاید به زور شصت کیلو میشد، اما خیلی فرز و چابک بود. من هم سریعتر خودم را به دهانهی ورودی کانال رساندم. آنچه را که میدیدم ، باور نمیکردم ؛ درون کانال قیامتی بود بهمراتب آشفتهتر از بیرون آن...
در مقابلم معبری تنگ و تاریک میدیدم که یک متر عرض و دو متر ارتفاع داشت. بهسختی میشد در آن راه رفت. یک لحظه بوی تند خون آمیخته با گرد و خاک به مشامم رسید. کف خاکی کانال پر بود از جنازههای عراقی و ایرانی. چیزهای دیگری هم بود. وقتی پایم را روی زمین میگذاشتم، تازه میفهمیدم چقدر پوکه فشنگ، قمقمههای خالی و کلاه آهنی کف کانال ریخته شده است.
بچههای همدان هم قبلاً آنجا درگیری داشتهاند. صدای آه و نالهی زخمیها به گوش میرسید. سعی کردم تندتر قدم بردارم و خودم را به دستهی اول برسانم. گذشتن از روی جنازهها سرعتم را کم میکرد و نمیتوانستم از کنار زخمیها بیتفاوت عبور کنم، اما به خود نهیب زدم که اینها بخشی از ماهیت جنگ است و برای خوب جنگیدن با دشمن، باید قوی باشم.
بعثیها برای استراحت شان، داخل کانال سنگرهایی حفر کرده بودند. سنگرها را هم یکییکی رد کردم. دستهی اعتماد جعفری آنها را پاکسازی کرده بود. به میانههای کانال که رسیدم، آقا وهاب و معرفت تاران را دیدم. فکر میکردم معرفت خیلی جلوتر رفته، اما چه خوب که کنار دست آقا وهاب کمک میکرد. دو برادر او شهید بودند ؛ ترابعلی و فرهاد . اگر اتفاقی برایش میافتاد، ما از خجالت و شرمندگی جرأت نگاهکردن به چشمهای پدر و مادرش را نداشتیم. خیالم راحت شد. در وضعیت خوفناک کانال، سالمبودن او و بقیهی نیروها خوشحالم میکرد. آقا وهاب، فرمانده گروهانمان بود و در خط مثل بقیهی نیروها میجنگید.
بارها دیده بودم که رفاقت فرماندهان با نیروها بهقدری عمیق است که انگار مثل برادر هستند. آقا وهاب برای سید داود شبیری دلشوره داشت. رفتم به او سری بزنم. بچهها در یک فرصت مناسب، او را داخل سنگری در کانال آورده بودند تا کمتر تیر و ترکش بخورد. وارد سنگر که شدم، علی بخشی را هم با چشمهای باندپیچیشده دیدم. تیر به چشمش خورده بود. بهطرف سید رفتم. صورتش خونآلود بود و نگاهش بیرمق. حال خوبی نداشت. دلم گرفت. بغضی در گلویم چنبره زده بود.
– سید چی شده؟ چرا نمیری عقب؟
– نمیتونم برگردم.
– تو رو به جدت قسم برگرد. خدا میدونه فردا صبح تو این کانال چه غوغایی میشه!
– نمیتونم به خودم حرکت بدم. هر وقت بقیهی زخمیها رو بردید، منم ببرید عقب.
جراحتش عمیق بود. با اینکه میدیدم حال خوبی ندارد، اما اصرار میکردم که برگردد. قبل از اینکه او را به کانال بیاورند، چند جای بدنش تیر خورده بود؛ تمام تَنش زخمی بود و خونآلود...
در میانهی بغض و التماسهای من، معرفت تاران از راه رسید. همانجا نشست و چند بادکنک فوت کرد. انتظار هر چیزی را داشتم، جز دیدن بادکنکها؛ آن هم در شب عملیات. با ناراحتی نگاه تندی به او کردم. حتماً از طرز نگاهم، متوجه تعجبم شد که بلافاصله توضیح داد: چند روز پیش که با سید برای گشتوگذار به شوشتر رفته بودیم، دختر بچهای کنار خیابون بادکنک میفروخت. همه رو یکجا خریدم، بهشرط اینکه دیگه دستفروشی نکنه. این کارم سید رو خوشحال کرد. الان از جیبم پیداشون کردم. میخوام فوت کنم که بچهها هم روحیه بگیرن.
نمیتوانستم چیزی بگویم. از دیدن بادکنکهای رنگارنگ خندهام گرفت. فقط چند دقیقهای مکث کردم تا شاهد لحظههای تکرارنشدنی باشم. بادکنکهای بزرگ در سیاهی شب بالا میرفتند. چند اسیر عراقی هم گوشهی کانال نشسته بودند و ماتومبهوت ما را نگاه میکردند.
نمیتوانستم بیشتر کنار سید بمانم. چارهای نبود جز یک خداحافظی تلخ و غمانگیز که او را تنها بگذارم و خودم را به دستهی اعتماد جعفری برسانم....
🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد
🖍 برداشت از کتاب #خط_خون خاطرات حاج امیر جم به قلم مریم بیگدلی
#دفاع_مقدس
#رزمندگان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab