🌷شُـهَـدا زِنـده انـد🌷
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.• 🔥#دهه_شصت...نسل سوخته👨🏿 #قسمت ششم ✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی #قسمت_ششم_
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.•
🔥#دهه_شصت...نسل سوخته👨🏿
#قسمت7
✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی
🟣شروع ماجرا
سینه سپر کردم و گفتم:
- همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان. منم بزرگ شدم. اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم.
تا این رو گفتم، دوباره صورت پدرم گر گرفت. با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ...
- اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد. مرتیکه بگو...
زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد. مادرم با ناراحتی و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره، سر چرخوند سمت پدرم ..
- حمید آقا ... این چه حرفیه؟همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن.
قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب.
- پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن؛ سگ خور...
صورتش رو چرخوند سمت من.
- تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور. مرتیکه واسه من آدم شده ...
و بلند شد رفت توی اتاق. گیج می خوردم. نمی دونستم چه اشتباهی کردم که دارم به خاطرش دعوا میشم.
بچه ها هم خیلی ترسیده بودن. مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش. از حالت نگاهش معلوم بود خوب فهمیده چه خبره. یه نگاهی به من و سعید کرد:
- اشکالی نداره ... چیزی نیست. شما غذاتون رو بخورید...
اما هر دوی ما می دونستیم این تازه شروع ماجراست.
.
.
✅ادامه دارد...
#کپی_با_نام_نویسنده🌷⃟
⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.•@shohadazendeaand🇮🇷
⚘شهــدا زنـده اند⚘