🔴شهادت پاسدار «علی پیغامی» در درگیری با اشرار ضد انقلاب
🔸پاسدار شهید «علی پیغامی خوشه مهر» شب ۲۸ مرداد حین انجام ماموریت در راه حراست از کیان نظام مقدس جمهوری اسلامی به شهادت رسید.
🔸فرمانده سپاه بناب با تایید این خبر اعلام کرد: شهید پیغامی در درگیری با اشرار ضد انقلاب در ارتفاعات قندیل سردشت به شهادت رسیده است.
@shohda_shadat
قسمتی از صیتنامه شهیـد حسـن عشـوری🌹🍃
«به هیچ وجه تا زمان پیدا شدن قبر مطهر حضرت زهرا (س) برای من سنگ قبری تهیه نکنید . ☝️
در لحظه تدفین تربت کربلا، کفن کربلا و پیشانی بند یا زهرا(س) فراموش نشود . ☝️
مبلغ ۵۰۰ هزار تومان بابت سهل انگاری های من در استفاده از بیت المال به محل کارم پرداخت نمائید . ☝️
به هیچ وجه در مراسم من هزینه های آنچنانی و اسرافی نشود .
سهمیه و حقوق من پس از اینکه متأهل شدم و به همسرم و پدرم و مادرم رسید مابقی به یتیمان کمیته امداد امام خمینی (ره) برسد . »🍃
خداوندا تو خود میدانی که بهترین لحظه زندگی ام زمانی خواهد بود که خون بدنم به محاسنم خضاب شده و جانم برای اعتلای دین تو تقدیم کنم.»
@shohda_shadat
Rahbari-Velayat[41].mp3
2.48M
🔻 #صوت #مداحی
✊ با خامنه ای
کسی نگردد گمراه
@shohda_shadat
میگن وقتی •|شهید|• میشی...😍
که تعداد رفقاتـ💞
تو گلزار❥
بیشتر از شھر باشہ:)🍃
#اللهم_الرزقنا_شھادتـ✨
@shohda_shadat
💐 #احترام_بہ_همسر
تواضع و فروتنیاش باور نڪردنی بود ؛♥️
همیشہ عادت داشت وقتی من وارد اتاق میشدم ، بلند میشد و بہ قامت میایستاد ؛ ☺️
یڪ روز وقتی وارد شدم ، روی زانوش ایستاد ؛
ترسیدم و گفتم : «عباس ! چیزی شده ؟ پاهات چطورند؟» 😧
خندید و گفت : «شما بد عادت شدید من همیشہ جلوی تو بلند میشوم ، امروز خستهام بہ زانو ایستادم».😉
میدونستم اگر سالم بود ، بلند میشد و میایستاد ؛ اصرار ڪردم ڪه بگوید چہ ناراحتیای داره ؛
گفت: «چند روزی بود ڪه بہ جز برای نماز پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم ؛ انگشتان پاهایم پوسیده است و نمیتوانم روی پا بایستم» .😔
صبح روز بعد عباس با همان حال بہ منطقہ جنگی رفت .💞
🌹 سردار شهید عباس کریمی قهرودی ، فرمانده لشڪر پیاده - مڪانیزه ۲۷محمدرسول الله
@shohda_shadat
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#قسمت_سی_و_پنجم
مامان دوس نداشت عروسش غریبه باشه.... دوس داشت عروسش دختر خواهرش باشه... ولی من واقعا حسی به دختر خالم یا بقیه کیس های مامانم ندارم... خونه ما شد جهنم... از من و بابا اسرار و از مامانم انکار... تا اینکه مامانم گفت چطور حاضری بخاطر یه دختر غریبه مادرتو عذاب بدی.... دیگه هیچی نگفتم... میتونستم فراموشتون کنم پس دوباره شروع کردم.... دوباره فراموش شدید.... تا اینکه با دوستم حمزه اومدیم مشهد... شب قبلش وقتی پا تو حرم گذاشتم خاطرات شما برام تداعی شد... از امام رضا کمک خواستم... گفتم آقا اگه این عشق هوس و شیطانیه کمک کن کلا فراموششون کنم و دیگه هیچ حسی بهشون تو دلم نباشه... و اگرم این تقدیر منه و این عشق پاکه یه نشونه سر راهم بفرست.... فرداش که توی مجتمع آرمان شمارو دیدم فهمیدم من شما رو دوس ندارم... بلکه عاشقتونم.... عشق خیلی مقدسه ها.... اون لحظه سریع فقط خواستم ازتون دور شم.... از دیدنتون آرامش گرفته بودم و نمیخواستم خدایی نکرده نگاهی بهتون داشته باشم که اون ارامش رو حرام کنه.... رفتم و چهار روز همه شرایط رو سنجیدم و با توکل به خدا و توسل به امام رضا با گوشی تون تماس گرفتم... راستی باید حلالم کنید چون اون روز تو ماشین وقتی فاطمه خانوم شمارتون رو گفتن من حفظ کردم... خب داشتم میگفتم... شما گفتید فرودگاهید... ولی من تصمیمم رو گرفته بودم و گفتم با خانواده خدمت میرسم... وقتی برگشتم قم و گفتم الی و بلا من فلانی رو میخوام مامانم محکم جلوم ایستاد و گفت نه.... ولی من گفتم مامان اگه من با فائزه خانوم ازدواج نکنم تا آخر عمرم ازدواج نمیکنم... چون با هر دختری ازدواج کنم دارم به اون بنده خدا خیانت میکنم چون دلم پیش یکی دیگس... بالاخره با اسرارای من و بابا مامان موافقت کرد و الان اینجاییم... و اینکه من شمارو دوس دارم و مردونه هم پای حرفم هستم... ببخشید خیلی پرحرفی کردم... حالا شما بفرمایید...
#قسمت_سی_و_پنجم
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@shohda_shadat
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#قسمت_سی_و_ششم
تمام مدت وقتی حرف میزد سکوت کرده بودم.
گاهی با حرفاش بغض گلومو میگرفتم و دلم میخواست بمیرم.😭
گاهیم با شنیدن حافاش نمیتونستم لبخند نزنم🙂
وجودم پر از احساس ضد و نقیص بود... دوس داشتم سنجیده حرف بزنم و برای این کار وقت برای فکر کردن میخواستم... ولی فعلا وقت فکر کردن نبود... احساس و افکارمو شوت کردم گوشه ذهنم تا بعدا بهشون فکر کنم الان باید حرف بزنم... بیش از این سکوت جایز نبود با لرزش خفیفی که توی صدام مشهود بود شروع کردم.😖
_آقا محمدجواد... من دربرابر صداقت حرفاتون هیچی نمیتونم بگم و فقط ممنونم که همه چیزو بهم گفتید... من واقعا نمیدونم چی باید بگم... فقط اینکه مامانتون... (سکوت کوتاهی کردم و دوباره ادامه دادم) میخواید عروسشو بهش تحمیل کنید؟😔
محمدجواد: فکر میکنم تحمیل عروس خیلی قابل تحمل تر باشه تا تحمیل همسر آینده...😞
_ولی من نمیخوام بزور وارد زندگی کسی بشم... نمیخوام یه پسرو از مادرش بگیرم... من... من... حاضرم پا بزارم روی دلم... ولی شما خوشبخت بشید و مادرتون ازتون راضی باشه...😢
محمدجواد: آدما زمانی خوشبخت میشن که کنار کسی که بهش علاقه دارن نفس بکشن... مطمئن باشید من با هیچ کس غیر از شما احساس خوشبختی نمیکنم... مامان من عزیزمنه... برام مقدسه... ولی وقتی اهل بیت و خدا بهم فهموندن عشقم درسته و والا اینجاست که باید مامانمو قانع کنم تا کنار بیاد با خواسته من که خواسته خداهم هست... شما دوس دارید کسی از طبیعی ترین و مسلم ترین حق زندگیش بگذره؟ دوس دارید کنار دختری زندگی کنم و فکرم پیش شما باشه و به اون دختر خیانت کنم؟ دوس دارید تا آخر عمر حسرت داشتنتون توی قلبم باشه؟ دوس دارید زندگیم نابود شه؟ دوس دارید پیوندی که خدا هم از اون راضیه ایجاد نشه؟
با بغض توی گلوم و قطره اشکی که جلوی چشمامو گرفته بود بهش خیره شدم... سرش پایین بود... سرشو گرفت بالا و نگاهمون بهم گره خورد... دیگه نه اون نگاهشو گرفت نه من... دقیق شدم تو چشماش... دیگه اون اظطراب و نگرانی توی چشماش نبود... حالا چشماش پر از حس آرامش و اطمینان بود....
محمدجواد: فائزه خانوم.... من دوستون دارم... برای به دست آوردنتونم میجنگم... با همه....
#قسمت_سی_و_ششم
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@shohda_shadat
گفتند ڪه تا صبح فقط یڪ راہ است
با عشق فقط ، فاصلهها ڪوتاہ است
هر چند ڪه رفتند ، ولی بعد از آن
هر قطعهی این خاڪ ، زیارتگاہ است
@shohda_shadat