eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 ✨از بسيجي مي خواهم که پشتيبان باشند و گوش به فرمان فرمانده کل قوا چون فرمان فرمان امام زمان«عج» است.✨ شهيدمحمدحسين‌شيخي‌زاده ♡🍃 @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_بیست_هشتم خم شدم و همنجا پیشانی اش را بوسیدم و دم گوشش گفتم:غصه نخور مامانی! خند
نمیگوید زهر مار میگوید زعفران! خیلی وقت است که با حاج رضاعلی و رفقایش قرار گذاشته حرف بد نزند و بد دهنی نکن! با زور و زحمت قورت میدهم خنده ام را و با لبخند ته مانده آن خنده میگویم:خب تعریف کن کی هست؟ نگاهم میکند و سکوت میکند بعد سرش پایین می اندازد و دستهایش را داخل جیب هایش میکند و میگوید: از دخترای دانشگاهه ترم اولیه.تو انجمن باهاش آشنا شدم.ادبیات میخونه. برادر کوچکم عاشق شده بود! ابوذر عاشق شده بود.آه خدای من چقدر سرم شلوغ شده این روزها! این دیگر جزو برنامه ام نبود، دستم را دور گردنش می اندازمو میگویم:باریک الله! خوبه نه خوشم اومد! همیشه فکر میکردم آخر آخرش پریناز یه دختر برات پیدا میکنه میرید خواستگاری و مزدوج میشی! ولی خوشم اومد توهم کم بیش فعال نیستی میخندد و هیچ نمیگوید. روی نوک دماغش میزنم و میگویم:راستی چرا به کسی نمیگی؟ خب بگو پری واست آستین بالا بزنه! میدونی که منتظر لب تر کنی! پوفی میکشد و کللافه میگوید: نمیشه آیه نمیتونم! اصلا نمیدونم اینکار درسته یا نه!دختر یه پدر تاجر داره! از این بازاری های به نامه! صبحا با سانتافه میرسوننش بعد از ظهرا با جگوار میان دنبالش ! من عمرا بتونم همچین زندگی ای براش بسازم!! اصال عرفم بیخیال شم شرع و دین خدا میگه وظیفه اته در شان زنت براش زندگی بسازی! منم نمیتونم دستم را از دور گردنش بر میدارمو روبه رویش می ایستم به چشمهایش نگاه میکنم تردید را میخوانم:ابوذر.تو راست میگی حرفت کاملا منطقیه ولی تو که هنوز چیزی نگفتی با دختره صحبت کن شاید کنار اومد. توکل کن به خدا! نام توکل را که میشنود لبخند میزند زیرلب چند بار توکل را زمزمه میکند و بعد بی ربط میگوید:تاحالا گردو بازی کردی؟ تعجب میکنم:نه چی هست؟ پوزخند میزند و میگوید:همین کاری که تو پیشنهاد کردی! چشمهایم گرد میشود:چی میگی ابوذر! منظورت چیه؟ . نویسنده: **** ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
سرش را به طرفین تکان میدهد و میگوید:هیچی ولش کن! در مورد پیشنهادت هم متاسفم من آدمی نیستم که برم مستقیم به دختر مردم بگم بیا زنم شو! لبخند میزنم! راست میگوید ابوذر آدمی نیست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زنم شو!اما آیه آدمی هست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زن برادرم شو! _چیکارت کنم ؟ یه ابوذر که بیشتر نداریم.آدرسشو نداری؟ برم خود دختره رو ببینم؟ هیجان زده نگاهم میکند و میگوید:آیه یعنی واقعا میخوای اینکارو بکنی؟ دست به سینه میگویم:آره ولی نه بدون مزد! حق دلالیمو میگیرم! میخندد گویی خبر خیلی خوشی راشنیده نگاهی به آسمان می اندازد و بعد سرخوش میگوید: هر وقت وقت خالی داشتی خبرم کن تا ببرمت دم در دانشکده اش! در دل میگویم:بی عرضه از دم دانشکده آنطرف تر نرفته برای آدرس !!! مامان عمه با سینی میوه وارد تراس میشود و درحالی که چشمهایش را ریز کرده من و ابوذر را از نظر میگذراند! ظرف میوه را روی میز میگذارد و روی یکی از صندلی ها مینشیند و بی صدا به ما خیره میشود! منو ابوذر به هم نگاه میکنیم و بعد به مامان عمه صامت بالاخره سکوت را میشکند ومیگوید:یاالله هر سر و سری که دارید و همین الآن میگید یا پرینازو میندازم به جونتون! با تعجب خیره اش میشوم بی توجه به من روبه ابوذر میگوید: من که میدونم یه خبری هست! راستشو بگو عاشق شدی اومدی دست به دامن آیه شدی؟ ابوذر قیافه ای به خود میگرد که هر بیننده ای را به خنده می اندازد!آنقدری عقل ندارد که بفهمد مامان عمه دارد یک دستی میهمانش میکند برای همین باناله میگوید: اینقدر تابلو!! مامان عمه بشکنی میزند و میگوید:بازم مثل همیشه گرفت!!زود تند سریع تعریف کن! قضیه چیه! کجا آشنا شدی! دختره کیه !چیکاره است و هر مشخصاتی که دار رو همین الان رد کن بیا! چند دقیقه بعد از عمه بابا و پریناز هم آمدند.اگر دست ابوذر بود همانجا به گریه می افتاد.بابا روی شانه ابوذر زد و گفت:خوب دور و برت آدم جمع میکنیا عمه که حس کنکاوی اش امانش نمیداد چشم و ابروی برای ابوذر آمد و گفت: ابوذر اون کتابه بودقرار بود بدی! اونو بیا بهم بده لازمش دارم . نویسنده: **** ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
••🌸•• برایت آرزو دارمـ🌬 هر برگے🍃 از این تقویمـ🗓➜ حَوِّل حالِنا باشد برای ِ اَحسن الحالت... :)♥️✨ 🌈] 🍕] ••🍎•• @shohda_shadat
🌹 به دخترش میگفت: وقتی گره‌های بزرگ به کارتون افتاد، از خانوم فاطمه زهرا(س) کمک بخواید. گره های کوچیک رو هم، از شهدا بخواید براتون باز کنند. شهید همدانی ♡🍃 @shohda_shadat
•[📚]• در کارهایتان دقّت کنید ببینید که آیا دارید یا نه؟! عمل خالص آن است که نخواهی جـز ♥️ تو رابه خاطر آن تشــویق کند... ♡🍃 @shohda_shadat
📸 رهبر انقلاب: امسال سالِ جهشِ تولید است. کسانی که دست‌اندرکار هستند جوری عمل کنند که تولید ان‌شاء‌اللّه جهش پیدا کند و یک تغییر محسوسی در زندگی مردم ان‌شاء‌اللّه به وجود بیاورد.
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_سی_ام سرش را به طرفین تکان میدهد و میگوید:هیچی ولش کن! در مورد پیشنهادت هم متاسفم
و ابوذر کلافه به همراهش رفت.خدایش بیامرزد! بابا با خنده به صندلی کنارش اشاره کرد و دعوت کرد تا بنشینم. کنارش نشستم و پریناز سیب ها پوست کنده را تعارفمان کرد.بابا گازی به سیب زد و پرسید: چه خبرا؟ یه هفته ندیدمت دلم برات یه ذره شده بود. گونه اش را بوسیدم و پریناز لبخندی زد بابا موهایم را پریشان کرد و پرسید:چه خبر از بیمارستان؟ راضی هستی؟ راضی بودم .از نرگسهای هر صبح عمو مصطفی از چای و نسکافه ها و قهوه های سردی که میخوردم از کم کاری دوستانم و جبران کارشان از دیدن کودکان مریض اما شیطان بخش اطفال از درد و دل کردن با نرجس جان از خواهر بودن برای هنگامه از جای مریم شیفت ایستادن از نگرانی برای پوست نسرین زیر آنهمه آرایش از...من راضی بودم لبخندی زدم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و خیره به پریناز گفتم: معلومه که راضیم. پریناز آخرین تالشهایش را هم کرد و گفت:آیه در مورد پسر خانم فضلی مطمئنی؟ نمیخوای بیشتر فکر کنی؟ نچی گفتم و رو به بابا گفتم: میشه به زن مهربونت بگی من اونقدری عقل دارم که بفهمم چی کار میکنم؟ بابا هم میزند به لودگی و میگوید:پری جان آیه اونقدری عقل داره که بفهمه چی کار میکنه! پریناز چشم غره ای نثار بابای مهربانم میکند و میگوید: هی تو دل به دلش بده داره 21 سالش میشه! آیه به خدا خدا راضی نیست اینقدر منو حرص میدی.فکر میکنی یکی دو سال دیگه اینقدری که الان خواهان داری بازم اینقدر خواستگار پیدا میکنی؟ راست میگفت؟ دروغ که نمیگفت! پس حتما راست میگفت! فصل چهارم( دانای کل) قطره چکان سرم مینای کوچک را تنظیم کرد .خم شد و صورت غرق خوابش را بوسید.به ساعتش نگاهی انداخت و با خیال راحت کنارش نشست. مفاتیح کوچکی که همیشه بالا سرش بود را برداشت. دستش به دعا نمیرفت دوباره آن را بست و فقط خیره به چهره فرشته کوچک روی تخت خوابیده شد. . نویسنده: ** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
هنوز هم به طور کامل بیماری اش را تشخیص نداده بودند. چند دقیقه بعد نسرین را دید که سراسیمه به داخل اتاق می آید با دیدن آیه نفس راحتی میکشد و به در تکیه میدهد.آیه نگران نگاهش میکند و میپرسد:چی شده؟ نسرین نفسی تازه میکند و میگوید:دکترواال داره میاد بخش همه اتاقا رو چک کردم همه چی مرتب باشه ... آیه چپ چپی نگاهش میکند و دوباره روی صندلی مینشیند و در دل میگوید:کاش همیشه یه از فرنگ داشتیم بلکه ملت یکم به فکر وظایفشون بیوفتن دقایقی بعد دکتر واال و جمعی از پزشکان بر سر بیماران اتاق 1حاضر میشوند آیه آرام سالمی به تیم روبه رویش میکند و با چشم دنبال دکتر واال میگردد.به جز پیرآقای کراوات زده همه برایش آشنا هستند! حدس میزند که دکتر واال همین پیرآقای روبه رویش باشد چند دقیقه بعد دکتر تقوایی حدسش را به یقین تبدیل میکند:خانم سعیدی پرونده مریض رو لطف میکنید آیه چشمی میگوید و پرونده را دست دکتر تقوایی میدهد و به خواست آنها اطالعاتی در خصوص وضعیت عمومی بیمار میدهد.چند دقیقه ای در سکوت سپری میشود و بعد دکتر واال پرونده را به دست آیه میدهد. خیره به چهره معصوم مینا بیماری اش را تشخیص میدهد! خیلی راحت! آنقدر که آیه تمام انرژی اش را جمع میکند تا دهانشانش بیش از حد معمول باز نشود! در دل میگوید:او یک نابغه است ! یک نابغه ! مینا بیش از یک هفته در بیمارستان بستری بود و پزشکان بر سر تشخیص بیماری اش هنوز اختالف داشتند! با استدلال های دکتر واال مشخص شده که مینای کوچک با چه غولی دست و پنجه نرم میکند تیم پزشکی که رفت آیه فقط به مینا خیره شد! چند لحظه فقط خیره نگاهش کرد و بعد به اشک شوقش اجازه خروج داد.و مدام خدا را شکر میکرد! مینا مینای عزیزش درمان میشد و این شاید بهترین خبر این چند وقته بود. با نشاطی وصف ناشدنی به ایستگاه پرستاری رفت . مریم هم آنجا بود با لبخند منحصر به فردش سلام تقریبا بلندی گفت و آنها نیز با تعجب جواب سالمش را دادند! برای خودش چایی ریخت و کنا نسرین و مریم و آزاده نشست .تعجبشان را که دید پرسید:چی شده ؟ چرا اینجوری نگاه میکنید؟ نسرین میگوید:کبکت حسابی بلبل میخونه !! واسه همین تعجب کردیم! . نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
🔴 پخش زنده بیانات با ملت شریف ایران فردا (یکشنبه) ساعت 11:30 دقیقه از شبکه خبر 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat