ببخشیدمن امروزیادم رفته پست بزارم شرمنده همتونم ببخشید
#قبله_ی_من
#قسمت7⃣
سرما آخر به جانم افتاد و باعث شد تا چهار روز به #مدرسه نروم!
می توانم به راحتی بگویم:
" #دلم_برای_محمدمهدی_تنگ_شده"
همان لحظه صدای ویبره ی تلفن همراهم📱از داخل کیفم می آید. با اکراه از جا بلند می شوم و دستم را سمت کیفم که کنارتخت و روی زمین افتاده، دراز میکنم. شوکه از دیدن نام میم پناهی😳!!!!
_سلام استاد! 📱
_به به سلام محیا خانوم! چطوری؟
-خوبم!
البته دروغ گفتم! یک #دروغ_شاخ_دار!
_خوبه! خداروشکر که خوبی! همین مهمه!
-شما خوبید؟
-من شاگردم خوب باشه، بیست بیستم😉!
به سختی می خندم. باورم نمی شود خودش با من تماس گرفته! سعی می کنم
باصدای آرام صحبت کنم تا از گرفتگی صدایم باخبر نشود. با حالتی نرم می پرسد:
-از کلاس ها خسته شدی دیگه نمیای؟! یا از استادش؟
-این چه حرفیه!
-دو جلسه غیبت خوردی سر کلاس فیزیک. سه جلسه هم سر ریاضی!
-راستش...
-راستش؟
-دوروزه تب کردم!
مکث می کند و این بار جدی می پرسد:
دروغ گفتی؟
-ببخشید!
- #دختر خوبا دروغ نمیگن که! رفتی دکتر؟!
-نه!
-برو دکتر! باشه؟
در دلم قند آب می شود😍.
-چشم!
-دوس دارم سر کلاس چهارشنبه ببینمت😊!
تمام بدنم گر می گیرد. چه گفت؟! خدای من یکبار دیگر می شود تکرار کند؟!
محمدمهدی تکرار می کند: "می بینمت درسته؟"
-بله حتما!
مادرم می پرسد: "با کی حرف می زنی؟!"
چه بد موقع به اتاقم آمد😬. خیلی عادی یک دفعه می گویم: امم...راستی استاد!
میخواستم خودم زنگ بزنم و بگم کجاها رو درس دادید!
- خیلی خوبه که اینقد پیگیری! ولی الان باید حواست به خودت باشه!
-اونو که گفتم چشم!
-بی بلا دختر!
-لطف کردید زنگ زدید، خیلی خوشحال شدم!
-منم خستگیم در رفت صداتو شنیدم!
جملاتش پی در پی مثل سطل های آب سرد روی سرم خالی می شد. لب می گزم و جواب میدهم: بازم لطف دارید🙏!
-مزاحم استراحتت نمی شم! برو بخواب. عصری دکتر یادت نره. چهارشنبه...
جمله اش را کامل می کنم: می بینمتون!
-آفرین👍! فعلا خداحافظ!
-خدافظ!
🔹🔹🔹
دوروز خودم را با آب میوه 🍹 خفه کردم تا کمی بهتر شوم و به مدرسه بروم. چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک بافت مشکی که کلاه داشت را تنم کردم. رنگ مشکی به خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلی به من می آمد. کلاه راروی سرم انداختم، کوله ام را برداشتم و با وجودی پر از #اسم محمدمهدی به طرف مدرسه حرکت کردم. قبل از رسیدن به مدرسه، مسیرم را کج می کنم و به یک گل فروشی میروم. شاخه #گل_رز سفیدی را می خرم و بااحتیاط در کوله ام می گذارم.
پرشیای سفید رنگی چندمتر عقب تر ایستاده و برایم نور بالا می زند.پشت هم بوق میزند و من بی تفاوت روبه رو را نگاه می کنم. همان دم صدای استاد پناهی برق از سرم می پراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا!
متعجب سر می گردانم و با دیدن چهره اش باخوشحالی لبخند عمیقی میزنم.
باهیجان😀 سلام می کنم.وجواب می دهد: علیک سلام. خداروشکر خوب شدی🙏.
-بله.
درحالی که سوار ماشین می شود، بلند می گوید: بدو سوارشو دیرمیشه.
-نه خودم میام!
-تعارف نکن. سوارشودیگه.
ازخداخواسته سوار می شوم و #کوله ام🎒 راروی پایم می گذارم.خجالت زده خودم را در صندلی جمع می کنم و می پرسم: خیلی که عقب نیفتادم؟!
-نه. ساده بود مباحث. چون تو باهوشی راحت با یه توضیح دوباره یاد میگیری.
-چه خوب! باشیطنت می پرسم" خب کی بهم توضیح میدین؟"
لبهایش را با زبان تر می کند و با لحن خاصی میگوید: عجب سوالی! چطوره یه جای خاص بهت یاد بدم؟!
ابروهایم را بالا میدهم و باذوق می پرسم: کجا؟!
-جاشو بهت میگم! امروز بعد مدرسه چطوره؟
می دانم مادر و پدرم نمی گذارند و ممکن است پوستم را بکنند و با آن ترشی درست کنند اما بلند جواب می دهم: عالیه.
شاید الان بهترین فرصت است. زیپ کیفم را باز می کنم، گل را بیرون میاورم و روی داشبورد می گذارم. جا میخورد و سریع می پرسد: این چیه؟!
-مال شماست.
لبهایش به یکباره جمع و نگاهش پر از سوال می شود: برای من؟ به چه مناسبت؟!
-بله. برای تشکر از زحمتاتون!
-شاگرد خوب دارم که استاد خوبی ام.
چند کوچه پایین تر از در ورودی نگه می دارد تا کسی نبیند. تشکر می کنم و پیاده میشوم.
لبم را جمع و زمزمه می کنم: خیلی جنتلمنی محمد!
🔹🔹🔹
پای چپم را تندتند تکان می دهم و کمی از موهایم را مدام می جوم. چرا زنگ نمی خورد؟سرم را زیر میز می برم و از لحظات اخر برای زدن یک رژ لب صورتی مایع استفاده می کنم. همان لحظه زنگ می خورد.
سر کوچه منتظر می ایستم. یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد. نفسم بند می آید😨 و قلبم می ایستد. دست را کنار می زنم و به پشت سر نگاه می کنم.با دیدن لبخند نیمه محمدمهدی نفسم را پر صدا بیرون می دهم و دستم را روی قلبم می گذارم. دستهایش را بالا می گیرد و می گوید: من تسلیمم! چیه اینقدر ترسیدی؟!
من.. فک...فکر کردم که...
@shohda_shadat
#قبله_ی_من
#قسمت8⃣
تند تند نفس می کشم. دستش را روی شانه ام گذاشت! طوری که انگار ذهنم را می خواند، لبخند معنا داری می زند و میگوید: دستمو گذاشتم رو بند کوله ات🎒، خودم حواسم هست دختر جون!
برای آنکه آرام شوم خودم را توجیه می کنم: رو حساب استادی دست گذاشت!
-خب... قراره کجا درسارو بهم بگید؟!
-گرسنه ات نیست؟
-یکم!
نمیدانم کجا می خواهد برود! ولی هرچه باشد حتما فقط برای درس های عقب مانده و یک گپ معمولی است! بازهم خودم را توجیه می کنم: یه ناهار بااستاده! همین!
سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان🏢 می ایستد. به طبقاتش زل میزنم. "چرا اینجا اومدیم؟!"
به سمتش رو می گردانم و با تعجب می پرسم: استاد؟! اینجا کجاست؟!😳 میخندد
-مگه گشنه ات نبود دختر خوب؟!
گنگ جواب می دهم: چرا! ولی...مگه.
کیف سامسونتش💼 را برمیدارد و میگوید: پیاده شو!کمی خودم را کنار می کشم و می پرسم: دقیقا کجا ناهار می خوریم؟!
نیشش راباز می کند😁:
خونه ی من!
برق از سرم می پرد😱! "چی میگه؟!"
پناهی- همسرم چند روزی رفته! خونه تنهام، گفتم ناهار رو با شاگرد کوچولوم
بخورم!
حال بدی کل وجودم را میگیرد😓. اما باز با این حال ته دلم میگوید: قبول کن!
یه ناهاره!
چیزی نگفتنش باعث می شود که بدجنسی بپرسم😈: همسرتون کجا رفتن؟!
از سوالم جا می خورد و مِن مِن می کند:
رفته خونه مادرش. یکم حال و هواش عوض شه...
دوست دارم به او بفهمانم که از جدا شدنش باخبرم. باصدای آهسته می پرسم: ناراحت نمیشه من بیام خونتون؟
قیافه اش درهم می شود😠:
-نه! نمیشه!
آسانسور در طبقه ی پنجم می ایستد. پیش از اینکه در را باز کند تصمیمم را می گیرم و با همان صدای آرام ادامه میدهم: ناراحت نمیشن یا کلا دیگه بهشون ربط نداره؟!
در را رها می کند و سریع به سمتم برمی گردد:
-یعنی چی؟
کمی می ترسم😦 ولی با کمی ادا و حرکت ابرو می گویم: آخه خبر رسیده دیگه نیستن!
مات و مبهوت نگاهم می کند😳.کلید را در قفل میندازد و در را باز می کند. عطر گرم و مطبوعی از داخل به صورتم می خورد😌.
نفس عمیق می کشم تا تپش های نامنظم قلبم را کنترل کنم.
با دو دلی کتونی هایم را در می آورم.به طرف اتاق بزرگی می رود که در ضلع جنوب شرقی و بعداز اتاق نشیمن واقع شده. با سراشاره می کند که می توانم به اتاق بروم. اما نیرویی از پشت لباسم را چنگ می زند.
بی اختیار سرجایم می ایستم:
-نه! منتظر می مونم!
و پشتم را به در اتاق خواب می کنم. در را می بندد و بعداز چند دقیقه با یک تی شرت سبز فسفری و شلوار کتان کرم بیرون می آید.چقدر خوش لباس است!
اوباهمه فرق دارد هم ریشش را نگه میدارد و هم تیپ خوبش را! چه کسی گفته هرکس که #مذهبی است نباید رنگهای شاد بپوشد؟!
تلفن را بر می دارد و می پرسد: غذا چی می خوری؟!
ملایم لبخند می زنم🙂:نمی دونم! هرچی شما میخورید!
-نچ! دختر خوب چرا اینقد تعارف می کنی؟
-آخه حس خوبی ندارم! اصلا نباید مزاحم شما می شدم😕
اخم ساختگی می کند و تلفن را روی گوش چپش می گذارد:
-جوجه🍗 دوس داری؟!
باخجالت تایید می کنم. به رستوران زنگ می زند و دو پرس جوجه بابرنج با
تمام مخلفاتش سفارش می دهد..ازجا بلند می شود و به طرف آشپزخانه می رود. با نگاه دنبالش می کنم. پشت اپن می ایستد و می پرسد: آخه تو چرا این قدر خجالتی هستی؟!
چیزی نمی گویم. ادامه میدهد: خب نسکافه یا قهوه☕️؟!
-نه ممنون!
-دوست نداری؟!
-نه نمیخوام زحمت شه!
-تاغذا بیارن طول میکشه، الانم یه چیز گرم میچسبه...خب پس نسکافه یاقهوه؟
-هیچ کدوم!
-نچ! #لجبازی!
-نه آخه دوست ندارم!
-از اول بگو! هات چاکلت خوبه؟
-بله!
محمدمهدی از چند روزی که مریض بودم پرسید و خودش هم توضیحاتی کوتاه راجع به درسها داد. آخرش هم اضافه کرد که بعد از ناهار با تمرین بیشتر کار می کنیم!
جوجه با سالاد و زیتون کلی چسبید. بعد برای درس به اتاق مطالعه رفتیم که به گفته ی خودش قرار بود زمانی اتاق بچه اش باشد! پشت میز کوچکی نشستیم .تمرین را شروع کردیم. توضیحاتش را به دقت گوش می دادم و گاها بدون منظور به چشمان و لبش خیره می شدم. بعداز یک ساعت خودکارش🖊 را بین صفحات کتاب ریاضی گذاشت و مستقیم به چشمانم زل زد! جاخوردم و کمی نگاهم را دزدیدم
اما ول کن نبود! آخر سر باخجالت مقنعه ام را روی سرم مرتب کردم و پرسیدم:
چی شده🙈؟!
خودش را جلو کشید و به طرفم خم شد. بااسترس صندلی ام را چند سانت عقب
دادم😨. لبخند عجیبش میان ته ریش مرتبش گم شد.
پناهی- واقعا #چشمات فوق العاده اس!
هول کردم و جای تشکر سریع گفتم: مال شما هم!
و خودم متعجب از حرف مزخرفی که زده بودم، سرم راپایین انداختم و دستهایم را مشت میکنم محمدمهدی لبخند دندان نمایی می زند😁.
-محیا چرا اینقد به در و دیوار نگاه می کنی؟
جوابی نمیدهم. ادامه می دهد:
-میشه وقتی باهات #حرف میزنم مستقیم نگام کنی؟!
@shohda_shadat
#قبله_ی_من
#قسمت9⃣
محمدمهدی درماشینش را برای یک دختر باز میکند تا او پیاده شود! ازشدت لرز نگهداشتن جعبه ی شیرینی و گلها کاری غیرممکن می شود!محمدمهدی کتش را روی شانه ی آن دختر میندازد... دختری که چیزی تاعریان شدنش نمانده! مانتوی جلوباز، جوراب شلواری مشکی ولی نازک، شالی کوتاه روی قسمتی ازسرش و یقه ی بشدت باز! نمیتواند زنش باشد!
🔹🔹🔹
پررنگ لبخند می زند😊 و می پرسد: چه دختر خوب و ساکتی🙂! چته نگران شدم.
من بازهم سوار ماشینش شدم. بازهم قراراست به خانه اش بروم، اما این بار با
دفعات قبل فرق دارد.به زور لبخند می
زنم و صدای ناله مانندی ازگلویم به سختی بیرون می اید: محمدمهدی؟
-جان دلم؟
می گویم:
-خیلی دوست دارم...
درحالیکه صدایم می لرزد ادامه میدهم: این ازطرف شاگردت بود! تواستاد فوق العاده ای هستی.
ماشین را به طرف کنار خیابان هدایت می کند و با تبسم جواب میدهد🙂: توام فوق العاده ای محیا! شاید مسخره باشه دخترجون! ولی چندبار به ذهنم اومد ازت درخواست ازدواج💍 کنم! استاد از شاگردش.
حرفش را زد! تیرم به هدف خورد🎯. پس آن دختر خیلی مهم نیست!محمدمهدی- ولی ترسیدم که از من بدت بیاد. تو ازیه خانواده ی استخوون داری.
خوشگلی, حرف نداری. ولی من...شانسی ندارم..حرفهایش کم کم آتش درونم راخاموش می کند که یکدفعه میگوید: ولی خب بابات که هیچ وقت نمیذاره .
محمدمهدی- برای همین...میخوام یه چیزی ازت بپرسم!
-چی؟
-خب!و ما از اخلاق هم خوشمون اومده.
و دوست داریم باهم باشیم. ینی ازدواج کنیم!حالت تهوع ام شدید ترمی شود
-خب... به نظرت خیلی مهمه که خانوادت بویی ببرن ازعقد ما؟!
متوجه منظورش نشدم! سرکج می کنم و می پرسم: ینی چی؟!
-ینی.. ینی چرا باید با اطلاع اونا عقدکنیم!
_بازهم نفهمیدم!
-ببین محیا. دخترجون نترس! ما میتونیم خودمون بین خودمون عقد بخونیم!
می گویم: ینی...ینی...
-آره عزیزم...برای اینکه راحت بریم و بیایم...و اینکه.. بخاطر علاقمون معذب
نشیم... می تونیم یه صیغه موقت بخونیم! نظرت چیه؟!
می پرسم: جز من... جز من. کسی هم...
بین حرفم می پرد: نه نه! تو تنها کسی هستی که بعد شیدا اومد خونه ی من!لبهایم می لزرد... فکم را به
زور کنترل می کنم و می گویم: ن.. نگ...نگه...دا...دار...
متوجه ی حالتم می شود و دستش را به طرف صورتم می آورد" چی شد گلم؟" سرم را عقب می کشم و باصدای ضعیفی که از بین دندانهایم بیرون می آید باخشم می گویم: نگه...نگه...دار عوضی!
مات و مبهوت نگاهم می کند و میپرسد: چی گفتی؟تمام نیرویم را جمع می کنم و یک دفعه جیغ میکشم😤: میگم بزن کنار آشغال!
عصبی می شود و بازویم راچنگ میزند: چی زر زدی؟
-توداری زر میزنی...نگه دار احمق!
نیشخند بدی میزند😈 و به صندلی فشارم میدهد. کوله ام🎒 را مثل سپر مقابلم میگیرم تا بیشتراز این دستان کثیفش به من نخورد. انگشت اشاره اش را جلوی بینی اش میگیرد و ابروهایش را بالا میدهد:
هیـــس...هیسسس... ببند دهنتو... هارشدی پاچه میگیری!
-هارتویی عوضی! تویی که با ریش و قیافه ی موجه هرغلطی می کنی!
-ریش من جاتو تنگ کرده که گاز میگیری؟! بدبخت دارم بهت لطف می کنم!
-به اون دختره هم لطف کردی؟ همونی که ازماشینت پیاده شد؟
-هه! بپا هم شدی؟ اره؟!
-بتو ربطی نداره!
-پس اون دختره هم به تو ربطی نداره! همه آرزوشونه اینو ازمن بشنون! کی بود
خودشو چسبوند به من! هااان؟
چنان داد زد که خشک شدم😨. چندبار با مشت به داشبوردش میزنم و جیغ میکشم:
-آره...تو راس میگی حالا پیادم کن!
-نکنم چی؟
جلوی چشمانم سیاه میشود😵. سرم گیج می رود...اگر بلایی سرم بیاورد! چطور اثبات کنم که او..سرم من...من...میان هق هق التماسش می کنم
-تروخدا پیادم کن. پیاااادم کنن...
-چی شد؟ رام شدی!
داد میزنم: نگه نداری میپرم پایین!
-فقط یادت نره اونیکه درباغ سبز نشون داد تو بودی! بازمیگم که من بهت لطف
کردم!
تمام کینه ام رابه زبان می آورم😤:
-برو به مادرت لطف کن!
چشمانش دوکاسه ی خون می شود 😡و بدون مکث محکم باپشت دست دردهانم
میکوبد...
-یکباردیگه زر زیادی بزنی دندوناتو میریزم توحلقت!
زیرلب باحرص می گویم: وحشی!منتظر نمی مانم تاکامل بایستد، چشمانم رامی بندم و خودم رابیرون میندازم.
دادمیزند: روانی!هیچ کس مرانمی
بیند! کسی نیست کمکم کند...پیاده می شود و درحالیکه کوله ام را در دست
تاب می دهد می خنددبا تهدید میگوید: دهنتو میدوزم اگر چرت و پرت پشتم بگی! بدون هیشکی باور نمیکنه! اونی که خراب میشه خودتی! یه کاری نکنی واسه همیشه لالت کنم!
آخرین توانم خرج تف کردن در صورتش میشود. باحرص نگاهم می کند و به عقب
هلم میدهد. محکم زمین می خورم و لبه ی جوب می افتم.و بعد به طرف ماشینش میرود و صدای جیغ لاستیکهایش گوشم را کر می کند.
🔹🔹🔹
به تته پته می افتد: مح...محیا...تو...تو...
به تلخی لبخند می زنم : آره....
@shohda_shadat
🗓 امروز دوشنبه↯
۴ تیر ۱۳۹۷
۱۱ شوال ۱۴۳۹
۲۵ ژوئن ۲۰۱۸
ذکر روز :
یاقاضی الحاجات
#حدیث_روز
🌺🍃دنیا در حال انتقال از یکی به دیگری است و ...
🌸🌸🌸🌸
سلام مولای ما
به لحظه های "بی" توبودن سلام میكنم
به سینه ام دلی هست به نام میكنم
تمام میشود این فاصله ها بی گمان
به لحظه های "با "تو بودن سلام میكنم
@shohda_shadat🌹
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔺معرفی شهید مهدی ذاکر حسینی؛
پدر این شهید بزرگوار درگفت وگو با خبرنگار دفاع پرس با اشاره به دوران کودکی فرزند شهیدش اظهار داشت: مهدی در سال ۱۳۶۳ در بیمارستان الوند در خیابان حسن آباد تهران به دنیا آمد. به دلیل شغلم که ارتشی بودم در پایگاه همدان خدمت می کردم و مهدی در مدرسه پایگاه درس می خواند. همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ به تهران آمدیم، دوران راهنمایی در مدرسه جابربن حیان اکباتان درس خواند و دبیرستان در مدرسه شهید عمویان ادامه تحصیل داد.
وی بیان کرد: مهدی در دوران کودکی به فوتبال علاقه مند بود، با هم به استادیوم آزادی می رفتیم. یک عکس هم دارد که در استادیوم روی توپ نشسته و با هم عکس گرفتیم. به کاراته و کشتی نیز علاقه مند بود.
پدر شهید افزود: علاقه خاصی به مسائل رزمی داشت، البته طبیعی بود در خانواده نظامی بزرگ شده بود. بازی های رزمی و کامپیوتری از جمله مواردی بود که در زمان های مختلف به این قبیل سرگرمی ها می پرداخت. کتاب های مختلف مذهبی نهج البلاغه، منتهی الامال و زندگی ائمه (ع) و زندگی امام حسین(ع) را مطالعه می کرد.
پدر شهید ادامه داد: اگر به کاری دل می بست تا آخرش می ایستاد اگر به فردی قول می داد حتما عمل می کرد. مادر بزرگش به مهدی خیلی علاقه داشت و همیشه می گفت دست مهدی شفاست و هر وقت بیمار می شد بامهدی به دکتر می رفت یا هر وقت استخوان هایش درد می گرفت می گفت مهدی می تواند خوب قولنج مرا بگیرد.
وی گفت: من به عنوان پدر مهدی ندیدم هرگز عصبانی و ناراحت شود. همیشه اعتقاد داشت می توان با صحبت مسائل را حل کرد و اگر موردی پیش می آمد باخنده می گفت «با عصبانیت مشکلی حل نمی شود باید صحبت و مذاکره کنیم».
حسینی با اشاره به یادآوری بهترین خاطره ای که از مهدی و هم رزمانش در ذهنش به یادگار مانده، گفت: مهدی از سال ۹۳ برای حضور در جبهه مقاومت آموزش های تخصصی را فرا می گرفت و به صورت تکمیلی آموزش دوره های تکاوری را آموخت و قصد رفتن به سوریه را داشت. هنگامی که مهدی می خواست به سوریه برود مادرش ناراحت بود ولی وقتی گفت هنگامی که مردم مظلوم سوریه در سختی هستند ماندن برایش هیچ معنا و مفهومی ندارد دیگر کسی مخالفت با وی نکرد. اربعین سال گذشته من در پیاده روی اربعین حضور داشتم و مهدی در سوریه بود. وقتی از زیارت اربعین برگشتم، مهدی هم به همراه چند تن از دوستانش که از رزمندگان و پیشکسوت دوران دفاع مقدس و اهوازی بودند به منزل ما آمدند رزمندگانی که اهل فضیلت و تقوا بودند شبی به یاد ماندنی را در خاطره مان ثبت کردند.
وی ادامه داد: ابتدای شب به بیان یادآوری خاطرات دوران دفاع مقدس با یکدیگر پرداختیم وقتی زمان استراحت فرا رسید زمان عشق بازی و مناجات با خدای مجاهدان راه حق فرا رسید قرآن و دعا می خواندند و نیز هنگامی که شب از نیمه گذشت سجاده های آسمانی شان را گشودند و به نماز شب مشغول شدند. تا صبح بیدار و مشغول عبادت بودند.
💠 @shohda_shadat🌹
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
وی با اشاره به نکته ای از وصیت نامه فرزندش گفت: «حدود الهی را رعایت کردم نه مالی از کسی خوردم و بدهکارم کسی نیستم خیالم راحت است خیال شما هم راحت باشد من فدایی و غلام حضرت زینب (ع) هستم و تا آخرین قطره خونم دفاع می کنم. دفاع از مظلوم حد و مرز ندارد امام حسین (ع) من را طلبیده است.» بهترین دعایش «اللهم عجل لویک فرج » بود.
شهید جاویدالاثر مدافع حرم سید مهدی ذاکرحسینی عضو پایگاه بسیج خاتم الانبیاء(ص) ناحیه قدس و از پاسداران لشکر عملیاتی ۲۷ حضرت محمد رسول االله(ص) بود که ۲۴ خرداد امسال در دفاع از حرم حضرت زینب (س) درحومه شهر حلب سوریه به شهادت رسید و پیکرمطهرش تاکنون به کشور بازنگشته است.
💠 @shohda_shadat🌹
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠