یہ استادے میگفت:
اگر رفتگرے شهر رو بہ این
نیت جارو بزن کہ شهر
امام زمان (عج) تمیز باشہ قربش
بہ حضرت، از طلبہ اے
کہ سرگرم بازے شده بیشترهـ📿🍃
@shohda_shadat 🍃🌸
اومد جلوی در خونه، حالم خیلی خوب نبود، گفت کاری چیزی نداری حاجی؟
گفتم چرا، یه کیلو گوجه میخوام
گفت بشین بریم.😊
با موتورش منو برداشت برد ته «بازار جلیلی» توی اون کوچه پس کوچه ها، جلوی یه مغازه ی کوچیک نگه داشت یه کیلو گوجه گرفت وگفت بریم...👌
گفتم همین، این همه راه برای یه کیلو گوجه، بابا سر کوچه خودمونم داشت دیگه احمد جان،
گفت این گوجه هاش حرف نداره، ارزون تر هم هست!✅
نشستم که برگردیم سمت خونه، دیدیم سر کوچه خودمون چه گوجه های خوبی داشت، صد تومن هم ارزونتر بود!🙁
خندیدیم و رسیدیم و وداع!
بعد ها شنیدم که یکی از رفقا می گفت: احمد همیشه سعی می کرد از کسی خرید کنه که هم بیشتر نیاز داشته باشه، هم حواسش به حلال حروم باشه!!!
#شهید_احمداعطایی🌺
#از_زبان_رفقای_مسجد
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
اونجاڪہخدامیگہ:
﴿ قــالَلاتَخافاً،إنَّنِي
مَعَكُماأسمَـعُوأري ﴾🌙
«نترسید؛خودمهواتونودارم..!»
–چقدردل♡آدمقرصمیشه!!! :)🌱
#خدا♥️
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_من_با_تو ❄️
#قسمت_بیست_و_چهارم💎
عاطفہ هم خواب آلود نگاهمون مے ڪرد آخر سر امین بهش تشر زد:عاطفہ میخواے درس بخونے یا
نہ؟!فردا من میخوام امتحان بدم؟!
عاطفہ با ناراحتے گفت:خب حالا توام! میرم یہ آب بہ صورتم بزنم!
بلند شد تا برہ بیرون بہ در ڪہ رسید چشمڪے نثارم ڪرد و رفت!
قلبم داشت مے اومد تو دهنم،سریع از جام بلند شدم ڪہ برم بیرون!
_تو ڪجا؟!
نفسم بالا نمے اومد،امین گفت تو!
آب دهنمو قورت دادم،دوبارہ سر جام نشستم!
امین همونطورڪہ داشت مینوشت گفت:چرا ازم فرار مے ڪنے؟
با تعجب سرمو بلند ڪردم.
_من؟! فرار؟!
ڪلافہ بلند شد،دفترمو گذاشت ڪنارم
_اگہ باز اشڪال داشتید صدام ڪنید!
از اتاق بیرون رفت،من موندم با اتاق خالے و دفترے ڪہ بوے عطر امین رو میداد!
#نویسنده :لیلا سلطانی✨
@shohda_shadat 🎀°•○
#رمان_من_با_تو ❄️
#قسمت_بیست_و_سوم💎
خالہ فاطمہ شروع ڪرد بہ خندیدن.
_الان میگم امین بیاد ڪمڪتون!
عاطفہ سریع گفت:نہ نہ مادر من لازم نڪردہ ڪلے تیڪہ بارم مے ڪنہ!
خالہ فاطمہ بلند شد.
_خود دانے!
عاطفہ با چهرہ گرفتہ گفت:بگو بیاد،چارہ اے نیست!
دوبارہ اون حس بے حسے اومد سراغم!
_عاطفہ،امین بیاد من بدتر هیچے نمیفهمم جمع ڪن بریم پیش یڪے از بچہ ها!
عاطفہ ڪنار ڪتاب ها دراز ڪشید و با حوصلگے گفت:اونا از من و تو خنگ تر!
صداے در اومد،با عجلہ شالمو مرتب ڪردم صداے امین پیچید:یااللہ اجازہ هست؟
صداے قلبم بلند شد،دستانم میلرزید، سریع بهم گرہ شون زدم!
_بیا تو داداش!
امین وارد اتاق شد و آروم سلام ڪرد بدون این ڪہ نگاهش ڪنم جواب دادم!
نشست ڪنار عاطفہ،همونطور ڪہ دفتر عاطفہ رو ورق میزد گفت :ڪجاشو مشڪل دارید؟
عاطفہ خمیازہ اے ڪشید.
_هانے من حال ندارم تو بهش بگو!
دلم میخواست خفہ ش ڪنم میدونست الان چہ حالے دارم!
بہ زور آب دهنمو قورت دادم،با زبون لبمو تر ڪردمو گفتم:عہ...خب....
دفترمو گرفتم جلوش.
_اینا رو مشڪل داریم!
امین دفترمو گرفت و شروع ڪرد بہ توضیح دادن،با دقت گوش میدادم تا جلوش ڪم نیارم خیلے خوب
یاد میگرفتم!
#نویسنده :لیلا سلطانی✨
@shohda_shadat 🎀°•○
بسم رب زهـღــــرا
یه کانال زدیم😍💫
به عشق مادرمون حضرت زهرا✨💚
http://eitaa.com/joinchat/2703425557C7ea45c7502
اینجا کانال مادرمونه😇
همون مادرپهلو شکسته😖😢
که هرروز با کارامون به پهلو دردشون اضافه میکنیم😥
تو این کانال میتونی کلی سرگرم بشی 🍭و چیز های خوب خوب یاد بگیر 😍😍
تو اینجا هرچی که بخوای رو میتونی پیدا کنی
#مداحی❤️
#عکس_نوشته🌈
#پروفایلهای_قشنگ🦋
#متن_های_کمیاب☄
دعوتت به این کانال اتفاقی نبوده
ی یازهرا بگو و بزن رو لینک
https://eitaa.com/joinchat/2703425557C7ea45c7502
✨°{هرکی اینجاست#عاشقه اگه عاشق حضرت زهرایی بیا}.°✨