#شـهیدحاجقاسمسلیمانی✨
|°شرط شهید شدن
شهید بودن است..
اگر امروز کسی را دیدید
که بوی شهیداز کلام،رفتار
و اخلاق اواستشمام شد،
بدانید او شهید خواهد شد
و تمام شهدا این مشخصه را داشتند...
#شهدایخانطومان🥀
#سـخنبـزرگـان |💛|
|…خُدایا..
از تو مۍخواهَم ڪه طَبع ما را
آنقَدر بُلند کُنۍ ڪه دَر بَرابرِ
هیچ چیز جُز تو تَسلیم نَشویم...🍂
دُنیا|🌍|ما را نَفریبَد
خودخواهۍ ما را ڪور نَڪند
سیاهۍِ گُناه و فِساد و
تُهمَت و دُروغ و غیبَت
قَلبهاۍ ما را تیره|🖤|تار نَنمایَد...|
|شهیدمصطفۍچمران|
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
•دلت که گرفت💔
•با رفیقی درد و دل کن
که #آسمانی باشد
•این زمینیـها
•در کارِ #خود هم مانده اند
#چادریاعاشقترند
#بچههایآسدعلی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
https://eitaa.com/joinchat/1199308851C3b1ac6236a
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
ڪاناݪێ خاص👌...
براے سخت پسندآ...🍇
کانای متفاوت از جنس مذهبے
🦋🌿؛اینبارکانالیازجنسمتفاوت
براۍافرادگوهرپسندازجنسمذهبۍ 😌♥️
https://eitaa.com/joinchat/1199308851C3b1ac6236a
[#عضونشی،ضررمیکنۍ،خوددانی🙂↑]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺چرا دخترم بد حجاب شد ؟! چرا پسرم اهل نماز نیست ؟!
🗣حجت السلام عالی
+پیشنهاد میشود!!
#رمان_من_با_تو
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
شهریار رو بہ من جدے ادامہ داد:خواهرم حداقل همین تهران مراسم میگرفتے!تا قم نمے رسیما!
مادرم با تحڪم گفت:شهریار!
شهریار نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:چشم مامان جونم چیزے نمیگم!
پدرم با خندہ گفت:آفرین.
عاطفہ نگاهم ڪرد و با اضطراب گفت:هانیہ چادرت ڪو؟
خواستم دهن باز ڪنم ڪہ شهریار گفت:رو سرش!
برادر بزرگم نمڪدون شدہ بود!
یعنے خوشحال بود،خیلے خوشحال!
عاطفہ گفت:منظورم چادر سفیدہ!
آروم گفتم:جیران خانم میارہ!
صداے هشدار پیام موبایلم بلند شد ،با عجلہ موبایلم رو از توے ڪیفم درآوردم.
رمز رو زدم و وارد صندوق پیام ها شدم.
حنانہ بود. "عروس خانم ڪجایے داداشم رماتیسم گرفت از بس این ڪوچہ رو بالا پایین ڪرد"
بے اختیار لبخندے روے لبم نشست،عاطفہ با شیطنت گفت:یارہ؟
سرم رو بلند ڪردم و گفتم:نہ خواهر یارہ!
مادرم برگشت سمت ما و گفت:هانے،بهارم دعوت ڪردے؟
سرم رو تڪون دادم:آرہ میاد حسینیہ!
یڪ ساعت بعد رسیدیم سر خیابون دانشگاہ،پدرم خیابون رو رد ڪرد و وارد ڪوچہ ے حسینیہ شد.
#نویسنده :لیلا سلطانی✨
@shohda_shadat🖤
#رمان_من_با_تو
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
لبم رو بہ دندون گرفتم و شروع ڪردم بہ جویدن.
نزدیڪ حسینیہ رسیدیم،سهیلے دست بہ سینہ جلوے حسینیہ قدم مے زد.
سرش رو بلند ڪرد،نگاهش افتاد بہ ما.
ایستاد،پدرم براش بوق زد،با لبخند سرش رو تڪون داد.
پدرم ماشین رو پارڪ ڪرد و پیادہ شد.
سهیلے و پدرم مشغول صحبت شدن.
ڪت و شلوار آبے نفتے با پیرهن سفید پوشیدہ بود.
موها و ریش هاش مرتب تر از همیشہ بود!
استادم داشت داماد مے شد!
داما د من!
مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و پیادہ شد،عاطفہ چشمڪے بہ شهریار زد و گفت:مام بریم.
دستگیرہ ے در رو گرفتم و گفتم:باهم بریم!
شهریار در رو باز ڪرد و پیادہ شد.
عاطفہ هم پشت سرش!
نگاهم بہ شهریار و عاطفہ بود ڪہ چند تقہ بہ شیشہ ے پنجرہ ے ڪنارم باعث شد ڪہ سرم رو
برگردونم.
پدرم بود،در رو باز ڪردم و پیادہ شدم.
پدرم دستم رو گرفت،باهم قدم برمے داشتیم،چند قدم با سهیلے فاصلہ داشتیم.
با دیدن من نگاهش رو دوخت بہ گوشہ ے چادرم و گفت:سلام!
آروم جوابش رو دادم.
#نویسنده :لیلا سلطانی🍃
@shohda_shadat🏴