#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌈
#قسمت_سی_یکم☂🌿
سرمو تكون دادم تا جلوي اشك هايي كه مي خواست سرازير بشه رو بگيرم. با سرعت از كلاس خارج شدم با خارج شدنم اشك مزاحم از
چشمام سرازير شد. هنوز از كلاس دور نشده بودم كه صداي استاد رو از پشت سرم شنيدم. به طرفش برگشتم كه با ديدن صورت خيس از
اشكم شوكه شد! نه نمي خواستم ضعيف باشم. نمي خواستم ضعفم رو به ديگران نشون بدم. بدون حرفي يك قدم به عقب رفتم و شروع به
دويدن كردم.
با رسيدن به خيابون سوار تاكسي كه ايستاده بود شدم كه صداي داد راننده بلند شد.
- خانوم مسا ...
با ديدن حالت من چيزي نگفت و نگاهشو برگردوند.
- كجا ميريد؟
با دست هاي لرزون كارتي رو به طرفش گرفتم كه نگاهي به كارت كرد و ماشينو به حركت در آورد. دستمو روي جيب مانتوم كشيدم. اونو
بيرون آوردم با ديدنش آهي كشيدم و بازش كردم صفحه اول اسم و مشخصات خودم بود ولي صفحه دوم، اشكم باز روي صورتم سرازير
شد اين اسم كي بود؟ چشمامو بستم كه صداي همون زن توي گوشم تكرار شد.
- خانوم يعني چي اشتباه شده! وا... دوره ي آخر زمونه! اومده به من مي گه كه چرا اسم شوهرمو نوشتيد؟ با صداي بوق ماشين چشمامو باز
كردم كه باز چشمم به شناسنامه و اون اسم افتاد. بستمش و توي دستم فشردمش. آخه چطور ممكن بود اشتباه كرده باشن!
با صداي راننده به خودم اومدم.
- خانوم رسيديم.
با حساب كردن كرايه پياده شدم و نگاهي به ساختمون انداختم. آهي كشيدم و قدمي به جلو برداشتم كه با تنه ي شخصي به ديوار چسبيدم.
نگاهي به مردي كه با عجله دور مي شد كردم. دستشو بالا برد.
- ببخشيد.
آهي كشيدم و همون جا ايستادم. نگاه خيره ام به ديوار رو به رو بود. اين جا اومده بودم چي كار كنم؟ آقا جون خودش گفت: "مشكلي
داشتي مي توني از آقاي سالاري كمك بگيري."
موبايلم رو بيرون آوردم و شماره آقاي سالاري رو گرفتم. با خوردن يك بوق جواب داد.
- الو. سلام آقاي سالاري؟
- بله بفرماييد.
- اسفندياري هستم. نوه ي حاج رضا اسفندياري.
- بله، بله. خوب شد تماس گرفتيد. خودم كار مهمي باهاتون داشتم.
آهي كشيدم.
- من هم كار مهمي با شما داشتم.
- بفرماييد دخترم.
خواستم حرفي بزنم كه صداي گريه زني از اون طرف به گوشم رسيد!
مسعود، پسرم؟
- خانوم آروم بگير.
سيخ ايستادم.
- آقاي سالاري اتفاقي افتاده؟
- شرمنده دخترم. پسرم خارج از كشور تصادف كرده، بايد هر چه زودتر خودمون رو برسونيم اون جا.
- خداي من!
- براي همين مي خواستم زنگ بزنم كه بگم من دارم ميرم. كارت چي بود دخترم؟
- هيچي، هيچي. بريد به سلامت. انشاا... حال پسرتون هم خوب بشه.
- ممنونم دخترم.
بدون حرف ديگه اي قطع كردم. كف دستم عرق كرده بود. نگاهي به شناسنامه كردم كه هنوز بين دست هام بود. بايد چي كار مي كردم؟
به آقا جون بگم؟ قطره اشكي از چشمام چكيد اگه به اون مي گفتم باور مي كرد يا تهمت مي زد؟ همون طور كه اون زن به من تهمت زد.
تهمت اين كه دارم دروغ مي گم. اگه به آقاي سالاري مي گفتم، حتماً به آقا جون مي گفت.
زانو هام لرزيد و روي پله ها نشستم. نمي دونم چقدر گذشته بود كه با خاموش شدن چراغ ها به خودم اومدم. نگاهي به ساعت كردم خيلي
دير شده بود! با سستي از جام بلند شدم. از خستگي توان ايستادن نداشتم. با ديدن تاكسي دستمو تكون دادم كه جلوي پام ايستاد و سوار
شدم.
با تني خسته كليد رو توي در انداختم و وارد شدم. زانوهام خم شد و روي زمين افتادم. خسته تر از اوني بودم كه باز به اسم توي شناسنامه
فكر كنم همون جا خوابم برد.
با صداي پي در پي زنگ در خونه چشمامو به سختي باز كردم. روي زمين نشستم و نگاهمو به ساعت دوختم كه عدد ده رو نشون مي داد!
دستي به چشمام كشيدم كه نگاهم به شناسنامه افتاد. داغ دلم تازه شد. آهي كشيدم كه باز صداي زنگ من و به خودم آورد. به سختي از
جام بلند شدم هنوز لباس هاي ديروز تنم بود. به طرف در حياط رفتم و اونو باز كردم كه صورت سرخ شده مهري جلوي روم قرار گرفت.
- كدوم گوري بودي تو؟
لبخندي زدم و كنار رفتم تا داخل بياد.
- بفرماييد. تو رو خدا دم در بده.
مهري تابي به گردنش داد.
- نه مرسي نميام داخل.
سرمو از در بيرون كردم و نگاهمو به آسمون دوختم. مهري با تعجب نگاهم كرد!
- خل شدي به سلامتي؟!
- نه بابا دارم نگاه مي كنم امروز خورشيد از كدوم طرف در اومده كه تو داخل نمياي؟!
مهري اخمي ساختگي كرد و به داخل هلم داد.
#ادامه_دارد....
@shohda_shadat🌸
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌹
#قسمت_سی_دوم🎆☘
دختره ي چشم سفيد. داري واسه من تو كوچه سرك مي كشي، ها!
خنده اي كردم و تكيه ام رو به در دادم.
- خب آيه جون، اومدم باهات خداحافظي كنم.
با تعجب نگاهش كردم.
- خداحافظي!
مهري موهاي چتري اش رو درست كرد و لبخندي زد.
- بابا واسه هميشه كه نه!
- پس چي؟!
- داريم ...
- مهري بيا مامانم كارت داره.
مهري با عجله به طرف آرش رفت كه حرفش نيمه كاره موند. آهي كشيدم و نگاهي به هر دو كردم. چقدر خوشحال بودند. بي غم، بي
غصه. آرش با ديدن نگاهم لبخندي زد و به من نزديك شد.
- سلام آبجيه گلم.
لبخندي زدم. عاشق كلمه آبجي گفتنش بودم.
- سلام داداشي.
آرش اخمي كرد.
- ديشب كجا بودي كه دير اومدي خونه؟
با ياد آوري ديشب باز هم وجودم پر غم شد. بايد با شناسنامه چي كار مي كردم؟
- آيه؟
- رفته بودم واسه شناسنامه.
- آهان هموني كه گمش كردي.
سرمو تكون دادم كه لبخندي زد.
- كاش تو هم ميومدي. از بس مهري از تو به مامان گفته مامان مشتاق ديدارته.
- منم همين طور. ولي مي دوني كه نمي تونم درس و دانشگاه رو رها كنم بيام.
- آره مي دونم.
نگاهي به مهري كردم كه هنوز در حال خنديدن بود.
- يعني واقعاً اين دو تا آبروي هر چي مادرشوهر با عروسه رو بردن!
خنده اي كردم.
- چيه حسوديت مي شه؟
آرش خنده اي كرد و سرشو تكون داد.
- من برم كه اين دو تا حرفاشون تموم نمي شه!
لبخندي زدم.
- مواظب خودتون باشيد.
آرش به طرف ماشين رفت، ولي باز به طرفم برگشت.
- تو هم مواظب خودت باش. مشكلي داشتي حتماً زنگ بزن.
نگاهش كردم كه باز به طرف ماشينش رفت. بايد درباره مشكلم به آرش مي گفتم.
- آرش ...
آرش به طرفم برگشت كه چهره ي شاد مهري رو ديدم. نه نمي تونستم بگم، اگه سفرشون خراب مي شد چي؟ اگه فكر ديگه اي درباره ي
من مي كردن چي؟ بعد از نوزده سال تازه دوست هاي خوبي پيدا كرده بودم. نه نمي تونستم، نمي تونستم بگم. لبخندي زدم.
- رسيديد زنگ بزنيد نگران نباشم.
آرش لبخندي زد و سرشو تكون داد و سوار شد. مهري با تكون دستي خداحافظي كرد و سوار شد. با حركت ماشين به داخل رفتم و كنار
شناسنامه زانو زدم. بازش كردم كه موبايلم زنگ خورد. با ديدن شماره سانيا دكمه سبز رو فشردم.
- آيـــــــــــــــه؟
موبايل رو ازگوشم جدا كردم.
- كــــــــــــجايي تو؟ ببين چقدر از ديشب تا حالا زنگ زدم!
- بابا چرا داد مي زني آروم تر.
- ا ،ببخشيد چطوري تو؟
آهي كشيدم.
- خسته ام.
- چي شده مريضي؟ ديروزم تو دانشگاه حالت بد بود!
- نه چيزيم نيست.
- ديروز تو دانشگاه دنبالت گشتم كجا بودي؟
- زود اومدم خونه خيلي كار داشتم.
- آخي نازي. مي خواستي به شوهرت برسي؟
- نگاهي به شناسنامه كردم و پوزخندي زدم.
- آره تو فكر كن اين طور بوده.
سانيا خنده اي كرد.
- سانيا؟
#ادامه_دارد....
@shohda_shadat💌
•┄❁بِـسْـمِاللّٰهِالࢪَّحمنِالࢪَّحیمْ❁┄•
[🍃🌹زیـارتـنـامـہے شــہـــدا🌹🍃]
بخوانیم باهـم...
بہ نیت تمام شہدا💛🌱
#السلامعلیڪیاأباصالحالمہدے✋🏻
🌷🌷🌷
⚜ خدا میرساند!
🔸 اگر انسان به وظائف خود عمل کند خداوند مطالب را در هر وقت و هر جا که باشد به او می رساند. «واستعینوا بالصبر و الصلاة، سورۀ بقره، آیۀ ۴۵»
🔸 تمام امور برمحور سه چیز بنا شده است: #شب_زنده_داری و خوراک حلال وتوجه و حضور قلب در #نماز.
📚 شیخ حسنعلی نخودکی، نشان از بی نشان ها، ج۱.
التماس دعا بزرگواران شب زنده دار 🤲🏻🌹
📌مادرِ بزرگوار #شهید_محمدحسین_حدادیان ویژگی اخلاقی پسرش را اینگونه نقل میکند:
🔻#شهید_محمدحسین_حدادیان اهل نماز اول وقت، زیارت عاشورا و هیئت بود. سینهزن امام حسین«علیه السّلام» بود.
🔺او خیلی اخلاص داشت. بیادّعا بود و هیچ وقت از کارهای خیری که میکرد نمیگفت. به نظرم مزد این اخلاص و بی ادّعا بودنهایش را با #شهادت گرفت.🕊
🔻#محمد دنبال اجرایی کردن فرامین رهبری بود. دغدغهی حفظ دستاوردهای نظام را داشت.✌️🏻
🔺#محمدحسین با سنّ کمش، بصیرت داشت. جریانهای باطل را خوب میشناخت و آگاه به امور بود. او مانند کسی که از ناموسش غیورانه دفاع میکند، از انقلاب با غیرت دفاع میکرد.
🔻#شهید_محمدحسین_حدادیان همهی عمر بسیجی بود و بسیجی زندگی کرد. میگفت:
مامان بصیرتی که آقا میگویند انشاءاللّه خدا نصیبمان کند و اگر بصیرت داشته باشیم انشاءالله این انقلاب به انقلاب صاحبالزمان«عج اللّه تعالی فرجه الشریف»وصل خواهد شد.❤️
---❁•°🕊️•°❁--
.
.
یکی از برنامههای همیشگیاش زیارت کهفالشهدا و قطعه شهدای گمنام بهشت زهرا«س» بود.🌹
وقتی پیکر دوستان شهید مدافع حرمش #شهیدان_کریمیان و #امیر_سیاوشی را آوردند و در چیذر به خاک سپردند، حال و هوای عجیبی داشت.💔
ارتباط خاصی با #شهدا داشت و همیشه کلام شهدا را نصبالعین خودش قرار میداد. #محمد عاشق شهادت بود😭
وقتی بحث جبهه مقاومت مطرح شد، همه تلاشش را کرد که به سوریه برود.❤️🕊
---❁•°🕊️•°❁---
#وصیتنامه_شهید📝
🖇وصیتنامه #شهید_محمدحسین_حدادیان پیش از رفتن به سوریه
بسم رب الشهدا و الصدیقین
خوش به سعادت شهدا
خوشا آنانکه شهادت قسمتشان میشود. خدا میداند که بر خود واجب دانسته که به پیروی از علیاکبر امام حسین«علیه السّلام» در جبهههای حق علیه باطل حضور پیدا کنم و از حرم عمهی سادات در حدّ توان خود، دفاع کنم که در روز قیامت شرمندهی مادر سادات، حضرت زهرا«سلام اللّه علیها» و ارباب بیکفنم نباشم. جان ناقابلی دارم که پیشکش حضرت صاحبالزمان«عج اللّه تعالی فرجه الشریف» و نایب بر حقّش میکنم.
طلب حلالیت
پدر و مادر عزیزم! دست شما را میبوسم و از شما میخواهم بابت تمام اذیّتهایی که شما را کردهام، مرا حلال کنید و از حرف آنهایی که میگویند: ما برای پول و مادّیات، از دنیا رفتیم، ناراحت نشوید.
پیرو خطّ رهبری باشید که قطعاً راه درست و راه امام زمان«عج اللّه تعالی فرجه الشریف» میباشد.✌️🏻
اگر شهید نشویم، میمیریم...
---❁•°🕊️•°❁---
「 شهادت شهید از زبان مادربزرگوار🕊」
شهادتش داستان کربلا را برایم تداعی کرد. ابتدا با تفنگ شکاری به
#محمدحسین شلیک میکنند، بعد با همان تفنگ به سر و صورتش میزنند.
بعد که #محمدحسین دست تنها میماند با قمه و هر چه در دست داشتند
به جانش میافتند و در آخر هم با خودرو از روی بچهام رد میشوند و این کار را تکرار میکنند.
اگرچه دراویش وحشی، اسبی برای تاختن به جان #محمدحسین نداشتند اما سوار بر خودرو بر بدن چاک چاکش تاختند و شهادت #محمدحسین اینگونه غریبانه رقم خورد. اینها نشاندهنده نفرت و کینه دشمنان اسلام و انقلاب است.
خدا را شاکرم که بعد از ۱۴۰۰ سال ذرهای تنها ذرهای از آن دریای مصائب عاشورا را به ما نشان دادند...
---❁•°🕊️•°❁----