#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌸🌈
#قسمت_شصت_ششم🌹
اما مهربوني هاشون احساس صميميتشون اين قدر منو با اون ها صميمي كرده بود كه فرصت نكرده بودم با آراسب حرف بزنم. اگه اين بچه بذاره من حرف بزنم! هميشه وسط حرفم مزه اي مي پرونه بي مزه.
آرسام هنوز با نگاه مشكوكي نگام مي كنه. آبمون تو يك جوب نميره ولي در كل ...
با دستي كه تكونم مي داد از افكارم خارج شدم.
- كجايي يك ساعته صدات مي كنم؟!
با تعجب نگاهي به اطراف كردم.
- كلاس تموم شد؟!
سانيا دستي به سرم كشيد.
- آخي، دخترم خواب بودي!
اخمي كردم و دستشو پس زدم كه سانيا خنده اي كرد و از جاش بلند شد.
- بلند شو، بلند شو بريم يك چايي بخوريم تا كلاس شروع نشده.
با لبخندي از جام بلند شدم و رو به او كردم.
- من ميرم كلاس جا مي گيرم تو هم براي من آب ميوه بگير بيار.
سانيا اخمي كرد.
- نوكر با ...
- ا ،به بابام چيزي نگوهــــا.
سانيا خنده اي كرد.
- جوش نيار حالا ميرم واست مي گيرم. تو هم اگه تونستي برو يك جا براي ما از بين اين دختراي وحشي پيدا كن.
هر دو خنده اي كرديم. حق داشت كلاس آقاي احمدي پر بود. به زور جا گيرمون مي اومد. هر وقت هم مي خواستيم جايي بشينيم داد و
هوار دخترها بالا مي رفت و پسرها شروع مي كردن به خنديدن.
آقاي احمدي استاد جووني بود كه با هر كلمه اي كه حرف مي زد لبخندي روي لبت ناخودآگاه جا خوش مي كرد. اين قدر خوب درسو بيان
مي كرد كه كسي ناراضي از كلاسش بيرون نمي رفت. خيلي از دخترها مي خواستن بهش نزديك بشن، اما با اومدن همسر استاد همه ي
نقشه هاشون نقش بر آب شد. من و سانيا فقط مي خنديدم.
وارد كلاس شدم فقط دو تا صندلي آخر كلاس خالي بود. اون هم درست رو به روي مهرداد. پوفي كردم و روي صندلي نشستم و كيفمو روي
صندلي ديگه اي گذاشتم كه جاي سانيا رو گرفته باشم. مهرداد با ديدنم لبخندي زد و سرشو تكون داد و سلام كرد. بي احترامي بود من
سلام نكنم. سرمو براش تكون دادم كه سانيا وارد كلاس شد. با ديدنم آخر كلاس لبخندي زد و نشست كه مهرداد به طرفش برگشت.
- خانوم تعارف نمي كني!
سانيا اخمي كرد.
- گمشو برو براي خودت بگير.
- خيلي بي ادبي سانيا
همينه كه هست.
و صورتشو برگردوند. مهرداد با لبخندي سرشو با تأسف تكون داد و به طرف دوستش برگشت. سانيا با لبخندي به طرف من برگشت و
چشمكي زد.
مي دونستم زياد از مهرداد خوشش نمياد. دليلش رو نمي دونستم ولي واقعاً نگاه مهرداد يك جوري بود كه آدم به خودش مي لرزيد. نه از
روي احساسات، از چيزي كه توي چشماش بود مي ترسيدم.
با اومدن استاد هر يك دست از حرف زدن برداشتيم و تا آخر كلاس استاد يك ريز درس داد و براي آماده شدن براي امتحان ها
تشويقمون كرد. با خسته نباشيد استاد سانيا كمرشو خم و راست كرد.
- بيا بريم من ماشين آوردم.
لبخندي زدم.
- مزاحم نمي شم. بايد برم يك جاي ديگه.
سانيا دستمو گرفت.
- بابا بي خيال. هر جا بري مي برمت. ماشين كه هر روز پيش من نيست.
دستمو با خودش كشيد. با لبخندي نگاهش مي كردم كه زنگ موبايلش به صدا در اومد. نگاهي به صفحه گوشي كرد و با اخمي جواب داد.
- بـــــــــــله!
از من فاصله گرفت كه نگاهمو به بيرون دانشگاه دوختم. دانشجوها در حال رفت و آمد بودند. ماشين ها با سرعت از خيابون مي گذشتن
كه نگاهم به ماشيني افتاد كه گوشه ي خيابون پارك شده بود. چشمامو ريز كردم و دقيق نگاه كردم كه چشمام گرد شد. اين، اين جا چي
كار مي كرد! هيچ وقت نمي تونستم اين ماشين رو فراموش كنم. يك تاي ابروم رو بالا دادم كه از ويبره موبايلم تكوني خوردم. دست تو
جيب مانتوم كردم و با ديدن شماره اش دستم به طرف چادرم رفت. همون طور كه چادرمو درست مي كردم جواب دادم كه صداش تو
گوشم پيچيد.
- مواظب اون چادرت باش كوچولو.
اخمي كردم كه شخصي با سرعت از كنارم گذشت. با تعجب نگاهي به چادرم كردم كه افتاده بود رو دستم. صداي خنده اش رو از پشت
گوشي مي شنيدم. اخمي كردم. اين كلمه رو از دهن يكي شنيده بودم اما يادم نمي اومد!
- كلاسات تموم شد؟
جوابي ندادم و چادرمو روي سرم درست كردم. مطمئن بودم حالا از توي ماشين داره نگاهم مي كنه. گوشي رو به گوشم نزديك كردم و
گفتم:
- اومديد اين جا چي كار؟
- اومدم دنبالت ديگه!
- شما كه وقتي ...
- آيه زود بيا كه بد جا پارك كردم.
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من ☂☘
#قسمت_شصت_هفتم😍
بدون حرفي قطع كرد. موبايلو توي دستم فشردم. تو روحت آراسب. اجازه نميدي من حرف بزنم! شيطونه مي گفت لهش كنم. نگاهي به
سانيا كردم كه با اخمي نزديك مي شد.
- شرمنده آيه جونم. من نمي تونم ببرمت، سانيار ماشين رو مي خواد.
لبخندي زدم. آخيش خيالم راحت شد.
- نه عزيزم. اومدن دنبالم ميرم.
- كي اومده دنبالت؟
لبخندي زدم.
- فضول رو بردن جهنم ...
و با قدم هاي بلند از او فاصله گرفتم كه صداي جيغش رو از پشت شنيدم. با خنده از دانشگاه خارج شدم و نگاهي به اطراف كردم كه با
بوقي چشمم به ماشينش افتاد. خودمو به ماشين رسوندم كه خم شد و در جلو رو باز كرد با اخمي روي صندلي نشستم و درو بستم كه با
لبخندي به طرفم برگشت.
- سلام چطوري؟
با چشمان ريز شده نگاهش كردم.
- خبريه؟
آراسب لبخندي زد و ماشينو به حركت در آورد.
- خبر سلامتي. چه خبري بايد باشه!
تكيه ام رو به صندلي دادم و دست به سينه نشستم.
- مگه سر كلاس درس نشستي!
به طرفش برگشتم.
- چطور؟
- آخه اين طور دست به سينه نشستي!
اخمي كردم.
- دوست دارم مشكلي داريد شما؟ اصلاً اومده بوديد دنبال من چي كار!
آراسب شانه اي بالا انداخت.
- آخه قرار بود ما بياييم دنبالت.
- ما!
- آره ديگه، نمي تونيم تنهات بذاريم.
- آهـــان!
پوفي كردم كه آراسب خنده اي كرد. با تعجب نگاهش كردم كه لبخند مي زد. كم داره بچه با خودش ميگه، مي خنده! سرمو با تأسف
تكون دادم كه آراسب كنار كافي شاپي ايستاد. با تعجب به كافي شاپ نگاه كردم. اين جا كه شركت نيست! هنوز نگاهم به بيرون بود كه
آراسب بوقي زد. از جا پريدم و به طرفش برگشتم كه شروع به خنديدن كرد. اخمي كردم. اي رو آب بخندي!
- پياده شو.
- اين جا كه شركت نيست!
- ا ً ،جدا! من فكر كردم شركته!
و خنده اي كرد.
- اين جا اومديم چي كار؟
- اومديم كافي شاپ ديگه!
- خب، منم دارم مي گم اين جا شركت نيست.
- ما كه نبايد هميشه شركت باشيم.
چشمام گرد شد.
- يعني مي گيد كافي شاپ باشيم؟
آراسب با لبخندي يك تاي ابروش رو بالا داد.
- يعني دوست داري هميشه كافي شاپ باشيم؟!
- هــــان!
اين ديوونه شده بود يا مي خواست منو ديوونه كنه؟ اخمي كردم.
- آقاي فرهو ...
- آراسب بگو.
- اوف ما اومديم اين جا چي كار؟
- اومديم كافي شاپ ديگه!
سرمو با تأسف تكون دادم. شيطونه مي گفت بزن تو سرش. بي خيال، همه فكر مي كنن قاتل جونشم.
- منم فهميدم اومديم كافي شاپ. اما چرا؟
آراسب لبخندي زد.
- آهـــــــــان!
با چشمان ريز شده نگاهش كردم. نكنه اومده دوست دخترش رو ببينه منو با خودش آورده گندي كه زده رو من جمع كنم؟ لبمو به دندون
گرفتم.
- من پياده مي شم ميرم شركت. شما به كارتون برسيد.
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من
#قسمت_شصت_هشتم
چرا؟
چي و چرا؟
- چرا مي خواي پياده بري شركت؟
اخمي كردم. فكر كنم با اين اخم كردنم ديگه بين ابروم چين دار بشه.
- خب شما اين جا كار داريد، من ميرم شركت.
- پياده شو بريم تو كافي شاپ.
- چرا؟
آراسب اخمي كرد.
- گيج مي زني دختر چرا؟ بابا اون دفعه قول بستني بهت دادم نشد بدم بخوري، حالا دارم دعوتت مي كنم.
دستمو به طرف مقنعم بردم و درستش كردم. كي آراسب به من قول بستني داده بود؟ تو همين فكرا بودم كه آراسب از ماشين پياده شد و
در طرف منو باز كرد.
- بعداً فكر كن. فعلاً پياده شو.
نگاهي به آراسب كردم كه مظلومانه نگاهم مي كرد و پياده شدم. با هم وارد كافي شاپ شديم. آراسب ميز وسط كافي شاپ رو انتخاب كرد
و صندليو برام بيرون كشيد و خودش رو به روم نشست. نگاهي به اطراف كافي شاپ كردم كه پر بود از دختر و پسرهاي جوون. لبخندي
زدم. انگار كه خودم پير بودم!
- به چي اين طور لبخند مي زني؟
نگاهش كردم و شانه ام رو بالا انداختم.
- جاي شلوغيه!
آراسب لبخندي زد.
- آره، اكثراً دوست دخترامو ميارم اين جا.
اخمي كردم كه خنده اي كرد و دستشو دراز كرد به طرف صورتم كه خودمو عقب كشيدم و با تعجب نگاهش كردم.
- داريد چي كار مي كنيد؟
آراسب كه دستش توي هوا خشك شده بود رو به عقب برگردوند و شانه اي بالا انداخت.
- مي خواستم اخمات رو باز كنم!
- چرا؟
آراسب لبخندي زد.
- آخه يا هميشه اخم مي كني يا پنج دقيقه يك بار آه مي كشي!
آهي كشيدم كه آراسب با هيجان به طرف من نگاه كرد و گفت:
- ديدي، ديدي گفتم!
- خب، حالا انگار قله فتح كرده بچه پررو!
با حرفي كه زدم چشمام گرد شد و محكم زدم به دهنم كه آراسب بلند بلند شروع به خنديدن كرد. همه برگشته بودن ما رو نگاه مي كردند
كه از خجالت سرمو زير انداختم.
- اين روي ديگه هم داشتي و ما نمي دونستيم؟
- ببخشيد بلند فكر كردم.
- بابا بي خيال، مي توني راحت باشي.
نگاهي به آراسب كردم كه با لبخندي نگاهم مي كرد.
- همين بي خياليتون كار دست من داده كه حالا من اين جام.
آراسب به جلو خم شد و گفت:
- تو ناراحتي كه ...
وسط حرفش پريدم و مثل خودش رو ميز خم شدم.
- نبايد باشم؟ نبايد نارحت بشم كه نمي تونم خونه خودم برم؟!
آراسب خواست حرفي بزنه كه بستني ها روي ميز گذاشته شد. با تعجب به بستني ها نگاه كردم. كي ما سفارش داديم كه اين ها بستني ها
رو آوردن! پيشخدمت تعظيمي كرد و گفت:
- سفارش هميشگي، آقاي فرهودي.
- ممنون.
با دهاني باز به آراسب نگاه مي كردم كه اشاره كرد كه بستنيم رو بخورم. به طرف بستني خم شدم و قاشقو به دهنم بردم. مزه ي كاكائو،
كه تلخ بود باعث شد لبخندي روي لبم ظاهر بشه. قاشق ديگه اي در دهنم گذاشتم.
- خيلي از بستني خوشت مياد؟
لبخند شادي زدم و سرمو تكون دادم و گفتم:
- آره خيلي دوست دارم.
آراسب لبخندي زد.
- نمردمو لبخند خوشگلتو ديدم!
بستني پريد تو گلومو به سرفه افتادم. آراسب دستشو جلو آورد كه به كمرم بزنه كه با چشمان گرد شده خودمو كنار كشيدم.
- داري چي كار مي كني؟
آراسب به من كه سرفه ام بند اومده بود نگاه كرد.
- مي خواستم سرفه ات رو بند بيارم!
- تو نامحرمي نبايد به من دست بزني.
آراسب با تعجب نگاهم كرد. انگار كه اصلاً همچين كلمه اي به گوشش نرسيده بود. گيج نگاهم كرد.
- دختر تو عجيبي!
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌸🌈
#قسمت_شصت_نهم
نه، اصلاً! من عجيب نيستم. خيلي ها مثل من هستند و شايد هم بدتر.
- اوهوم شايد راست مي گي.
لبخندي زدم كه دقيق نگاهم كرد. دست زير چانه ام زدم و به آراسب نگاه كردم.
- آيه اون روز چي مي خواستي به من بگي؟
يك تاي ابروم رو بالا دادم.
- كدوم روز؟
آراسب دستي به موهاش كشيد و صاف روي صندلي نشست.
- اون روزي كه فرداش نيومدي شركت.
آهي كشيدم و مثل خودش تكيه ام رو به صندلي دادم و نگاهمو به دستام دوختم. از روزي حرف مي زد كه گفت ميام. از روزي حرف مي زد
كه منتظرش موندم اما نيومد. سرمو بالا گرفتم و به چشماش نگاه كردم. هنوز اون برق شادي تو چشماش بود. لبخند تلخي زدم.
- چرا نيومدي؟ تا دير وقت منتظرت موندم!
آراسب از خودموني بودنم تعجب كرده بود! نگاهشو خيره توي نگاهم دوخت. نمي دونم غمو از چشمام خوند يا چيز ديگه اي كه با ناراحتي
نگاهم كرد.
- يك پروژه خيلي مهم اون روز داشتم. منتظر بودم صاحب اصلي بياد كه ...
- حرف من مهم تر بود.
- آيه من معذرت مي خوام مي دونم كه م ...
سرمو تكون دادم.
- نه تو هيچي نمي دوني، هيچي. هيچ وقت اجازه نميدي من حرف بزنم. نمي ذاري كه بهت بگم اون روز چي مي خواستم بگم.
آراسب غمگين نگاهم كرد. حالا اون چشمان خاكستري با ديدن نگاه غمگين من ناراحت شده بود. آهي كشيدم و دستامو توي هم گره
زدم.
- من بايد بهت همون روز حقيقت رو مي گفتم. باي ...
آراسب از جاش پريد. با تعجب نگاهش كردم. نكنه جني شده! نگاهي به چپ و راست كرد و نگاهشو به من دوخت. يك تاي ابروم رو بالا
دادم و با تعجب نگاهش كردم.
- آيه بلند شو.
- هـــان!
كلافه دستي توي موهاش كشيد. دستشو به طرف دستم دراز كرد كه صداي جيغ مانند دختري منو از جا پروند.
- آراســـــــــــــب، عــــــزيــــــزم!
از رو صندلي بلند شدم و ايستادم. با چشمان گرد شده نگاهمو به دختر دوختم. چقدر آشنا بود! دختر نگاهي به سر تا پاي من كرد و با ايشي
كه گفت به طرف آراسب رفت. آراسب نگاهي كلافه به من كرد.
نازي اين جا چي كار مي كني؟
دختري كه نازي نام داشت دستشو روي گونه ي آراسب گذاشت. آراسب با لبخندي كه كلافگيش رو نشون مي داد خودشو كنار كشيد.
- از الناز شنيدم اين جايي! خودمو رسوندم.
- جداً! ولي دير اومدي. ما ديگه بايد بريم.
نازي اخمي كرد كه من فكر كردم اين قدر پودري كه به صورتش زده بود از ابروهاش بريزه پايين. زوم كرده بودم رو ابروهاش كه اين
پودرها بريزه، اما تكون هم نخورد. فقط چيني وسط ابروش نشست.
- بريم آيه.
با صداي آراسب به خودم اومدم. سرمو تكون دادم كه بريم. مگه اين عفريته اجازه داد!
- اگه بذارم بري آراسب. نمي خواي يك بستني مهمونم كني؟
آراسب نيشش باز شد.
- نه ديگه نازي جون. من تازه بستني خوردم فول فولم.
نازي به آراسب نزديك شد كه من گفتم رفت تو حلق آراسب. آراسب دستي توي موهاش كشيد و نگاهم كرد كه يك تاي ابروم رو بالا
دادم.
- آراسب نكنه داري از من فرار مي كني هان!
آراسب سرشو تكون داد.
- مگه كسي مي تونه از دست نازي خوشگله فرار كنه.
نگاهي به نازي كردم كه عين كنه به آراسب چسپيده بود. واقعاً هم كسي نمي تونست از دستش فرار كنه. لبخندي زدم و روي صندلي
نشستم و نگاهمو به هر دو دوختم. سينماي مجاني گيرم اومده بود. آراسب هي از نازي فاصله مي گرفت اما نازي باز هم خودش رو به
آراسب مي چسبوند. خنده اي كردم كه نازي با اخمي به طرفم برگشت.
- چيه! به چي مي خندي؟ اصلاً تو با آراسب اين جا چي كار مي كني؟!
- هـــان، من!
- نه، پس من! آره، تو؟
- هيچي، آراسب قول بستني داده بود، اومديم اين جا.
نازي چشماش گرد شد و نگاهي به سر تا پاي من كرد. نمي دونم ملت چه بلايي سرشون اومده كه هميشه سر تا پاي منو نگاه مي كنن. با
اخمي به طرف آراسب برگشت.
- آراسب، تو چرا با اين جور آدما مي گردي؟ نكنه چيز خورت كردن؟!
هم چشم هاي من هم چشم هاي آراسب گرد شد. چيز خور ديگه چيه اين داره مي گه؟ آراسب خواست چيزي بگه كه با زنگ گوشيش
سكوت كرد و جواب داد:
- سلام شيرين جون.بيرون.
...
- آره از دانشگاه آوردمش.
...
- باشه باشه يك لحظه صبر كن.
هنوز با چشمان گرد شده به نازي نگاه مي كردم كه آراسب گوشيو به طرف من گرفت.
- بيا مامان باهات كار داره.
حالا نوبت نازي بود كه با چشمان گرد شده و عقابيش نگاهم كنه. اخمي كردم. دختره ي پررو. چه خط چشمي هم براي من كشيده. گوشيو
به گوشم نزديك كردم و از هر دو فاصله گرفتم.
- جونم شيرين جون.
- خوبي عزيزم؟
- ممنون به خوبي شما.
- آيه جان مادر نمي خواد بريد شركت.
- چرا؟
- چرا نداره مادر. من كلي غذا درست كردم بعد از ناهار بريد به كارهاتون برسيد.
- آهـــان باشه.
- پس منتظرتونم.
با شيرين جون كه خداحافظي كردم به طرف آراسب برگشتم كه با ديدن چيزي كه مي ديدم چشمام از گردي گشاد شد. اين دختره تو
حلق آراسب چه كار مي كنه! با دهاني باز نگاهش
ون مي كردم كه ديدم صورت آراسب سرخ شده. قدمي به جلو برداشتم.
- آراســــب!
هر دو به طرفم برگشتند و از هم فاصله گرفتند. آراسب با تعجب نگاهم مي كرد. سابقه نداشت با اسم كوچك صداش كنم. هر دو منتظر به
دهانم چشم دوخته بودند. حالا بايد چي بگم. چشم هامو بستم. خدا بگم چه كارت كنه آراسب، ببين دارم دست به چه كارهايي مي زنم.
لبخندي زدم و چشمامو باز كردم.
- آراسب عزيزم، مامان گفت ناهار خونه باشيم.
- هــــان!
بدبخت گيچ شده بود. با تعجب نگاهم كرد كه بار ديگه حرفم رو تكرار كردم.
- گفتم كه مامان گفت ناهار خونه باشيم.
#ادامه_دارد....
🥀🍂
#تلنگرانه
رفیق
حواستبہمینهایجبہہمجازیهستـ؟!
قربانےاینجنگبشے
دیگہتمومہ
شہیدجنگسختمیرسہبہخُـدآ
ولےقربانۍجنگنرم
ازخُـدآدورمیشھ
حواستباشہ
حواسمونباشہ:)
وقتى خدا هلت ميده به لبه ی مشكلات
بهش اعتماد كن چون يا ميگيرتِت يا بهت
پرواز كردن ياد ميدھ :)🤞🏻🌱
🌱| @shohda_shadat
میگفت:
همیشہطوریتوپیویودایرکت چتکنیدکہ
انگارقرارهفردااسکرینشاتهاش بیادبیرون...
#روتمیشهامامزمانتببینه؟!
@shohda_shadat🌈
وصیـت من
بہ تمام راهیان شهـادت،
حفظ حرمت ولایت فقیہ و
مبـارزه با مظاهر ڪفر
تا اقامهٔ حق و ظهـور ولے خدا
امام زمان (عج) است...
#شهید_مجید_پازوکی
#شهید_تفحص