وقتى خدا هلت ميده به لبه ی مشكلات
بهش اعتماد كن چون يا ميگيرتِت يا بهت
پرواز كردن ياد ميدھ :)🤞🏻🌱
🌱| @shohda_shadat
میگفت:
همیشہطوریتوپیویودایرکت چتکنیدکہ
انگارقرارهفردااسکرینشاتهاش بیادبیرون...
#روتمیشهامامزمانتببینه؟!
@shohda_shadat🌈
وصیـت من
بہ تمام راهیان شهـادت،
حفظ حرمت ولایت فقیہ و
مبـارزه با مظاهر ڪفر
تا اقامهٔ حق و ظهـور ولے خدا
امام زمان (عج) است...
#شهید_مجید_پازوکی
#شهید_تفحص
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌸🌈
#قسمت_هفتاد🌱❤️
باز هم گيچ نگاهم كرد كه نازي ازش فاصله گرفت. با فاصله گرفتن نازي انگار آراسب فهميد منظورم چيه. لبخندي زد و با سرعت به كنارم
اومد.
- راست مي گي عزيزم! پس بريم كه دير شد.
سرمو براي نازي كه شوكه ايستاده بود و ما رو نگاه مي كرد تكون دادم و هر دو از كافي شاپ خارج شديم. وقتي توي ماشين نشستم ديگه
نتونستم تحمل كنم و پقي زدم زير خنده.
- خيلي باحال بود، قيافه هاتون ديدني بود.
نگاهي به آراسب كردم كه در حال رانندگي بود.
- اَه،اَه. چندش دختره مثل كنه مي مونه!
با هيجان به طرف آراسب برگشتم.
- تو رو خدا ديدي چه آرايشي داشت؟ هي اين خم به ابرو مي آورد من فكر مي كردم الان پودراش بريزه به خدا! حرفه اي پنكيك زده
بود!
دستمو بالا آوردم و رو صورتم كشيدم.
- همچين مالونده بود كه چسپيده بود به صورتش!
آراسب شروع به خنديدن كرد. حالا بخند كي نخند. با خنده اش خنده اي كردم.
- دمت گرم. نمي دونستم چطور بايد از دستش فرار كنم.
- ايــــش، خوشم نيومد ازش. نازي اَه اَه.
آراسب خنده ي بلندتري كرد كه با اخمي نگاهش كردم و با حالت تهديد انگشتمو به طرفش گرفتم.
- اين آخرين باره دارم كمكتون مي كنم. بار سوم خبري نيست ها.
آراسب لبخندي زد.
- ما چاكر خانمم هستيم. شما امر كن.
با لبخندي سرمو به طرف پنجره برگردوندم.
- آيه!
به طرفش برگشتم.
- بله!
- مي شه فقط آراسب صدام كني؟
اخمي كردم.
- نه نمي شه!
- اي بابا تو چند لحظه پيش منو صدا كردي!
- خب اون موقع لازم بود
خب هميشه لازم مي شه من و تو حالا دو تا دوستيم.
- كي به شما گفته اون وقت؟
آراسب اخمي كرد.
- اي بابا، آيه چي مي شه به من بگي آراسب؟!
- خب اون وقت چي مي شه من فقط آراسب صدات نكنم؟!
- من مي خوام اين طور صدام كني.
- چرا؟
- نمي دونم، فقط دوست دارم اين طوري صدام كني.
- نمي كنم.
- بايد صدام كني.
اخمي كردم و دستامو مشت كردم.
- بايدي در كار نيست.
- آراسب مظلومانه به طرفم نگاه كرد. باز هم چشماش همون برق هميشگي رو داشت.
- آيه ما دوستيم؟
- نچ.
آراسب خنده اي كرد و مظلومانه تر نگاهم كرد.
- دوستيم ديگه؟
خواستم باز هم بگم نه، ولي نمي دونم از مظلوميت چشماش خوشم مي اومد. لبخندي زدم كه آراسب خنده اي كرد.
- ديدي لبخند خوشگله رو زدي. ديدي، پس دوستيم.
سرمو تكون دادم كه لبخند سرخوشي زد.
- آره، دوستيم. پس من ديگه آراسب هستم. فقط آراسب.
اخمي كردم كه خنده ي سرخوشي كرد. بچه ام ديوونه شد رفت! خدايا شفاش بده. به خونه كه رسيديم همه از شاد بودن آراسب شوكه
شده بودند. حتي آرسام كه هيچ وقت با من حرف نمي زد از من پرسيد كه چي شده؟
- به طرف آرسام برگشتم.
- هيچي، از شر نازي جون خلاص شده.
آرسام چشماش گرد شد. انگار اون هم نازي رو مي شناسه با تعجب گفت:
- واقعاً!
سرمو با لبخندي تكون دادم كه آرسام هم خنده ي سرخوشي كرد و از جاش بلند شد. با خنده نگاهم به آرسام و آراسب بود كه بي خود مي
خنديدند. شيرين جون و عمو با دهاني باز به هر دو نگاه مي كردند. نگاهشون رو به من دوختند كه چي شده؟ من هم شانه اي بالا انداختم و
شروع به خنديدن كردم. انكار نمي كنم با شادي اون دو تا شاد بودم و اون خنده ها باعث خنده هاي شادي روي لبام مي شد.
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من ☂☘
#قسمت_هفتاد_یکم🌹✨
روز پر كاري داشتيم. هر كس مشغول كاري بود. تلفن هم هر چند دقيقه يك بار زنگ مي خورد. سرمو زير انداخته بودم و در حال تايپ
يكي از معرفي نامه ها بودم، كه چشمم به اسم شهاب افتاد. اسم شهاب در معرفي نامه ساخت و ساز ساختمان چه كار مي كرد؟! خيره به
اسمش بودم كه سايه اي روي معرفي نامه افتاد. سرمو بالا گرفتم كه چشمم به آرسام افتاد كه بالا سرم ايستاده بود و مشكوك نگاهم مي
كرد. يك تاي ابروم رو بالا دادم.
- تو اون معرفي نامه چي ديدي كه اين قدر دقيق شده بودي؟
اخمي كردم.
- وقتي دارم تايپ مي كنم بايد دقيق باشم.
- ولي نگاهت يك جور ديگه اي بود.
- چه جوري بود؟
- نمي دونم. ولي هر چي كه بود مشكوك بود.
از جام بلند شدم و رو به او گفتم:
- شما با من مشكلي داريد؟
- بايد داشته باشم؟
- اين طور كه معلومه شما با من مشكل داريد!
آرسام پوزخندي زد.
- بهت اعتماد ندارم. خيلي زود وارد شدي.
- با اين حرف ها مي خوايد چه منظوري رو به من برسونيد؟
- اين كه حواسم بهت هست.
خواستم چيزي بگم كه آراسب از اتاقش خارج شد و با ديدن من و آرسام رو به روي همديگه ابروهاش بالا رفت و با لبخندي به طرفمون
اومد.
- به به، مي بينم كه شما دو تا با هم دوست شديد!
من و آرسام اخمي كرديم و همزمان گفتيم:
- ما دوست نيستيم.
آراسب خنده اي كرد و سرشو با تأسف براي ما تكون داد.
- مثل بچه ها رفتار مي كنيد.
آرسام اخمي كرد و به طرف او برگشت.
- داري درس اخلاق ميدي؟
- درس اخلاق نيست برادر من.
و رو به من كرد و لبخندي زد.
- اون پرونده ي شركت الياس رو لازم دارم.
سرمو تكون دادم.
- چشم، حالا براتون حاضرش مي كنم و ميارم.
به طرف اتاقش رفت كه در بين چهار چوب در به طرفم برگشت.
- آيه، يك چايي هم براي من بيار.
لبخندي زدم و سرمو تكون دادم كه آراسب وارد اتاق شد و آرسام با پوزخندي نگاهم كرد.
- نه بابا، اين طور كه به نظر مياي نيستي!
- منظورت چيه؟
آرسام شانه اش رو بالا انداخت و با همون پوزخندي كه روي لبش بود وارد اتاقش شد. ناراحت به رفتنش نگاه كردم. منظورش از حرفي كه
زد چي بود؟ با حرص پامو به زمين كوبيدم و در كشو رو باز كردم. پرونده شركت الياس رو بيرون آوردم. پسره ي پررو. نه كه خيلي ازش
خوشم مياد، به زمين و زمان شك داره!
با قدم هاي بلند وارد آشپزخونه شدم و قوري رو كه روي سماور گذاشته بودم برداشتم. با ياد آوردي آرسام لبم رو گزيدم. يعني من چه
رفتاري كردم كه اين طور فكر مي كنه؟ ليواني برداشتم تا چايي رو براي آراسب بريزم. ولي فكرم مشغول اون پوزخند آرسام بود.
آهي كشيدم، آخه من چي كارش كردم كه اين قدر از من بدش مياد؟ نگاهي به ليوان و قوري در دستم كردم. حتي نمي گه چرا اين قدر از
من بدش مياد؟ پوفي كردم و سرمو تكون دادم كه از افكارم خارج بشم. اخم كرده دسته قوري رو در دستم فشردم و چايي رو توي ليواني
كه در دستم مي لرزيد سرازير كردم، كه با حس كردن داغي چايي روي دستم جيغ خفه اي كشيدم و ليوان از دستم روي زمين افتاد و به
چند تكه تبديل شد.
سوزش بدي در دستم ايجاد شده بود. اما سوزش قلبم بيشتر بود. چشمامو بستم. حرف آخر آرسام و پوزخندش در نگاهم جون گرفت و
اجازه دادم اشكم روي گونه ام سرازير بشه. يعني واقعاً از اين كه آرسام به من اعتماد نداشت، داشتم اشك مي ريختم؟ يا براي اين كه فكر
ديگه اي درباره ي من مي كرد، يا براي دل خودم بود كه همه فكر ديگه اي در باره ي من مي كنن؟ لبمو به دندون گرفتم و چشمامو روي
هم فشردم.
- اين قدر ضيف نباش.
#ادامه_دارد....
_راستی پروفایل و پست و استوری های جیگری که می گذاری از کدوم کاناله😎
+انتظار نداری که بگم که😈
_عاقا بگو شام با من🤪
+لوس نشو می گم🙃مال کانال دختری چادری ام(:
_لینکش؟🤨👇
+https://eitaa.com/joinchat/4236181519C6782ef6016
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️کانال #کافه_دخترونه به ایتا پیوست♥️
🌿یک کانال کاملا #انقلابی برای همه دخترها😎
#عکس_نوشته 🖼
#سخنرانیهای_روز 🎤
#دعا_و_زیارت 📖
#یادشهدا 💛
#مطالب_روز 🌿
#کتابصوتی🔊
مخصوص تمام دختران😍
برای پیوستن به کانال #کافهدخترونه رو حرف k بزنید😎
🔮 🔮
🔮 🔮
🔮🔮
🔮🔮
🔮 🔮
🔮 🔮
🦋 یه سورپرایز ویژه داریم براتون پس فرصتو از دست ندید🌈
دختـرۍهسـتڪه
عضوایـنڪانالنباشہ؟!!!🙀🤕
[پـاتـوقدختـراۍمذهبےایتـا🍓🌱]⇩
https://eitaa.com/joinchat/2966290452Ceda4928393
[پاتـوقپسـراۍریشوایتـــــا🧔🏻🌿]⇩
https://eitaa.com/joinchat/2966290452Ceda4928393
#ایـنڪانالهمونیہڪهدنبالشے💛🌻
#ڪلیڪرنجہفرمـا🐣💫
#مذهبیـاآبروداریڪنید🙊☘