💫امروز براتون عیدی داریم😃👌🌸
بزرگوارانی که قصد دارند برای جهاد علمی ویا به عنوان افسران جنگ نرم
در شبکه های مجازی فعالیت مثبت داشته باشند و امام زمان (عجل الله فرجه)
را به جهانیان معرفی نمایند..........
باعضویت در کانال زیر، می توانند پایه های زبان انگلیسی را تقویت کنند.....
سلام و وقت بخیر هم وطن 🇮🇷🌺
در این کانال قصد داریم به شما زبان آموزش بدیم
دو کانال داریم.
یکی کانال پایه یعنی
@saviour_org1
و
یکی هم کانال اصلی یعنی
@saviour_org
شما اول بایستی کانال پایه را بگذرانی و سپس وارد کانال اصلی شوی.
🔷فرق این کانال پایه با کانال اصلی در چیست؟
کانال پایه :
🔺آموزش حروف الفبا با صوت و شیوه نوشتن اون حرف به شکل صحیح
سپس
🔺چند مطلب مهم در مورد پایه زبان مثل فعل بودن، داشتن و...
مثلا چجوری به انگلیسی بگوییم من هستم، من دارم و....
سپس
🔺درس اول ، دوم و سوم کتاب.
سوال!
🔺کدام کتاب؟
آکسفورد بیسیک
اول
آموزش را شروع کنید، چند درس کار کنید، اگر براتون مفید شد، حتی شده یک نفر را عضو این مجموعه کنید.
درست است که شهید سلیمانی را فیزیکی زدند از منطقه
اما
ما
ادامه خواهیم داد
با قدرت هم ادامه خواهیم داد
و
اندیشه این مرد بزرگ، خامنه ای عزیز و خمینی کبیر را از پشت خاک ریز های سوریه
به کوچه پس کوچه های آمریکا و اسرائیل
و در گوشی جوانان اروپایی خواهیم رساند
با
زبان انگلیسی
از
درون
اتاق
خانه هایمان
از
شیعه خانه امام زمان به مقصد
رساندن پیام انقلاب به قلب های دنیا و آماده کردن مردم دنیا برای یک انقلابی جهانی یعنی ظهور حضرت بقیة الله 🇮🇷✌️
همسفر ما بشود هر که جگر دارد 🇮🇷✌️
@saviour_org
🌪 باز هم طوفانی دیگر در راه است
📌 #اطلاعیه طوفان هشتگ در شب #نیمه_شعبان در سراسر جهان!
🕰زمـــان:
📆 یکشنبه ۸ فروردین ماه ۱۴۰۰
⏰ بـازه زمــانی ۲۱:۰۰ الی ۲۴:۰۰
👈 از همین حالا پستهای خود را با هشتگ ذیل آمـاده ڪنید!
#ThePromisedSaviour
🔴 به طرز نوشتن هشتگ دقت کنید:👆
📑 «پیشنهاد میشود جهت جلوگیری از خطا هشتگ را کپی کنید.»
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌈
#قسمت_هشتاد_دوم
خنده اي كردم، خداحافظي كرد و منتظر جواب نموند و تماس رو قطع كرد. نگاهي به موبايل كردم. اين هم خل شد رفت! جيغي كشيدم.
باورم نمي شه مهري داره مامان مي شه! اشك توي چشمام جمع شده بود كه تقه اي به در خورد و صداي نگران آرسام به گوشم رسيد!
- آيه؟!
با عجله از تخت پايين پريدم. شال سفيدمو روي سرم انداختم و به طرف در رفتم. در رو باز كردم كه نگاه نگران آراسب رو ديدم! با تعجب
نگاهش كردم كه با صداي آرسام نگاهمو از چشمان آراسب گرفتم و به آرسام دوختم.
- حالت خوبه؟
سرمو تكون دادم.
- آره! چطور؟
- پس چرا جيغ مي كشيدي؟ داشتيم مي رفتيم تو اتاق، كه صداي جيغ تو ...
خنده اي كردم. قطره اشكي كه از شادي عمه شدن و خاله شدن از چشمام سرازير شده بود رو از گوشه چشمم پاك كردم و رو به هر دو كه
با نگراني نگاهم مي كردند گفتم:
- چيزي نيست. يك خبر خوبي شنيدم از هيجان زيادي جيغ كشيدم.
هر دو نفس حبس شدشون رو بيرون دادن. آرسام دستي بين موهاش كشيد.
- ديوونه، فكر كردم اتفاقي برات افتاده!
لبخندي زدم. همون طور كه با خودش حرف مي زد وارد اتاقش شد. نگاهي به آراسب كردم كه به ديوار تكيه داده بود و نگاهم مي كرد.
- يك لحظه ترسيدم. گفتم نكنه اومدن تو خونه و بردنت!
خنده اي كردم.
- نه بابا! كي جرات مي كنه وقتي دو تا باديگارد كنارم هست نزديكم بشه!
آراسب با خنده سرشو تكون داد و قدمي به من نزديك شد و رو به روم ايستاد.
- هميشه عادت داري وقتي خوشحالي گريه كني؟
با چشمان گرد شده نگاهش كردم. لبخند مهربوني زد. دستشو بالا آورد كه روي صورتم بذاره كه دو قدم به عقب رفتم و به در كه پشت
سرم بسته بود خوردم. دست آراسب بين راه خشك شد. نگاهي به من كرد و دستش و بين موهاش كشيد و همون لبخند رو تكرار كرد.
- حالا به ما نمي گي اون خبر خوب چي بوده؟
با خوشحالي دو قدم عقب رفته رو جلو اومدم و دست هامو به هم كوبيدم.
- خبر بارداري يكي از دوستام رو بهم دادن.
بالا و پايين پريدم. دستام رو به هم كوبيدم و خنده ي شادي كردم.
- باورم نمي شه، مهري داره مامان مي شه! نمي دوني چقدر خوشحالم. كلي وسايل واسش مي گيرم. عروسك، ماشين.
باز هم خنده اي كردم و رو به آراسب گفتم:
- هفته ي ديگه دارن ميان. خدا رو شكر كه ...
با يادآوري اتفاقاتي كه افتاده بود خنده از روي لب هام محو شد. نفسمو به بيرون فوت كردم و با ناراحتي نگاهمو به آراسب دوختم. نگاهم
كرد و گفت:
- چي شده؟
- من كه نمي تونم برم پيششون!
سرمو زير انداختم و آهي كشيدم.
- كاش موقعيم اين طوري نبود. يعني ...
- كي گفته نمي توني بري؟
سرمو بالا گرفتم و نگاهش كردم. چشماش مثل هميشه مي درخشيد.
- خودم مي برمت.
- راست مي گي!
چشماشو باز و بسته كرد و چشمكي زد.
- قول مردونه ميدم.
لبخندي زدم و به چشماش خيره شدم. نگاهي كه تا حالا نتونستم رازش رو كشف كنم. رنگ چشماش عجيب بود! رنگي كه آرومم مي كرد،
رنگ آرامش! لبخندم عميق تر شد كه با صداي سرفه شخصي هر دو به هم اومديم و از هم فاصله گرفتيم. نگاهمو به سانيار دوختم كه با
تعجب به من و آراسب نگاه مي كرد.
- مزاحم شدم؟
لبخندي زدم.
- نه استاد. اين حرف ها چيه!
آرسام از اتاق خارج شد و نگاهي به ما سه نفر كرد.
- شما دو تا هنوز اين جا ايستاديد؟
آراسب زود لباسات رو عوض كن بريم ناهار بخوريم. بابا گشنمه.
آراسب خنده اي كرد و دستشو روي شانه ي آرسام گذاشت.
-دارم ميرم.
همون طور كه از كنارم مي گذشت و به طرف اتاقش مي رفت چشمكي زد و آروم طوري كه فقط من بشنوم گفت:
- قول مردونه دادم.
لبخند دندون نمايي زدم و چشمامو باز و بسته كردم و نگاهي به آراسب انداختم. مثل خودش آروم گفتم:
- ممنون، خيلي خوبي.
آراسب خنده اي كرد كه با مشت آرسام وارد اتاق شد. آرسام نگاهي به من كرد و شانه اش رو بالا انداخت.
- ديوونه شده! داره واسه خودش مي خنده!
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من ❤️
#قسمت_هشتاد_سوم
خنده اي كردم كه سنگيني نگاهي رو روي خودم احساس كردم. به طرف نگاه برگشتم كه چشمم به سانيار كه اخم كرده بود افتاد. تا نگاه
منو به خودش ديد پوزخندي زد.
- آيه بيا منو تو بريم سر ميز تا آراسب آماده مي شه.
بدون توجه به نگاه سانيار كه جور ديگه اي نگاهم مي كرد، با لبخندي به طرف آرسام رفتم. سنگيني نگاه سانيار رو از پشت سرم احساس
مي كردم. آهي كشيدم، باز هم يكي ديگه پيدا شده بود كه فكرهاي بدي در مورد من بكنه. نگاهي به آرسام كردم كه به طرفم برگشت.
- هيچ از اين سانيار مارمولك خوشم نمياد!
با تعجب نگاهش كردم.
- چرا؟!
آرسام شانه اي بالا انداخت و گفت:
- خيلي خودش رو مومن نشون ميده. انگار كه بهتر از اون تو دنيا نيست!
ابروهام با تعجب بالا رفت.
- نـــــه! واقعاً!
- من مردم. امثال خودمو خوب مي شناسم.
لبخند دندون نمايي زدم و گفتم:
- پس تو هم مثل اوني ديگه؟
آرسام اخمي كرد كه خنده اي كردم. آرسام صندلي رو برام بيرون كشيد و خودش طرف ديگه اي نشست و رو به من گفت:
- اين درست، ولي من هر چي باشم ديگه مثل اون خودمو ...
- مثل كي؟
آرسام پوفي كرد.
- به تو مربوط نيست بچه!
سانيا همون طور كه روي صندلي مي نشست شكلكي براي آرسام در آورد.
- بي ادب!
- خب داشتين در مورد يكي حرف مي زديد منم شنيدم. گفتم اگه آشناست منم نظر بدم.
آرسام دست به سينه به صندليش تكيه داد.
- به به، مي خواستي نظر بدي!
سانيا زيتوني رو در دهنش گذاشت و بي خيال شانه اي بالا انداخت.
- آره بابا، بايد نظر داد ديگه. حالا درباره كي حرف مي زدين؟
خنده اي كردم كه آرسام با چشم اشاره اي به سانيا كرد و با تأسف سرشو تكون داد.
- داداشت سانيار خان.
سانيا لبخند پهني زد.
- سانيار ما؟!
نگاهي به من كرد كه سرمو به حالت مثبت تكون دادم.
- داداش من ماهه، پاك تر از اون پيدا نمي شه. يك پسر با معرفت و با شعوره. عاشق آقايي سانيارم.
آرسام پوزخندي زد كه از چشمان سانيا پنهون نموند.
- مرض!
- كه تو گرفتي بچه.
سانيا زيتوني به طرفش انداخت كه آرسام هم، همون كار رو تكرار كرد.
- خب نظرت به درد ما نخورد. به من چه!
باز هم زيتون بود كه اون دو تا به طرف هم ديگه پرت مي كردند. با دهاني باز به هر دو نگاه مي كردم كه سانيا رو به آرسام كرد و گفت:
- مي دوني چيه؟
- آره مي دونم. خيلي خود شيفته اي. هم تو، هم داداشت.
سانيا جيغي كشيد و به طرفش خيز برداشت كه آرسام به طرف ديگه ي ميز رفت.
- بيا وحشي شد! حرف حق حاليت نمي شه به من چه!
به طرف سانيا رفتم و سعي در آروم كردنش داشتم كه جيغي كشيد و گفت:
- وحشي خودتي! مي دوني چيه تو به سانيار حسودي مي كني، چون از تو بهتره.
آرسام قهقهه اي زد كه باز سانيا به طرفش خيز برداشت. خدايا من بين اين دو تا ديوونه چي كار مي كنم؟ سانيا رو نرسيده به آرسام گرفتم
كه خم شد و از روي ميز بشقاب زيتون رو برداشت و تمام زيتون ها رو به طرف آرسام پرت كرد. آرسام جا خالي داد و زيتون ها به سر و
صورت سانيار كه تازه به ميز نزديك مي شد برخورد كرد. سانيا دستشو روي دهنش گذاشت و آرسام خنده كنان از كنارمون رد شد و
گفت:
- انگار زيتون ها هم فهميدن كه داداش گراميت چقدر آشغاله!
لبمو به دندون گرفتم و به اون دو تا نگاه كردم. سانيار اخمي كرد. نگاهشو با اخم به من و سانيا دوخت و با فرياد گفت:
- خجالت بكشيد. بچه شديد؟
... - به خدا سانيار
با دادي كه سانيار كشيد چشمامو بستم.
- حرف نباشه سانيا! حرف نباشه!
با صداي آراسب كه خيلي خونسرد بود چشمامو باز كردم. آراسب با لبخند دستي روي شانه ي سانيار گذاشت.
... - صداتو بيار پايين. مي خواستن رو آرسام بريزن كه
- بريزن نه بريزه آراسب. آيه ي بيچاره كه داشت جلوي اينو مي گرفت روي من نريزه.
#ادامه_دارد....