eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗓 امروز یک شنبه↯ ۱۲ اسفند ۱۳۹۷ ۲۵ جمادی الثانیه ۱۴۴۰ ۳ مارس ۲۰۱۹ ذکر روز : یـا ذَاݪـجَـݪاݪِ و اݪاِڪرامــ #حدیث_روز 🍃خوبی اندک دیگران...
ما را ڪه درد عشق و بلای خمار ڪشت یا وصل دوست یا می صافی دوا ڪند جان رفت و در سر می و حافظ بہ عشق سوخت عیسی دمی ڪجاست ڪه احیای ما ڪند 🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ
🌺ای بیقرار یار #دعای_فرج بخوان با چشم اشکبار، #دعای_فرج بخوان 🌺عجّل علی ظهورک و یابن الحسن بگو پنهان و آشکار #دعای_فرج بخوان @shohda_shadat
🔴 تعدادی از مرزبانان در مرز میرجاوه دیروز بر اثر بارش باران و جریان شدن سیل در نقاطی از مرز میرجاوه، تعدادی از مرزبانان که در حین حراست و پاسداری از نقاط صفر مرزی بودند با توجه حجم زیاد بارندگی و قرار داشتن در مسیر سیل دچار سانحه شدند🔻 پ ن: معاون امنیتی انتظامی استاندار سیستان و بلوچستان گفت : بر اثر جاری شدن سیلاب در برجک ۲ پاسگاه ۹۳ شهرستان مرزی میرجاوه سه مرزبان در سیل گرفتار شدند.🔵 یکی از سربازان با هدف عبور از میان آب‌ها دچار سیل بردگی شده است. سرباز دیگری که شاهد این حادثه بوده برای نجات وی اقدام می‌کند که او نیز گرفتار سیلاب می‌شود😔. پس از وقوع این حادثه درجه دار حاضر در برجک برای نجات سربازان وارد آب می‌شود که او نیز متأسفانه به می‌رسد.🕊
شهید مدافع حرم #محمد_قنبریان @shohda_shadat
🌺🍃🌺🌺 🍃🌺🌺 🌺🌺 🌺 🔺معرفی نامه شهید محمد قنبریان در سال ١٣٥٠ در خانواده ای مذهبی در شهرستان شاهرود متولد شد. پدر او شاغل در آموزش و پرورش و مادرش خانه دار بود. از ٢٢ سالگی وارد بانک شد. وی برادر ٢ شهید است که اولی سردار احمد قنبریان فرمانده سپاه گنبد بود که در سال ٥٨ در پی درگیری با منافقین در گنبد، پیکرش به عنوان اولین شهید شهر شاهرود تشییع شد. دومین برادر وی، محمود قنبریان نیز در سال ۶۱ در منطقه رقابیه عراق به جمع رزمندگان مفقودالاثر پیوست. محمد از همان زمان در آرزوی شهادت و حضور در عرصه جانبازی بود تا ادامه دهنده راه برادران شهید خود باشد. وی به مجرد اینکه متوجه شد در سوریه زمینه مجاهدت، حراست و دفاع از حریم حضرت زینب (س) فراهم است، زمزمه رفتن سر داد تا بالاخره رضایت مـادرش را به دست آورد. او می گفت: نباید به دلیل داشتن همسر و فرزند یا داشتن پدر و مادر پیر و یا بهانه های دیگر از رفتن باز ماند و معتقد بود که اگر مسایل دنیوی را بهانه کنیم، پس چه کسی باید از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند؟! سرانجام در جریان عملیاتی در منطقه خناسر در اطراف حلب سوریه در شبی آرام ناگهان سیاهی لشگریان تکفیری در منطقه همه را شگفت زده کرد، مدافعان حریم آل الله برای تثبیت منطقه ایستادگی کردند. دشمن ڪفر مثل همیشه از عقب و غافلگیرانه قصد پیشروی داشت. دستور عقب نشینی از فرمانده تیپ صادر شد. در آن اثنا امّا، صدایی از جنس غیرت و مردانگی در بیسیم به گوش آمد:“گردان ایوب تا آخرین قطره خونش ایستادگی خواهد کرد” صدا آشنا بود... صدای آخرین و سومین هدیه از خانواده ی شهیـدان قنبریـان... مادر شهید با اشاره به اینکه محمد در آخرین ماه های حضورش همیشه دعوت و توصیه به صبوری می کرد، می گوید: به من همیشه می گفت، تو مادر شهید هستی و افتخاری بالاتر از این نیست، دعا کن من هم راه برادران شهیدم را بروم و حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) هم مرا بطلبند تا در راه آنها شهید شوم. محمد که ساکن سمنان و کارمند بانک صادرات و دارای دو فرزند بود، از طریق سپاه قائم آل محمد(عج) سمنان به سوریه اعزام و در ۲۵ فروردین ماه سال ۹۵ و در حین عملیات مستشاری در خناسر اطراف حلب سوریه مفقود شد و پیکر مطهرش پس از دو سال مفقودالاثر بودن، در اسفند ماه ۹۷ کشف و شناسایی شد. 🌺 @shohda_shadat 🌺🌺 🍃🌺🌺 🌺🍃🌺🌺
🔴خبر فوری 🕊وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم میثم نظری در معراج‌شهدا تهران یکشنبه ۱۲ اسفند ساعت ۱۵ تهران ضلع جنوب پارک شهر انتهای خیابان بهشت کوچه معراج ،ستاد معراج شهدا تهران @shohda_shadat
من چادرم را دوست دارم❤ #پروفایل_حجاب #چادرانه •┈┈•✿خدا همیشه هست✿•┈┈•
#پروفایل #دلبرانه •┈┈•✿خدا همیشه هست✿•┈┈•
🌺 #رهبرانه 🍃 ✨برق غضبی که چشم رهبر دارد ✨گویی که بنای فتح خیبر دارد ✨دور و بر این دیار پرسه نزنید ✨این دیار فاطمه، حیدر دارد •┈┈•✿خدا همیشه هست✿•┈┈•
به روایت حانیه این خوددرگیریه آخرش هم کار دستم میده. هوووووف. مامان دیشب گفت فردا میخواد بره خونه خاله مرضیه اینا و منم گفتم که میام . الان موندم که چرا گفتم میرم ؟ واقعا به خاطر یه تعارف فاطمه ؛ برم بگم بعد از 7.8 سال سلام. اونم چی با این تیپی که اصلا خانواده اونا قبول نداشتن. البته الان اوضاع یکم بهتر شده بود ولی بازم بلاخره حجابم کامل کامل که نبود. در یک تصمیم آنی دوباره تصمیم گرفتم که نرم. _ ماااامااان. مااامااان. من نمیام. مامان_ دیگه چی؟ مگه من مسخره توام؟ به فاطمه گفتم که تو هم میای بچه کلی ذوق کرد. اجباری در کار نبود ولی وقتی بهشون گفتم که میای، باید بیای. _ولی... مامان_ ولی نداره. میدونی بدم میاد حرفمو عوض کنم. . . . همون مانتویی و روسری که گرفته بودم بایه شلوار پاکتی مشکی و البته برعکس همیشه فقط و فقط یه رژ کمرنگ تیپم رو تکمیل کرد. یک ساعت بعد ماشین جلوی در کرم رنگ خونه فاطمه اینا ایستاد. خاطره های بچگیم اگرچه محو و گمرنگ ولی برام زنده شد ، هئیت های محرم ، دسته های سینه زنی که ماهم پدرامون رو همراهی میکردیم، مولودی ها ؛ همه و همه تو این کوچه و تو این خیابون بودن ، خاطره هایی که ناباورانه دلم براشون تنگ شده بود. به خودم که اومدم، تو حیاط بودم و بغل پر مهر فاطمه. آروم خودم رو کنار کشیدم و به یه لبخند اکتفا کردم و بعد هم خیره شدم به خاله مرضیه تو چهارچوب در شیشه ای بالای پله ها وایساده بود و با همون لبخندی که صمیمیت و مهر توش موج میزد به ما نگاه میکرد؛ الان من باید ذوق کنم و سریع برم بغلش کنم ، ولی نمیدونم انگار که اعضای بدنم تحت فرمان خودم نبود و به جای اینکه به سمت خاله مرضیه برن کشیده شدن به سمت چپ حیاط یعنی در حسینیه. تقریبا 7.8 سالم بود که پارکینگ این آپارتمان 3 طبقه که خیلی هم بزرگ بود به حسینیه تبدیل شد و از اون سال هرسال دهه اول محرم اینجا مراسم بود. یه در کرکره ای ساده بود که بسته بود و توش معلوم نبود. رو به فاطمه گفتم _ اینجا هنوز حسینیس ؟ فاطمه هم متعجب از اینکه به جای سلام و علیک با مامانش اول رفتم سراغ حسینیه و دارم سراغش رو میگیرم آروم جواب داد _ آ....ره به محض ورود فاطمه دستم رو کشید و به سمت اتاقش برد و منم فقط فرصت کردم خیلی سریع و گذرا نگاهی به پذیرایی بندازم. چیزی از مدل قدیمی خونشون به خاطر نداشتم و فقط میدونستم که نوسازی کردن. اتاق فاطمه اتاق خوشگلی بود و حس خاصی رو به من القا میکرد ؛ حسی از جنس آرامش.... و این حس برام عجیب بود ؛ دیوار سمت چپ و بالای تخت یه قاب عکس خیلی شیک بود که عکس توش یه جای زیارتی بود. و روی دیوار سمت راست چند تا پوستر که معنی جملات روش برام گنگ و نامفهوم بود. پایین تخت به کتابخونه بود که طبقه اولش مفاتیح و قرآن و یه سری کتاب قطور دیگه قرار داشت و طبقه های دیگه کتاب هایی که حدس زدم باید کتابای مذهبی باش. کنار کتابخونه هم میز کامپیوتر بود که روی اون هم یه تابلو کوچیک بود که روش به عربی چیزی نوشته شده بود. با صدای فاطمه دل از برانداز کردن خونه برداشتم و به سمت تخت که روش نشسته بود ، برگشتم. فاطمه_ خوب بیا بشین اینجا تعریف کن ببینم. و بعد به روی تخت جایی کنار خودش اشاره کرد. کنارش نشستم و گفتم _ چیو تعریف کنم؟ فاطمه_ همه این 10.11 سال رو. همه این 10 سالی که قید دوست صمیمیت رو زدی نامرد. _ همشو؟ فاطمه_مو به مو _اومممم. خب اول تو بگو. فاطمه_ حانیه خیلی دلم برات تنگ شده بود. این جمله مصادف شد با پریدنش تو بغل من و آزاد کردن هق هق گریش. _ فاطمه، چی شدی؟؟ فاطمه_ کجا بودی نامرد ؟ کجا بودی؟ آروم از بغلم کشیدمش بیرون سرش رو انداخت بالا. دستمو بردم زیر چونش و سرشو اوردم بالا. _ فاطمه. به خاطر من گریه میکنی ؟ آره؟ فاطمه_ به خدا خیلی نامردی حانیه. چند بار با مامان اومدیم خونتون ولی تو نبودی. کلی زنگ زدم ، هربار مامانت میگفت خونه عموتی یا با دوستات بیرونی. حتی یک بار هم سراغی از من نگرفتی. _ قول میدم دیگه تکرار نشه. حالا گریه نکن . باشه؟ فاطمه _ قول دادیاااااا _ چشششم. با لبخند من فاطمه هم لبخند زد و گفت _ چشمت بی بلا آبجی جونم. با تعجب پرسیدم _ آبجی؟؟؟😳 فاطمه_ اره دیگه. از این به بعد ابجیمی☺️. _ اها از لحاظ صمیمیت و اینجور چیزا میگی؟ فاطمه خندید و گفت _ اره دیگه. حالا این ابجی خانم ما افتخار میدن شمارشون رو داشته باشیم؟ _ بلی بلی. اختیار دارید. . . . بعد از دوساعت و کمی مرور خاطرات و گفتن از این چند سال گذشته ، مامان امر به رفتن صادر کرد. بلاخره با کلی تهدید فاطمه که اگه زنگ نزنی میکشمت و اگه دیگه نیای اینجا من میدونم و تو خداحافظی کردیم. _ مامان. میشه شما رانندگی کنید. مامان _ باشه @shohda_shadat