🌺🍃🌺🌺
🍃🌺🌺
🌺🌺
🌺
🔺معرفی شهید علیخانی
، شهید حاجحسین علیخانی متولد اول فروردین ۱۳۵۱ بود و در پانزدهم شهریورماه ۹۵ در سوریه به شهادت رسید.
🔻مصاحبه با همسرشهید
🔹ماجرای آشنایی شما با همسرتان نکته خاصی است؟
من سال سوم دانشگاه علوم قرآنی بودم که با خانواده شهید آشنا شدم. من و آقا حسین اصالتاً همشهری بودیم. ابتدا مادر و خواهر خانواده شهید آمدند من را دیدند و وقتی مورد پسندشان واقع شدم بار دوم با شهید به خواستگاری آمدند. ابتدا میخواستم با آمدنشان مخالفت کنم چون تنها یک سال از درسم مانده بود و میخواستم درسم را بخوانم. اما خانوادهشان اصرار کردند و قبول کردم. قبل از آنکه مراسم خواستگاری انجام شود، خوابی دیدم. تعبیرش را پرسیدم و گفتند این موردی که برای ازدواج برایتان پیش آمده است یک انسان بسیار پاک و مؤمن است و بچه اولتان هم پسر خواهد شد و آن پسر هم مثل بابایش خیلی پاک میشود. البته مادرم نیز خواب دیده بود پدر شهید با پدر من در حیاط منزل ما هستند و پدر من گل سرخ در دست دارد و پدر شهید گل سفید که اینها گلها را با یکدیگر جابه جا میکنند. این بود که با توجه به اینکه خواستگار زیاد داشتم مادرم گفت این خواستگارت حتماً جواب میگیرد. وقتی در جلسه خواستگاری و مراسم دیگر هم با حسین صحبت کردم، دیدم که از نظر عقاید هم با هم جور درمیآییم. ما سال ۷۹ در کرمانشاه ازدواج کردیم. فرزند اولمان هم پسر شد. بعداً به خاطر کار همسرم به تهران آمدیم که آن زمان پسرم ۷ ساله بود. بعدها خدا به من و حسین دو فرزند دیگر به نامهای زهرا و فاطمه هم داد.
🔹شغل حاجحسین نظامی بود، فکر میکردید روزی همسر شهید شوید؟
نه تنها به دلیل شغل نظامیاش، بلکه با توجه به محاسنی که حاج حسین داشت شهادت را در چهره او میدیدم. من همیشه دوست داشتم خدا بهترین مرگ را قسمتش کند. با حساب و کتابی که خودم کرده بودم دوست داشتم به سن حبیب بن مظاهر و زهیر برسد و بعد شهید شود. اما خدا تقدیر دیگری برایمان رقم زده بود.
🔹پس با اعزامش به سوریه مشکلی نداشتید؟
نه، من این دنیا را گذرا میبینم و دوست دارم آن چند سالی که از عمرم باقی مانده است کاری کنم که خدا از من راضی باشد و همیشه در ذهنم بود که خدا و اهلبیت از من راضی باشند. با خودم میگفتم که اگر با رفتن شهید مخالفت کنم و اهل بیت (ع) از دست ما راضی نباشد، این دنیا برای ما چه ارزشی دارد. فکر میکردم اگر خدا راضی باشد حتماً توانش را هم میدهد که دوری غم حاج حسین را به دوش بکشم. همسرم هم از قبل مرا از اعزامش با خبر میکرد. میگفت الان به ما آنجا نیاز است و مقدمات رفتنش را از قبل آماده میکرد.
🔹گویا همسرتان چندبار به سوریه اعزام شده بود؟
بله، حاج حسین سه مرتبه اعزام داشت که بار آخر به شهادت رسید. اولین اعزامش مصادف با شهادت حضرت زهرا (س) در سال ۹۴ بود. دومین اعزامشان مصادف با تولد حضرتمهدی (عج) بود و سومین اعزام حسین مصادف با تولد حضرت امامرضا (ع) شد. حتی خود شهید تعجب کرده بود که به من گفت چطور سه تا اعزام من مصادف با مناسبتها شده است. حتماً خدا برای من برنامهای دارد که من در جواب ایشان گفتم نه انشاء الله صحیح و سالم به زودی به خانه برمیگردید. ولی انگار در اعزام آخری خود شهید میدانست که این دفعه قرار است یک اتفاقی برایش بیفتد برای همین با خودش هیچ وسیلهای از جمله لباس زیر هم نبرد و به من گفت من خیلی لباس برای تعویض نیاز ندارم و این بار بسیار مختصر رفت.
🔹از نحوه شهادت حاج حسین اطلاعی دارید؟
گویا روز شنبه ۱۳ شهریور عملیات داشتند و آن روز هم دخترخواهر حاج حسین میخواست عقد کند که حاجحسین به من زنگ زد و گفت من در این عملیات شهید میشوم و شما چیزی به خواهرم نگویید. بگذارید کار خیر سر بگیرد و روز یکشنبه خبر دهید. فردایش هم تماس گرفت و پرسید چه خبر؟ من گفتم عقد انجام شده است و ایشان تبریک گفت و بعد به من گفت عملیات عقب افتاده و قرار است فردا دوشنبه انجام شود. قرار نبود حسین در این عملیات حضور داشته باشد، ولی در عملیات روز دوشنبه ۱۵ شهریور شرکت کرد و ساعت ۲ بعدازظهر به شهادت رسید. یادم میآید قبل از آخرین اعزامش به سوریه ما را به مشهد برد و از آنجا هم به شمال رفتیم. در این مسافرت خیلی با بچهها بازی میکرد. انگار آخرین فرصت اوست که در کنار بچهها باشد. در مورد چگونگی شهادتش هم اینطور که همرزمانش به من گفتند شهید توسط تکتیرانداز دشمن از پهلو و ران مورد اصابت قرار میگیرد.
🌺 @shohda_shadat
🌺🌺
🍃🌺🌺
🌺🍃🌺🌺
🌺🍃🌺🌺
🍃🌺🌺
🌺🌺
🌺
حسین چند روزی میشد که پشت سرهم روزه میگرفت. بنابراین با زبان روزه به شهادت میرسد. همرزمانش تعریف میکردند که وقتی خواستیم او را پس از مجروحیت به عقب منتقل کنیم، اجازه نمیدهد و میگوید شما بروید و از کارتان عقب نمانید. یکی از همرزمانش دیده که شهید در لحظات آخر لبش تکان میخورد. جلو میرود تا شاید حسین وصیتی داشته باشد. اما میشنود که همسرم ذکر یاحسین (ع) را زمزمه میکند و سپس به شهادت میرسد.
🔹خیلی از شهدا خیرین خوبی هم بودند، همسرتان هم در کارهای خیر شرکت داشت؟
بعضی از کارهای حاج حسین را ما اصلاً خبر نداشتیم. وقتی دوستان میآمدند در مراسمش شرکت میکردند تازه متوجه میشدیم شهید سرپرست یتیمان بوده و کفیل تعدادی از بچههای بیسرپرست را بر عهده داشته است. حتی در کرمانشاه خیلی از جوانان حاج حسین را میشناختند که زیر بنر شهید قید کردهاند؛ «عارف گمنام، اسوه اخلاق».
🌺 @shohda_shadat
🌺🌺
🍃🌺🌺
🌺🍃🌺🌺
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_هفتم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
تو اتوبوس محمد جوادم خیلی حالش خوب نبود ولی وقتی حال خراب منو دید هرکاری کرد که یکم بهتر بشم اما تاثیری نداشت ، دیگه قضیه سوریه رو سپرده بودم به خدا ولی دل کندن از اینجا خیلی سخت بود خیلی...... .
.
.
مامان_ سلام مادر. خوش اومدی .
_ سلام قوربونت برم. مرسی.
پرنیان _ سلام داداش.
_ سلام خواهری. بابا کجاست؟
مامان_ کجا باشه مادر؟ سرکارش
یه لبخند نصفه نیمه تحویل مامان دادم و رفتم تو اتاق.
لباسامو عوض کردم و کتابی رو که برای پرنیان گرفته بودم رو برداشتم و رفتم سمت اتاقش.
چند تقه به در زدم و بعد از اجازه ورود رفتم تو . بود رو تخت و سرش تو گوشیش بود.
_سلام مجدد بر ابجی خودم.
کتابو رو میزش گذاشتم و نشستم کنارش.
پرنیان_ سلام مجدد بر خواهر خودم.
وقتی چشمش به کتاب افتاد با ذوق گفت _ وای اون چیه؟😍
_ سوغات...
با پریدن پرنیان تو بغلم حرفم نیمه تموم موند.
_لهم کردی بچه
پرنیان_ عاشقتم امیر. خوش به حال زنت. کوفتش بشه.
نمیدونم چرا ولی,ناخداگاه با این حرفش یاد اون روز دربند افتادم و این برای خودم فوق العااااااده تعجب اور بود. بیشتر از این سکوت رو جایز ندونستم.... _ اون که وظیفته خواهر
پرنیان_ پرووووو.امیر نگووووو کتاب سلام بر ابراهیمه
_ هست
پرنیان_ نههههههه
_ هست
پرنیان_ واااااای وااااای عااااشششششقتم داداشی,
پرنیان علاقه شدیدی به شهید هادی و من به شهید مشلب داشتم .
پرنیان بی معطلی رفت سمت کتاب. کتاب رو برداشت و برگشت نشست رو تخت و شروع به خوندن کرد.
_ خو بچه بذار من برم بعد بخون.
پرنیان_ خب پاشو برو پس
_ روتو برم
پرنیان_ برو داداشی.
متکا رو براشتم پرت کردم سمت پرنیان و بعد خودمم دوییدم بیرون و درو بستم که نتونه بزنه بهم.
.
.
.
داشتم نگاهی به کتابای خودم مینداختم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم محمد جواد شارژ شدم.
_ جونم داداش؟ سلام
محمدجواد _ سلام بچه بسیجی. خوبی ؟
_ ار یو اوکی؟
محمدجواد_ هیییییین امیرحسین خان کلمات خارجی به زبان میاوری؟ واقعا که. حالا بیخیال باید بروم عجله دارم فقط خواستم عارض بشم که شب تشریف بیاورید مسجد کارتان داروم.
_ نصفشو کتابی گفتی نصفشو با لهجه . افرین این پشتکار قابل تحسینه. باشه میام. فعلا یاعلی
محمدجواد_ علی یارت کاکو. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_هشتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به روایت حانیه
.........................................................
مامان_ حانیه جان. بیا این میوه ها رو بزار رو میز الان میرسن.
_ اومدم
ظرف میوه رو از مامان گرفتم و گذاشتم رو میز .
_ مامان بهتر نبود منم برم باهاشون ؟
مامان _ حالا که نرفتی. الانم میرسن دیگه.
این حجم دلهره و نگرانی برای من غیر قابل تحمل بود. فوق العاده میترسیدم از عکس العمل عمو نسبت به نماز,خوندن و حجابم.
تو فکر بودم که تلفن زنگ خورد.
_ بله؟
فاطمه_ سلااااااام خانووووووم . سال نو مبارک.
_ سلام نفسسسسسم. عیدت مبااااارک. خوبی؟
فاطمه_ مرسی عزیزم توخوبی؟
_ نه
فاطمه_ چرااااااا؟
_ فاطمه میترسم. میترسم از عکس العمل عمو
فاطمه_ مگه راه غلط رو انتخاب کردی؟ مگه به راهی که زبل راهی که انتخاب کردی مطمئن نیستی؟ اون باید به ترسه که یه عمر حرفای اشتباه تحویلت داده و حالا معلوم شده واقعیت چیزی که میگه نیست.
_ اره. مطمئنم راهم درسته ولی عمو ناراحت میشه
فاطمه_ ناراحتی اون مهم یا خدا
صدای آیفون بیانگر اومدن عمو اینا بود.
_ فاطمه جان شرمنده اومدن من باید برم. خیلی ممنون که زنگ زدی عزیزم. سلام برسون
فاطمه_ دشمنت شرمنده . خدانگهدارت
عمو بهم محرم بود، پس دلیلی نداشت حجاب داشته باشم. یه شلوار پاکتی سبز با یه تیشرت مجلسی همرنگش و برای استقبال با مامان دم در ورودی ایستادیم. امروز روز اول عید نوروز بود، همون روز اومدن عمواینا. بابا و امیرعلی رفته بودن فرودگاه دنبالشون و چون خونشون رو فروخته بودن قرار بود این چند روز بیان خونه ما . از همون لحظه ورود حس خوبی نسبت به زن عموی جدیدم یعنی طناز خانوم نداشتم دقیقا همون حسی که تو مهمونی داشتم. جالبه با این که چندماهه ایران نبوده هنوزهم با مد اینجا کاملا آشنایی داره. یه تاب خیلی کوتاه مشکی یه مانتو سفید جلو باز که تا روی زانو بود و یه ساپورت مشکی و شالی که. فقط پوششی بود برای کلیپسش. آرایشش که هم که قابل بیان نبود. خیلی گرم با من روبوسی کرد و با مامان خیلی سرد ، در حد یه غریبه اما مامان با اینکه میدونستم با زن عمو عاطفه خیلی راحت تر بود حتی با این وجود که اعتقاداتشون و عقایدشون بهم نمیخورد خیلی گرم باهاش احوالپرسی کرد و بعد هم نوبت عمو بود. زن عمو بعد,از احوالپرسی با اینکه فکر کنم میدونست خانواده ما مذهبین اما شال و مانتو که چه عرض کنم بلیزش رو دراورد و داد به من که آویزون کنم و اینکارش مورد پسند هیچکدوم از ما نبود.
.
.
عمو_ ما نمیخواستیم مزاحم شما بشیم دیگه به اصرار تانیاجون اومدیم. دیگه فردا رفع زحمت میکنیم.
میدونستم عمو مشکلش مزاحمت و اینجور چیزا نیست بلکه فقط اعتقادات بابا اینا بود اصلا نمیدونم چرا ولی نماز خوندن و حجاب داشتن و کلا هر کاری که مصداق دینداری باشه اذیتش میکنه .
بابا_ داداش زحمت چیه. مراحمید . مارو قابل نمیدونید؟
عمو_ هه. نه بابا این حرفا چیه؟ میترسم خم و راست نشدن ما اذیتتون کنه.
و بعد با لبخند معنی داری به من و زن عمو نگاه کرد.
اما بابا در جوابش گفت_ هرکس عقاید خودشو داره.
عمو هم که از این خونسردی بابا جا خورده بود گفت ولی در هر صورت ما فردا میریم هتل و تانیا رو هم میبریم با خودمون. نمیدونم چرا ولی خدا خدا میکردم که بابا اجازه نده و من مجبور نشم باهاشون برم.
_ خودش میدونه.
ووووووووویییییی حالا من جواب عمو رو چی بدم. تو فکر بودم که صدای اذان بلند شد. امیرعلی با اجازه ای گفت و بلند شد و منم به دنبالش که عمو صدام کرد.
عمو _ تانیا. تو کجا؟
_ میام الان.
وضو داشتم سریع رفتم تو اتاق ، درو بستم و شروع به نماز خوندن کردم. با صدای در استرس گرفتم که نکنه عمو باشه ولی بعد گفتم حتما مامانه یا شایدم امیرعلی.
_ السلام و علیکم و رحمة الله و بركاته
وقتی سرم رو برگردونم با عمو مواجه شدم که دست به سینه دم در وایساده بود و با یه پوزخند عجیب و چهره ای که عصبانیت توش موج میزد به من زل زده بودم.
وقتی دید نمازم تموم شد. اعضای صورتشو کمی جمع کرد و بعد انگار داره مورد چیز چندش آوری صحبت میکنه گفت _ تو نماز میخونی ؟
نماز رو با یه غلظت خاصی گفت
_ من من..... راستش.......
مغزم از کار افتاده بود و نمیدونستم بايد چه جوابی بدم که براش قانع کننده باشه.
عمو_ تو چی؟ اینا محبورت کردن نه؟ سریع حاضر شو سریع .
درو باز کرد بره بیرون که سریع مغزم بهم فرمان داد _ نخیر. اینا مجبورم نکردن. خودم انتخاب کردم.
عمو_ چی؟ خودت انتخاب کردی؟ چی میگی تو؟
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_نهم
_ فهمیدم همه چیزایی که میگفتید غلط بوده. همه چیش. من به وجود خدا ایمان دارم به نماز ، به روزه به حجاب و هزار تا چیز دیگه.
پوزخندی زد که کفریم کرد بعد هم رفت بیرون و درو محکم بست . و بعدش هم فقط صدای فریادهای عمو میومد که خطاب به مامان وبابا
آروم دستم رو تو دستای آرمان گذاشتم و باهاش به سمت وسط سالن رفتم.
.
.
.
آرمان_ خب خوشگل خانوم. بیا اینم شماره من.
_ مرسی
آرمان_ راستی فردا برنامت چیه ؟
_ اوممم. برنامه خاصی ندارم . چطور؟
آرمان_ بریم بیرون یکم بیشتر آشنا بشیم
_ باشه. ساعتشو هماهنگ میکنم باهات.
آرمان_ باشه خانمی. فعلا. بای.
چشمک پر از نازی براش میزنم.
آرمان اولین مهمونی بود که رفت همزمان با رفتنش بچه ها اومدن طرفم.
سیما_ خیلی...........
دلارام_ جبرانش میکنم برات تانیا خانوم. یه دختره دهاتی اومده برا ما شاخ میشه
از حرفاشون سر در نمیاوردم. شاخ بازی ؟ چه ربطی داره ؟اصلا مگه من رفتم سراغش........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat