eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
_ فهمیدم همه چیزایی که میگفتید غلط بوده. همه چیش. من به وجود خدا ایمان دارم به نماز ، به روزه به حجاب و هزار تا چیز دیگه. پوزخندی زد که کفریم کرد بعد هم رفت بیرون و درو محکم بست . و بعدش هم فقط صدای فریادهای عمو میومد که خطاب به مامان وبابا آروم دستم رو تو دستای آرمان گذاشتم و باهاش به سمت وسط سالن رفتم. . . . آرمان_ خب خوشگل خانوم. بیا اینم شماره من. _ مرسی آرمان_ راستی فردا برنامت چیه ؟ _ اوممم. برنامه خاصی ندارم . چطور؟ آرمان_ بریم بیرون یکم بیشتر آشنا بشیم _ باشه. ساعتشو هماهنگ میکنم باهات. آرمان_ باشه خانمی. فعلا. بای. چشمک پر از نازی براش میزنم. آرمان اولین مهمونی بود که رفت همزمان با رفتنش بچه ها اومدن طرفم. سیما_ خیلی........... دلارام_ جبرانش میکنم برات تانیا خانوم. یه دختره دهاتی اومده برا ما شاخ میشه از حرفاشون سر در نمیاوردم. شاخ بازی ؟ چه ربطی داره ؟اصلا مگه من رفتم سراغش........ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat
❤️ ساعت چهار بود که فاطمه هم رسید خونه ما. بابا سر کار بود و هشت شب میومد. علیم که از هفته آخر شهریور برگشته تهران. فاطمه رو صدا زدم توی اتاق و بهش گفتم ماجرا چیه. فاطی: اوه فائزه بخدا من شنبه امتحان تاریخ دارم😔 _کتابتو بیار همونجا بخون😁 فاطی: مامانم اینا رو چیکار کنم😵 _میزنگم علی میگم بزنگه راضیشون کنه😐 فاطی: مامانت اینا رو میخوای چیکار کنی😱 _تو باید راضیشون کنی😌 فاطی: اصلا علی رو کی راضی کنه😣 _اه تو چرا این قدر آیه یاس میخونی😡 اصلا نمیخواد بیای😡 فاطی: اه بابا ببخشید😞 من میرم مامانتو راضی کنم تو بزنگ علی. فاطمه رفت تو آشپزخونه پیش مامان باهاش حرف بزنه منم سریع زنگیدم علی. با کلی خواهش راضیش کردم مامان بابای فاطمه رو راضی کنه😁 و کلیم سفارش کردم که محمد نفهمه میخوام برم. میخواستم غافلگیرش کنم😍 فاطمه بالاخره مامان رو راضی کرد علیم مامان اونو😊چند ساعته همه کارامونو کردیم و به ریحانه خبردادیم که ماهم همسفرشونیم. ساعت نزدیک یازده شب بود که از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم و رفتم پاساژ ستاره تا یه هدیه کوچیک برای محمد بگیرم. واقعا وقت نداشتم بیشتر از این😔 ساعت دوازده ریحانه اینا اومدن دنبالمون. مامان و آبجیش جلو و ما سه تاهم عقب نشستیم. تکون خوردنای ماشین مثل گهواره بود برام. نفهمیدم کی خوابم برد☺️ صبح تقریبا ساعت ۱۰ و نیم صبح بود که با تکونای دست ریحانه بلند شدم. طبق معمول همه مسافرتا کسی منو برای نماز صبح بیدار نکرده بود😣 ورودی شهر قم بودیم. همه خاطرات برام زنده شد...چند ماه پیش وقتی داشتم میومدم اینجا فائزه ی الان نبودم... خیلی فرق داشتم... چند روز بعدشم که رفتم قلبمو اینجا جا گذاشتم... و امروز برگشتم به شهری که میدونم محمدم داره توش نفس میکشه... تابلوی سبزی جلوی چشمام نقش بست که بالاش نوشته بود *حرم مطهر* و پایینشم *جمکران* داشتیم میرفتیم حرم... حرم... خدای من... پیش بی بی معصومه که محمد رو از برکتش دارم... @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_چهل_و_هشتم تاعصر رو یک جوری گذروندم. ساعت۵بود که طبق معمول محدثه بدون در ز
"کارن" خیلی خوشحال شدم که زهرا قبول کرد باهم حرف بزنیم. باید بهش میگفتم که من مقصر اشکای خواهرش نیستم.باید خودمو تبرئه میکردم. هیچوقت نذاشتم هیچکس ازم قضاوت کنه اونم به ناحق. صبح روز بعد سریع حاضرشدم و رفتم دم دانشگاه زهرا. ساعت۱۰از دانشگاه اومد بیرون و راه افتاد سمت پارک. منم پشتش با فاصله رفتم. یکم که ایستاد منتظر موند رفتم جلو و سلام کردم. _چه عجب سلامم یاد دارین شما؟ _شما که اهل تیکه انداختن نبودی زهراخانم. _اونش مهم نیست.حرفتونو بزنین. سمت نیمکت آبی رنگی رفتم و گفتم:بهتره بشینیم. نگاهی به قیافه ساده و مظلومش کردم.با اون مانتو شلوار مشکی ساده و مقنعه مشکی که صورت سفیدشو قاب گرفته بود،شیش هیچ از بقیه دخترا جلو بود. چشمای درشتش رو به من دوخت و گفت:میشنوم. اشاره کردم به کنارم رو نیمکت و گفتم:نمیشینی؟ _نه. _خب..باشه. دست به سینه زد و زل زد بهم. یک لحظه استرس گرفتم اما خودمو جمع کردم و شروع کردم به حرف زدن:ببین زهرا من مقصر هیچکدوم از اشکا و ناراحتیای خواهرت نیستم. من ازهمون اول بهش گفتم من واسه این ازدواج میکنم که مستقل بشم و بتونم از خونه یا نه بهتره بگم جهنمی که خان سالار برام ساخته بود فرار کنم.تا بتونم رو پای خودم بایستم و چشمم به جیب مامانم نباشه. گفتم مهر و محبت ندیدم و نحوه ابرازشم بلد نیستم.گفتم بهت هیچ حس خاصی ندارم . شاید این حس هیچوقت به وجود نیاد.لیدا هم همه اینا رو قبول کرد. بدون چون و چرا.بدون اعتراض. اما دوشب پیش به من میگه چرا من برات اهمیتی ندارم؟مگه من زنت نیستم؟ چرا زنمه..اسمش تو شناسناممه اما اسمش تو قلبم نیست. نمیتونم بدون دلیل و الکی به کسی محبت کنم. باید این دل عاشق بشه تا منفجر بشع از احساس و محبت. درباره دیشب و حرفای تند خواهرت بگم که شما هم به اشتباه نیفتی‌‌. عاشق چشم و ابروت نیستم که بیفتم دنبالت هی زنگ بزنم هی بیام خونتون. فقط خواستم خودمو تبرئه کنم مگرنه هیچ دختری از نظر من لیاقت اینو‌نداره که براش غرورمو بزارم زیر پام. دفعه بعد که خواستی تقصیرا رو گردن کسی بندازی ببین خودت مقصری یا نه؟بعد حکم کن. پشتمو بهش کردم و راه افتادم برم که با صداش متوقفم کرد. _اون دل سنگتون آب نمیشه مهم نیست اما خواهر من با کلی عشق و علاقه اومده تو زندگیتون.دلشو نشکنین که جواب دل شکستن کمتر از دروغ نیست. حرفشو زد و بعدم صدای قدماش اومد فهمیدم رفته. باهمین چند تا جمله کوتاهش انگار آب یخ ریخته بودن روم. اینجا خارج نبود که بخوام با دخترا مثل دستمال کاغذی رفتار کنم.اینجا ایران بود..لیدا هم همسرم بود. نباید اینطوری رفتار کنم.باید بزارم لیدا دلمو به دست بیاره. باید بهش فرصت بدم. راه افتادم سمت خونه و تو راه کلی با خودم فکر کردم. در حیاط که باز شد،آناهید رو دیدم که با قیافه گرفته داشت میرفت بیرون _سلام دختردایی.چطوری؟ _سلام مرسی.مبارک باشه خوشبخت بشین. چونه اش لرزید و زود از جلو چشمام دور شد. این دیگه چرا اینکارو کرد؟ای خدا خودم کم بدبختی ندارم اینو بیخیال شو. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#در_حوالـےعطــریــاس #قسمت_چهل_و_هشتم ملیحه خانم فقط گریه می کرد، سخت بود ببینم مامان عباس رو که گ
گفت: معصومه میشه در و ببندی! درو بستم و کنارش رو زمین نشستم که گفت: گریه های مامان برام سنگینه، چکار کنم؟! تمام تلاشمو میکردم بغضِ تو گلومو پنهان کنم گفتم: خب مادره دیگه، باید بهش حق بدی، براش خیلی سخته از تنها بچه اش بگذره - آخه اگه اینجوری باشه که همه بچه هاشونو دوست دارن .. دیگه کسی حاضر نمیشه بچه شو بفرسته با دستم انگشترش رو که کنار ساکش رو زمین افتاده بود برداشتم و گفتم: آره حق با توئه ..ولی کنار اومدن با این واقعیت براش سخته، باید به مامانت فرصت بدی نگاهی بهم کرد و گفت: ای کاش همه مثل تو بودن نگاهمو باز ازش گرفتم، پشت چشمام دریایی از غم بود که داشتم تمام تلاشمو بکار میبستم کسی متوجهش نشه، دوست نداشتم منی که تا الان مشوقش بودم و تمام مدت از کمک کردن بهش حرف میزدم، حالا بشینم و جلوش گریه کنم، نمی خواستم این لحظات آخرِ رفتن، دل عباس رو بلرزونم ... با انگشترش توی دستام بازی میکردم که گفت: این یادگاری حسین بود، بهم گفته بود به ضریح امام حسین "علیه السلام" متبرکش کرده ... لبخندی روی لباش نشست: بهم میگفت این عقیق سبز همیشه به دستت باشه که محافظت بکنه ازت ... عقیق رو لمس کردم، تو دلم با عقیق حرف میزدم، "مراقب عباسِ من باش!! " ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_چهل_و_هشتم با بهت سری تکان داد و قهوه نوشان گفت: تو واقعا دختر عجیبی هستی و من
تلفنش زنگ خورد و همانطور که انتظار میرفت پریناز پشت خط بود: _سلام پری جون _سلام آیه جان کجایی عزیزم؟ _الان کارم تموم شده با ابوذر بیرون کار داریم تموم شد میایم اونجا _باشه عزیزم عقیله هم اینجاست _کاری نداری باهام؟ _نه آیه جان فقط مواظب خودت باش _چشم عزیز دل همیشه نگران... در ماشین را باز کرد و سلامی به ابوذر داد ابوذر هم با خستگی و کمی استرس پاسخش را داد قدری نگاهش کرد ...به نظرش رسید رنگ ابوذر کمی پریده بلند زد زیر خنده که ابوذر از هپروتش بیرون آمد و متعجب گفت: چیزی شده؟ همانطور با خنده گفت: ابوذر خدایی خیلی خنده دار شدی! هیچ وقت فکر نمیکردم تو مراحل ازدواج که قرار بگیری اینجوری دست و پات بلرزه ابوذر پوفی کشید و بی حوصله گفت: وقت گیر آوردی تو آیه؟ آیه قدری خنده اش را جمع کرد و گفت: نبینم غمتو داداشی حالا کجا داریم میریم؟ آدرسی را از روی داشبورد برداشت و به آیه نشان داد آیه با دیدن آدرس سوتی کشید و گفت: فرش فروشی حریر؟ نه بابا؟ تو گلوت گیر نکنه داداشی؟ از این حاجی بازاری هاست ؟ ابوذر مضطرب پوزخندی زد و گفت: آیه من پنج درصد به درست شدن این وصلت احتمال میدم!! آیه به آرامی پس کله اش زد و گفت: تو یکی ساکت!! آخوند سکولار بد بخت... تو کی هستی که حالا احتمال هم میدی... حالا میبینی یه جوری عاشقت بشن که نگو. همه جا پزتو بدن ... ادامه_دارد. نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat