eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• بگو ببخشید اگر به او سیلی زدن عادتمان شده، اگر مریضش ڪرده ایم، اگر مثل خوان ظهر نماز ظهر را یادمان رفته و او را نمی دانیم بگو ببخشد اگر هنوز رخ نیلی رنگ است و خمیده راه می رود اگر فرق مداوا نشده و جنازه را تیر باران می ڪنند اگر سر جدش هنوز بر سر نیزه است و هنوز دلشڪسته در بابا می گرید هیچ ڪس هنوز قدر را نمی داند و را دروغگو می پندارد تقصیر ماست ڪه هنوز در زندان است هنوز به زهر می دهند و پیڪر زیر آفتاب مانده اُمتمان را هر روز در جوانی به می رسانیم و هنوز در زندان می شود بگو حق دارد ڪه ظهور نڪند ❥• ما مدعیان پوچ اندیشیم ڪه را یادمان رفته و شما عاشقید ڪه خریداریتان ڪرد جانم می دانم برایت خوبی نبودم حق داری به من محل ندهی حق داری جواب سلامم را ندهی ولی بگذار برای بار با تو معاشقه ڪنم خم می شوم و پیشانی ات را می بوسم گلویت را ڪه رویش زخم های جا خوش ڪرده را نیز همین طور این گل های ڪه روی پیڪرت پر پر شده اند ام را ڪامل می ڪند نه؟ ای همه چیزم... با دلی شڪسته را بغل می ڪنم و با سختی می ایستم رویم را ڪه برمی گردانم گوش نوازت را می شنوم ، خانم؟ سوگند به دست های ات می دانستم رهایم نمی ڪنی قلبم از صدایت می یابد با تردید بر میگردم و به تو چشم میدوزم دست ادب ڪنار پیشانی ات می گذاری و با میگویی:خوش آمدی پاهایم می شود اما چه جای نشستن است ڪنار چشم هایم شده است و تصویرت از پشت پرده ی هایم تار ❥• میزنی و قطره اشڪی با سرعت از گونه ام سر میخورد صدایت می شود ی عاشقی ڪه بند بند وجودم را تسخیر می ڪند خانم معرفتتو ثابت ڪردی حتم دارم این صفتو تو مڪتب بی بی آموزش میبینی سرتو بالا بگیر لب باز میڪنم و میان پیش دستی میڪنم خدایا این را از من بپذیر لبخند دلبرانه ای مهمان لبهایت می شود چه میدانی از دل من ڪه در پی لبخندت جان از سر میدهد! باور دارم یقین می ڪنم ڪه تو ای در ڪنار من و امیرعلی حسام بزار دم آخری راحت تر ازت دل بڪنم آنقدر نباش، سرمو می اندازم زیر چقدر زجر آور است جاری ڪردن این حرفها بر زبانم صدای گفتن چند مرد از بیرون میاید و بدنبالش چند جوانی ڪه چریڪی به تن ڪرده اند به سمت حسام میروند و را میبندند شمیم و اینجا را از خا‌طر نخواهم برد من سرم درد میڪند برای اینڪه تا آخرِ جان مُرید تو باشم! ❥• قول می دهم ڪه پسرمان را همانند مرد بار بیاورم را میبرند بی تابی نمیڪنم را ڪنارم حس میڪنم قدم بر میدارمو از خارج میشوم سرم را رو به میگیرم هوای دارد این شهر با های آرام به سمتم می آیی و ریه هایم پر از یاس تو میشود سرت را خم میڪنی و بر امیرعلی بوسه میڪاری لبهایت را به سمت لاله ی سوق میدهی و با دلنشینت میڪنی: . ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
🎊ای روضۀ 🌸رضوان ادركنی 🎊سرحلقۀ خوبان خدا ادركنی 🌸درجود و كرم نيامده در عالم 🎊دستی به كريمی شما ادركنی 🌸 باسعادت 🎊 (ع) مبارک
❤️ _مریم؟...هنوز آماده نشدے؟ _الآن میام...یہ لحظہ وایستـا... _بابا دیر شده...قطار میره...! _اومدم...یہ لحظه وایستا این ساکو آماده کنم... قرار است با هم بہ مشهد برویم...بہ زیارت همان ضامنی ڪہ ضمانت سلامتے ات را بارها از او طلــب ڪردم... بہ پاس قدردانی! همہ میگفتند محال است محمد برگردد...هرکسے رفت دیگر برنگشت... ولے من دل بستہ بودم بہ محالات (ع) با عجلہ وسایلمان را جابجا میکنم...زیب ساک را میبندم اما تا خواستم از اتاق خارج شوم چشمم بہ سربند زرد رنگت کہ با خود بہ سوریہ برده بودی مے خورد همان کہ رویش نوشتہ : (س) بہ دلم می افتد که آنرا هم بین وسایلمان در ساک بگذارم...سربند را بر میدارم و از خانہ خارج میشوم... با دیدن ساڪ در دستم بہ سمتم مے آیی اما تا متوجہ میشوے کہ دیگر دست هایت جا ندارند کلافہ آهی میکشے و رویت را برمیگردانے!! خنده ام میگیرد...می دانستم میخواستی ساک را از دستم برداری اما نتوانستی! پابہ پاے هم با عجلہ کوچہ را طے میکنیم...صبح زود است و هوا بین تاریکے و روشنے...کوچہ ساکت ساکت است. با اینکہ تابستان است اما سوز صبحگاهے دستانم را بی حس میکنند می پرسم: دیرمون شده؟! _اگہ منو نداشتے کہ حتما دیرت میشد! _خب پس الحمد الله! _یعنی چی؟! _دارمت دیگہ...!!! می خندے و جواب میدهے: خوش بہ حالت...واقعا کے فکرشو میکرد من مال تو شم ها؟! لبخندی میزنم و سکوت میکنم بعد از چند ثانیہ میپرسم: محمد؟ _جانم؟ _سربندتو همراهمون اوردم... نگاهی گذرا میکنے و می گویی: خوب کردی... _میشہ ببندمش بہ صحن یا یہ جاهے تو حرم؟! نفس عمیقی میکشے و پاسخ میدهے: باشہ ببند! در دلم آرامشے عجیب حس میکنم انگار کہ بار دیگر هم ضمانت نامہ ے آقا را گرفتم! بہ سر خیابان کہ میرسیم وسایل را روے زمین میگذاریم... یڪ تاکسی روبرویمان پارڪ میکند...راننده با دیدن ساک ها از ماشین پیاده می شود و سلامی میکند و در صندوق عقب را باز میکند باهم ساک هارا داخل ماشین میگذاریم از راننده تشکر میکنی...در ماشین را برایم باز میکنی و میگویی : بشین خانومے!...جاده منتظر ماست...! نویسنده : خادم الشـــــــــــ💚ــهدا 💌 @M_khademshohada بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
استاد من با حسرت جمعه عصر چه کنم؟ آخرین بار صبح روز سه‌شنبه همین هفته، استاد فرج‌نژاد را دیدم که آمده بود تا یادداشتی را که به درخواست ما برای نگارش کرده بود را تکمیل کند، تا چشمش به من افتاد با همان لهجه شیرین و طبع شوخ و دلنشینش رو به بقیه کرد و گفت: من این رو خیلی دوست دارم، مثل خودم تپل و بامزه است.😭 بعد از احوال‌پرسی و صحبت در مورد کار بهم گفت آقا رضا جمعه بعد از ظهر وقت داری؟ گفتم بله استاد،چطور؟ گفت مدتی است دنبال یه فرصت مناسبم که وقتم خالی باشه بشینیم باهم در مورد مسائل درسیت و کار و برنامه باهم صحبت کنیم( این مرام و منش استاد بود نسبت به مسائل درسی و پیشرفت علمی اطرافیانش خیلی حساس بود) گفتم استاد من از خدامه حتما میام.گفت آقا رضا وقت کمه هممون باید بشیم و مدام این جمله رو تکرار می‌کرد. همین موقع‌ها بود که اذان رو دادند و بعد از خواندن نماز ظهرشون، سفره ناهار پهن شد و غذا را که الویه به‌همراه بود را سرسفره آوردند من سر سفره کنار استاد نشستم، تا استاد چشمش به نوشابه افتاد گفت هیچکس حق نداره سرسفره‌ای که من نشستم نوشابه بخوره،روی نخوردن نوشابه حساس و بسیار جدی بود. و من که خواستم یه شوخی علمی با استاد کنم بهشون گفتم استاد من با استدلال دقیق منطقی بهتون اثبات می‌کنم نوشابه خوردن مشکلی نداره.گفت بفرما اثبات کن. گفتم استاد حقیقت انسان روح اوست، نوشابه به جسم انسان ضرر می‌زنه نه به روح؛ پس خوردن نوشابه به حقیقت انسان که روح اوست ضرری نمیزنه پس خوردنش مشکلی نداره.استاد باشنیدن این استدلال مزحک من بلند بلند خندید و گفت خیلی از مراکز علمی ما دقیقاً مثل تو استدلال میکنن رضا. بالاخره یکی از دوستان نوشابه را از سر سفره برداشت و بعد کلی صحبت و اتمام ناهار ایشون جای دیگ‌ای جلسه داشتند و رفتند که به آنجا برسند و بعد اون هم باخانواده به دعای برن، موقع خداحافظی دوباره گفت رضا روز جمعه یادت نره ها. گفتم چشم استاد. و شب همون روز استاد بهمراه خانواده عزیزش دنیای بدرد نخور و به معنی کلمه فانی رو ترک کرد و مارو تنها گذاشت. و من فردا جمعه عصر با استاد جلسه دارم،من هنوزم باورم نشده که او دیگر بین ما نیست. استاد جلسه فردای ما کجاست؟ ساعت چند؟! استاد من با حسرت جمعه عصر چه کنم؟😢😢 ✍رضا اجاق 💠 هرکس بر دوستی آل محمد بمیرد، شهید از دنیا رفته است. @farajnezhad110