#رمان_عقیق
#قسمت_دویست_سی_و_هشتم
اسماعیل؟ اسماعیل از کجا بیاورم این وقت شب.! با ارزش ترینهایم ردیف کردم بلکه بیت اتفاقات
امشب جور شود.....
بابا محمد مامان پری مامان عمه کمیل و سامره مامان حورا عقیق در گردنم سجادهـــ....
می ایستم از شمارش ...دوباره مرور میکنم و میرسم به یک نام(عقیق!)
دستم میرود به عقیقم...
از جا بر میخیزم و مثل خواب زده ها سمت امام زاده حرکت میکنم!عقیق؟
حالا وارد امام زاده شده بودم و نور سبز رنگش چشمهایم را نوازش میکرد... یک نام در سرم
پژواک میشود:عقیق؟
زانو میزنم کنار ضریح و تکیه میدهم به پنجره های کوچکش... عقیقم را از گردنم باز میکنم و خیره
به رکاب و رنگ منحصر به فردش زمزمه میکنم:عقیق؟
گریه ام گرفته بود...صدایم بالا تر میرود:عقیق؟
چشمهایم را میبندم و هق هق میکنم...مینالم:عقیق؟
شبیه صوفی نگون بختی بودم که یک عمر تنبور نواخت و رقص سماع گرفت برای به خدا رسیدن
اما زهی خیال باطل!
خدا در سکوتی معنا دار کنج محراب ...میان مردم شهر و در عطر فروشی ها... بین سلولهای خسته
اش بود!
حس و حال پیله ای را داشتم که برای پروانگی نقشه میکشید و حاال تارو پولد لباس کثیف کودکان
بازیگوش شده بود!
وسعت روحت همین قدر بود آیه؟ یک عقیق؟ میخواهم حق را به خودم بدهم.برای خودم توضیح
میدهم که:
گوش کن آیه این یک عقیق معمولی نیست.این انگشتر رفیق صمیمیت بوده محرم
رازهات بوده یادگار آقاجونت بود...مادرتو بهت رسوند...این یه انگشتر معمولی نیست!!!
پیله ی رنج من ابریشم پیراهن شد....
شمع حق داشت به پروانه نمی آید عشق
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat