#رمان_عقیق
#قسمت_دویست_نود_و_هشتم
حورا آرام او را در آغوش گرفت و تنها گفت:
میدونم اونجور که باید برات مادری نکردم.میدونم حق
پریناز خانم بیشتر از من به گردنته ولی امشب و هر وقت دیگه روی من به عنوان یه مادر و یه
دوست حساب باز کن.
آیه هم لبخندی زد و گفت:
شما منو به دنیا آوردی...من حیاتمو مدیون شمام...خودت رو دست کم
نگیر مامانی...
حورا خواست چیزی بگوید که عقیله به در نواخت و در را باز کرد و خطاب به آن دو گفت:
میشه
بیرون تشریف بیارد؟مهمونا خیلی وقته رسیدن...
آیه کمی با استرس روی مبلی نزدیک امیرحیدر نشست و گویا محرم کردن نامحرمان این خانواده
کار حاج رضا علی بودو شمیم نفس گرمش همیشه در آن خانه پیچیده بود و حضور مقدسش سبز
میکرد اول راه زندگی را.....
صیغه که خوانده شد همگی نفس راحتی کشیدندو دوماهی فرصت بود برای آماده شدن و زندگی
مشترک.. از فردا تشریفات و خرید های معمولی آغاز میشد و از فردا آیه باید یاد میگرفت چطور
باید همسر بود... شب عجیبی بود برای هر دو آنها....
***
زنگ در فشرده شد و آیه روسری روی سرش را مرتب کرد...
با لبخند نگاهی به چادر مشکی اهدایی نرجس جان کرد. سوغات را با عشق برداشت و ماهرانه
سرش کرد... همانطوری که همیشه آرزو میکرد. روسری رنگی رنگی زیر چادر و چادری که لبه اش
از لبه ی روسری جلو تر آمده بود.
لبخندی زد و با خداحافظی کوتاهی از خانه بیرون زد. امیرحیدرش را دید که کمی بالا تر از در خانه
شان توی همان پراید سفید رنگ نشسته و منتظر اوست. اولین باری بود که داشت با چادر مشکی
و رسمی در نظر شوهرش ظاهر میشد و برایش هیجان انگیز بود عکس العمل او...
در را باز کرد و با سلامی سوار ماشین شد.
امیرحیدر برای چند لحظه مات فرشته ی زیبای کنارش نشسته بود ....
آیه دستی برایش تکان داد:
چی شدی آقا سید؟
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat