#رمان_عقیق
#قسمت_دویست_هفتاد_و_ششم
طرف مقابلم فقط انتظار کوتاه اومدن داشته باشم....نمیشه یه جایی با وجود علاقه ای که هست
شما کم میارید! این یه قاعده است پایه های لغزانی خواهد داشت این کنار هم بودن! همراهی به
چه قیمت...
کلافه نگاهم میکند. میخواهد چیزی بگوید که همان حرف دیشبی را به او میگویم:
منو ببینید آقا
آیین! من حاصل همین خیال خامم که میشه کوتاه بیای و نشد که بشه! منو خوب نگاه کنید آقا
آیین! من همون آیینه ی عبرت معروفم آقا آیین....احساسات شما خیلی لطیف و قشنگه...من ممنون
شمام و شرمندتونم! ولی بیاید واقعیت های موجودو ببینیم!
پوزخندی میزند و سرش را پایین میگرد و شاید او هم مثل هر آدم دیگری از واقعیات بدش می آید
من آدمِ دل شکستن نیستم.... و خدا خوب میداند من مقصر نبودم اگر این گره کور باز نمیشد!!!
دلم نمیخواست به لحظات قبل فکر کنم. به لحظاتی که دل آیین از بلندی واقعیت افتاد و شکست و
تیزی بلور هایش دلم را ریش کرد!من آدم دل شکستن نیستم ولی نمیشد! اصال تمام واقعیت ها و
تفاوتها کنار!دلم را چه کنم که گیر پیچک های درخت نونهال عشق امیرحیدر است! خیانت کار
نیستم مثل مادرم!
*
کلید می ندازم و در را باز میکنم. صدای تلویزیون بلند است و خانه گرم است....لبخندی میزنم و
دل مشغولی هایم را پشت در پارک میکنم جز عشق امیرحیدر که دیگر خودی شده همراه هم داخل
میشویم... صدایم را توی سرم می اندازم:علی یا ایهاالدار سلام!
مامان عمه داخل آشپزخانه است و صدایم را میشنود و غر میزند:
و علیک! زشته مسخره صدات
میره پایین...
بی هوا دست میگذارم روی دهانم و یادم می افتد ما طبقه ی پایین همسایه های عزیزی داریم که
اصال خوب نیست صدای بلند دختری مثل من را بشنوند. خاله زنک هم شدم این روزها به گمانم.
مقنعه ام را از سرم باز میکنم و مامان عمه را میبوسم.... در یخچال را باز میکنم و در همان حین
میگویم:
شوهر میکردی به جای من شوهرت میومد ماچت میکرد و عشقم عزیزم بارت میکرد.
چشم غره ای میرود و میگوید:
حیا رو هم خوردی هضم کردی دیگه! تو به فکر من نباش خودتو بگو
که داری میترشی بد بخت!
کل کل میکرد با من عمه ام! خندیدم و گفتم:
پیش پات چند دقیقه پیش یکشونو رد کردم!
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat