#رمان_عقیق
#قسمت_دویست_و_هشتم
شهرزاد میخواهد چیزی از آیه بپرسد که زنگ گوشی آیه مانعش میشود. تصویر ابوذر روی گوشی
نقش بسته و آیه با ببخشیدی گوشی را جواب میدهد:
_جانم داداش
برخالف انتظار صدای زن ناشناسی را میشنود:
الو شما آیه خانم هستید؟
آیه نگران میگوید:بله خودم هستم ...گوشی برادر من دست شما چیکار میکنه؟
زن نفسی میکشد و نام محل کار آیه را می آورد و میگوید:
برادرتون تصادف کردند.حال چندان
مصاعدی هم ندارند ...خودتونو زودتر برسونید...
آیه مات به ظرف دسر رو به رویش نگاه میکند و زیر لب زمزمه میکند:یا جده ی سادات
حورا نگران از نگرانی آیه میپرسد:
چی شده آیه کی بود؟
آیه تنها با همان بهت میگوید:ابوذر.....
فصل سیزدهم(
آیات )
مثل دیوانه ها اورژانس را بالا و پایین میکردم دنبال ابوذر.دکتر والا طاقت نیاورد و به صندلی آبی
رنگ اورژانس اشاره کرد و گفت:
آیه شما برو بشین من میدونم چیکار کنم.
خسته و مستاصل@ روی صندلی نشستم...شهرزاد و آیین با نگرانی نگاهم میکردند و مامان حورا در
آغوشم گرفت و نوازش کنان گفت:
چه بلایی داری سر خودت میاری دخترم؟ آرووم باش هیچی
نیست ان شاءالل
ه
بغضم میترکد و اشکهایم از کاسه ی چشمانم سر ریز میشوند:
مامان حورا ابوذرمه....چطور آرووم
باشم...
دکتر والا همراه دکتر سهرابی می آیند. از آغوشش بیرون می آیم و هول و دستپاچه سمتشان
میروم:
دکتر سهرابی چی شده؟ داداشم کجاست؟ چه بالیی سرش اومده؟
دکتر سهرابی عینکش را از چشمش بر میدارد و میگوید:
آرووم باشید خانم سعیدی شما خودتون
که باید بهتر شرایطو درک کنید. جراحت عمیقی به کلیه سمت راستشون وارد شده که احتمالا مجبور بشیم کلیه رو خارج کنیم.
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat