eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_دویست_پنجاه_و_هشتم چه بی ادب شده بودم!این احساسات و افکار مزخرف را دوست نداشتم.در
دو هفته بود که عجیب دلم میخواست کسی با همین لحن وهمین صدا چند واحد (خانم آیه)تزریق کند به رگهایم بلکه(خانم آیه)خونم بالا برود. دستپاچه سلامش میکنم: س...سالم آقا سید.چی شده اینجا نشستید؟ آرام میگوید: اومده بودم مالقات ابوذر. اقوام همسرش اونجا بودن منتظرم تا اونا برن ... چه با مالحظه! اصال یک آدم با عبا وعمامه هم میتواند جنتلمن باشد! سری تکان میدهم و وارد اتاق میشوم.!خب حق هم داشت بنده ی خدا کل خانواده ی حاج صادق ان تو بودند. سالمی میدهم و گرم پاسخم را میدهند. وارد میشوم و چند دقیقه ای با گپ و گفت میگذرد اما نیرویی من را به بیرون این اتاق هول میدهد!دلم میخواهد جایی باشم نزدیک او... طاقت نمی آورم و با ببخشید کوتاهی ازاتاق خارج میشوم تا چند دقیقه بعد برگردم. میخواهم از بخش خارج شوم و بادی به کله ام بخورد اما...نمیشود. اصلا دوست دارم کنجی بایستم و موضوع آزاد نگاهش کنم! یک حال عجیبی بود حالم. راهی استیشن میشوم و با چندتا از دوستانم مصافحه میکنم. اینجا پشست استیشن خوب در تیرسم قرار میگرفت. به آنها گفتم چند لحظه ای را آنجا مینشینم تا مالقاتی های برادرم بروند. آنها هم رفتند تا به بیمارانشان برسند. من اما سخت کنترل میکردم نگاه سرکشم را.یک حال غریبی بود حالم!آیه همین حالا نیاز به یک چیز داشت! کاغذ سفیدی را بی هدف برمیدارم. دوباره چشمهایم میرود به مرد ملبس روی صندلی نشسته! دارم کم کم پیدا میکنم خودم را.شعری را مدتها پیش خوانده بودم و از فرط با مزه بودن خوب به خاطر سپرده بودم... روی کاغذ می آورم ابیات شعر را: _دارد عبایی قهوه ای بر روی دوشش محجوب و ساکت گوشه ی سالن نشسته! دارد کتابی را قرائت میکند باز . نویسنده: 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat