#رمان_نام_تو_زندگی_من ☘🌈❤️
#قسمت_صد_بیستم☂✨
بدون حرف ديگه اي با قدم هاي بلند از آشپزخونه خارج شد. با تعجب به رفتنش نگاه كردم كه مهري از ما فاصله گرفت و دستي روي
پيشونيش كشيد.
- اين داداش ها همه اين طوري جذبه دارن؟
لبخندي زدم و روي صندلي نشستم و گفتم:
- كجاش رو ديدي!
مهري به طرف ما برگشت و نگاهش روي سانيا ثابت موند! با تعجب نگاهش رو دنبال كردم كه نگاهم به يقه ي مانتوي سانيا افتاد و لبمو به
دندون گرفتم. مهري خنده اي كرد.
- فعلاً كه جاهاي خوب خوبش رو ديديم. بابا بگو چرا اين آقا اين طور جوش آورده بود و حرف زدن يادش رفته بود!
سانيا با تعجب به من و مهري نگاه كرد و شونه اي بالا انداخت.
- چيه؟ شما دو تا چرا اين طور نگام مي كنين؟!
مهري به او نزديك شد و دكمه هاي مانتوش رو كه باز شده بود رو بست. سانيا كه متوجه دكمه هاش شد جيغ خفه اي كشيد.
- واي! خاك بر سرم، من چيزي زيرش نپوشيده بودم!
مهري خنده اي كرد و گفت:
- غصه نخور، يك نظر حلاله.
هم خنده ام گرفته بود و هم خجالت مي كشيدم كه مهري به بازوم زد.
- تو چرا جاي اين خجالت مي كشي؟
سانيا كه سرخ شده بود روي صندلي نشست و سرشو بين دستاش گرفت.
- واي! حالا چطور تو صورتش نگاه كنم؟
- مگه مي خواي تو صورتش نگاه كني!
سانيا اخمي كرد و نگاهم كرد كه دستمو روي زانوش گذاشتم.
- ديوونه، اون اصلاً نگاهم نكرد، سرشو انداخته بود پايين.
- نه، نگاه كرده چون هنگ بود بچه!
- مــــــهـــــــــــري!
مهري خنده اي كرد و كنار سانيا نشست. خواست چيزي بگه كه با وارد شدن علي حرفشو خورد و نگاهشو به علي دوخت.
- چيه بچه! چي مي خواي؟
علي اخمي كرد كه مشتي به بازوي مهري زدم.
- درست صحبت كن باهاش.
لبخندي رو به علي زدم و گفتم:
- جانم كاري داشتي؟
علي سرشو زير انداخت كه من و مهري سرمون رو به طرف سانيا برگردونديم. سانيا اخمي كرد و سرشو زير انداخت. مهري خنده اي كرد
كه اخمي كردم. شانه اش رو بالا انداخت و رو به علي گفت:
- جون به لبمون كردي! بگو ديگه چي مي خواي؟
- آيه، مياي بيرون كارت دارم؟
- همين جا بگو ما هم بشنويم.
خواستم مشت ديگه اي به بازوي مهري بزنم كه با اخمي از من فاصله گرفت. نگاهي به سانيا كردم كه لبخندي زد و گفت:
- برو من خوبم.
نگاهي به مهري كردم كه لبخند دلگرم كننده اي زد. از جام بلند شدم و با علي از آشپزخونه خارج شديم. آراسب با ديدنم از روي مبل بلند
شد كه آرسام دستشو گرفت و اون رو نشوند. خنده اي كردم و با علي از ساختمون خارج شديم و به حياط رفتيم. كنار حوض نشستيم.
لبخندي زدم.
- چقدر دلم براي اين جا تنگ شده بود!
علي با ناراحتي دستشو در آب حوض فرو برد.
- چرا رفتي آيه؟
لبخندي زدم و نگاهمو به نيم رخش دوختم.
- بايد مي رفتم. مجبور بودم حال خ ...
پريد وسط حرفم و نگاهم كرد.
- نه مي دونم اين طوري نيست! دليل ديگه اي داره!
با تعجب نگاهش كردم كه ادامه داد:
- تو به من زندگي دادي. مني كه حالا توي اين لباس هاي گرمم، مديون تو هستم.
قطره اشكي كه از چشماش سرازير مي شد و با پشت دست پاك كرد و خيره به چشمام نگاه كرد.
- من يك غريبه بودم، اما تو غريبه بودنم رو نديدي! جايگاه يك برادر رو به من دادي! يك خونه ي گرم تقديمم كردي! كمكم كردي و
نذاشتي غرورم خورد بشه! خواهري رو در حقم تموم كردي.
با شادي خنديدم، گريه و خنده ام مشخص نبود. باورم نمي شد اين قدر بزرگ شده باشه كه اين حرف ها رو بزنه!
- دوست دارم آبجي آيه.
چشمامو بستم كه گرمي اشكو روي گونه ام احساس كردم. با شادي بازشون كردم و مثل علي گفتم:
- منم دوست دارم داداشم. خيلي هم دوستت دارم.
علي با خنده ايستاد و دستي بين موهاش كشيد و خنده اي كرد. پشتش رو به من كرد و بعد از چند دقيقه اي دوباره به طرفم برگشت و
كنار پام زانو زد.
- مدرسه يك جشني گرفته كه من با چند تا از بچه ها داريم نمايش اجرا مي كني
#ادامه_دارد....