eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
☘🌈❤️ ☂✨ بدون حرف ديگه اي با قدم هاي بلند از آشپزخونه خارج شد. با تعجب به رفتنش نگاه كردم كه مهري از ما فاصله گرفت و دستي روي پيشونيش كشيد. - اين داداش ها همه اين طوري جذبه دارن؟ لبخندي زدم و روي صندلي نشستم و گفتم: - كجاش رو ديدي! مهري به طرف ما برگشت و نگاهش روي سانيا ثابت موند! با تعجب نگاهش رو دنبال كردم كه نگاهم به يقه ي مانتوي سانيا افتاد و لبمو به دندون گرفتم. مهري خنده اي كرد. - فعلاً كه جاهاي خوب خوبش رو ديديم. بابا بگو چرا اين آقا اين طور جوش آورده بود و حرف زدن يادش رفته بود! سانيا با تعجب به من و مهري نگاه كرد و شونه اي بالا انداخت. - چيه؟ شما دو تا چرا اين طور نگام مي كنين؟! مهري به او نزديك شد و دكمه هاي مانتوش رو كه باز شده بود رو بست. سانيا كه متوجه دكمه هاش شد جيغ خفه اي كشيد. - واي! خاك بر سرم، من چيزي زيرش نپوشيده بودم! مهري خنده اي كرد و گفت: - غصه نخور، يك نظر حلاله. هم خنده ام گرفته بود و هم خجالت مي كشيدم كه مهري به بازوم زد. - تو چرا جاي اين خجالت مي كشي؟ سانيا كه سرخ شده بود روي صندلي نشست و سرشو بين دستاش گرفت. - واي! حالا چطور تو صورتش نگاه كنم؟ - مگه مي خواي تو صورتش نگاه كني! سانيا اخمي كرد و نگاهم كرد كه دستمو روي زانوش گذاشتم. - ديوونه، اون اصلاً نگاهم نكرد، سرشو انداخته بود پايين. - نه، نگاه كرده چون هنگ بود بچه! - مــــــهـــــــــــري! مهري خنده اي كرد و كنار سانيا نشست. خواست چيزي بگه كه با وارد شدن علي حرفشو خورد و نگاهشو به علي دوخت. - چيه بچه! چي مي خواي؟ علي اخمي كرد كه مشتي به بازوي مهري زدم. - درست صحبت كن باهاش. لبخندي رو به علي زدم و گفتم: - جانم كاري داشتي؟ علي سرشو زير انداخت كه من و مهري سرمون رو به طرف سانيا برگردونديم. سانيا اخمي كرد و سرشو زير انداخت. مهري خنده اي كرد كه اخمي كردم. شانه اش رو بالا انداخت و رو به علي گفت: - جون به لبمون كردي! بگو ديگه چي مي خواي؟ - آيه، مياي بيرون كارت دارم؟ - همين جا بگو ما هم بشنويم. خواستم مشت ديگه اي به بازوي مهري بزنم كه با اخمي از من فاصله گرفت. نگاهي به سانيا كردم كه لبخندي زد و گفت: - برو من خوبم. نگاهي به مهري كردم كه لبخند دلگرم كننده اي زد. از جام بلند شدم و با علي از آشپزخونه خارج شديم. آراسب با ديدنم از روي مبل بلند شد كه آرسام دستشو گرفت و اون رو نشوند. خنده اي كردم و با علي از ساختمون خارج شديم و به حياط رفتيم. كنار حوض نشستيم. لبخندي زدم. - چقدر دلم براي اين جا تنگ شده بود! علي با ناراحتي دستشو در آب حوض فرو برد. - چرا رفتي آيه؟ لبخندي زدم و نگاهمو به نيم رخش دوختم. - بايد مي رفتم. مجبور بودم حال خ ... پريد وسط حرفم و نگاهم كرد. - نه مي دونم اين طوري نيست! دليل ديگه اي داره! با تعجب نگاهش كردم كه ادامه داد: - تو به من زندگي دادي. مني كه حالا توي اين لباس هاي گرمم، مديون تو هستم. قطره اشكي كه از چشماش سرازير مي شد و با پشت دست پاك كرد و خيره به چشمام نگاه كرد. - من يك غريبه بودم، اما تو غريبه بودنم رو نديدي! جايگاه يك برادر رو به من دادي! يك خونه ي گرم تقديمم كردي! كمكم كردي و نذاشتي غرورم خورد بشه! خواهري رو در حقم تموم كردي. با شادي خنديدم، گريه و خنده ام مشخص نبود. باورم نمي شد اين قدر بزرگ شده باشه كه اين حرف ها رو بزنه! - دوست دارم آبجي آيه. چشمامو بستم كه گرمي اشكو روي گونه ام احساس كردم. با شادي بازشون كردم و مثل علي گفتم: - منم دوست دارم داداشم. خيلي هم دوستت دارم. علي با خنده ايستاد و دستي بين موهاش كشيد و خنده اي كرد. پشتش رو به من كرد و بعد از چند دقيقه اي دوباره به طرفم برگشت و كنار پام زانو زد. - مدرسه يك جشني گرفته كه من با چند تا از بچه ها داريم نمايش اجرا مي كني ....