#رمان_نام_تو_زندگی_من ⚡️🦋❣
#قسمت_صد_بیست_یکم
با خوشحالي نگاهش كردم.
- راست مي گي؟
سرشو تكون داد و با لبخندي گفت:
- مياي؟ گفتن مي توني اعضاي خانواده ات رو دعوت كني.
لبخندي زدم و سرمو تكون دادم.
- حتماً ميام.
- ممنونم كه هميشه كنارم بودي و هستي.
از جاش بلند شد و هر دو به بازي ماهي هاي توي حوض خيره شديم. نگاهي به گچ دستم كردم و لبخندي زدم و رو به علي گفتم:
- يادگاري مي نويسي؟
با تعجب نگاهم كرد كه اشاره اي به گچ دستم كردم. خنده اي كرد و با شادي وارد ساختمون شد و خودكار به دست از ساختمون خارج شد.
با خنده نگاهش كردم كه باز كنار پام زانو زد.
- چي بنويسم؟
خنده اي كردم و پس گردني به سرش زدم. شاد خنديد. بعد از نوشتن چيزي روي گچ دستم با هنري كه به خرج داده بود لبخندي روي
لبش نشست.
- راستي آيه!
نگاهش كردم كه ادامه داد:
- چند روز پيش يك آقايي اومده بود دنبال تو مي گشت!
با تعجب نگاهش كردم كه شكلكي در آورد.
- ولي ازش خوشم نمي اومد!
از شكلكي كه در آورده بود خنديدم و گفتم:
- نگفت كي بود؟
علي فكري كرد و از جاش پريد و با شادي گفت:
- آهــــــان شـــــــهاب.
نفسم توي سينه حبس شده بود. اسم شهاب توي سرم تكرار مي شد. نگاهي به جاي خالي علي كردم كه به داخل رفته بود. يعني شهاب
برگشته! دست هامو بغل كردم و نگاهمو به آب حوض دوختم. قلبم فشرده شده بود. كابوس تلخ زندگيم اومده بود. آهي كشيدم كه چيز
گرمي روي شونه ام قرار گرفت و صدايي كه به تمام وجودم آرامش مي داد در گوشم پيچيد.
- تو كه باز آه كشيدي!
لبخندي روي لبم نشست و كتش رو بيشتر به خودم فشردم. بوي تلخ شكلات رو به ريه هام فرو بردم. نگاهمو به آراسب كه رو به روم،
روي لبه ي حوض نشسته بود دوختم
خونه ي گرمي داري.
- فعلاً كه من از سرما دارم يخ مي زنم.
آراسب خنده اي كرد و اخمي در صورتش نشست.
- نكنه مريض بشي هــــا، واسه ي اين دنده هات خوب نيست.
لبخندي زدم و نگاهمو به آب حوض دوختم.
- وقتي به اين خونه اومدم احساس خوبي داشتم. احساس مستقل بودن. احساس اين كه براي اولين بارم كه شده مي تونم براي خودم
زندگي كنم. اما ...
با ياد آوري شهاب نگاهم، قلبم پر از غم شد.
- اما؟
نگاهش كردم و سرمو به طرف آسمون بالا بردم.
- نمي دونم سهم من از اين زندگي چيه؟
- سهم تو زندگي كردنه. شاد بودن و براي خودت بودنه.
با لبخندي نگاهش كردم. چشماش از غم مي درخشيد يعني ممكن بود اين غم به خاطر من باشه؟ آراسب از جاش بلند شد و كلافه دستي
بين موهاش كشيد. آرسام از ساختمون خارج شد و رو به من و آراسب گفت:
- بچه ها احضار شديم بايد بريم خونه!
آراسب سرشو تكون داد و به طرفم برگشت كه چشمام از چيزي كه ديدم گرد شد؟
- به مامان گفتم واست چادر بگيره.
بي توجه سرمو تكون دادم و به طرف ساختمون به راه افتاد. دستمو زير شالم بردم و به جاي خالي گردنبندم كه حالا توي گردن آراسب بود
دست كشيدم. ناخودآگاه لبخندي روي لبم نشست و از جام بلند شدم. با سختي از همه خداحافظي كردم. مي دونستم ديگه به اين زودي ها
نمي تونم بهشون سر بزنم. سخت مهري رو بغل كردم كه خنده اي كرد.
- خفم كردي!
خنده اي كردم و اون رو از خودم جدا كردم. آرش با مهربوني نگاهم كرد و چيزي نگفت. سرمو براش تكون دادم. نگاهمو براي ديدن علي
برگردوندم كه اون رو كنار آراسب ديدم. لبخندي زدم كه ليلا جون از در خونه اش خارج شد، با لبخندي به من نزديك شد و بسته اي كه
توي دستاش بود رو به دستم داد.
- ليلا جون چرا زحمت كشيدين!
ليلا جون گونه ام رو نوازش كرد و با لبخندي گفت:
- پستچي آورده بود. تو نبودي من گرفتم.
با تعجب نگاهش كردم.
- براي من آورده بودن؟
#ادامه_دارد....