eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️❤️❣❣❣❣❣❤️❤️❤️❤️ تلفن از دستش روي زمين ميوفته و صداي گريه زينب بلند ميشه. حانيه روي زمين ميوفته. گريه نميكنه. حرفي نميزنه ً فقط به گوشه اي خيره ميشه. تمام خاطرات براش مرور ميشه. ازاولين روز تو دربند. از برخوردشون به هم تو مسجد. از اون شب و اون كوچه. جداييشون . عقدشون. سفر كربلا. مشهد و عهدي كه بسته بود. نه اشك ميريزه نه بغض ميكنه نه جيغ و داد. همون لحظه اميرعلي و فاطمه ميان تا سري بهش بزنن. در ورودي اصلي ساختمون باز بوده و وارد ميشن پشت در واحد حانيه كه ميرسن فقط و فقط صداي گريه زينب سادات به گوش ميرسه. اين سمت در اميرعلي و فاطمه هرچقدر در ميزنن جوابي نميگيرن و طرف ديگه حانيه نه چيزي ميشنوه نه چيزي ميبينه. تنها خاطرات اميرحسينش جلوش جولون ميدن. اميرعلي كه نگران خواهرش ميشه با هر بدبختي كه هست در رو باز ميكنه و وقتي با حانيه اي كه وسط پذيرايي روي زمين نشسته و به گوشه اي خيره شده ، تلفني كه روي زمين افتاده و زينبي كه فقط گريه ميكنه نگرانيشون بيشتر ميشه. فاطمه سريع زينب رو بغل ميكنه و سعي در آروم كردنش داره و اميرعلي هم سراغ خواهرش ميره. اولين فكري كه به ذهن هردو رسيده شهادت اميرحسينه . با اينكه از دوستي اميرعلي و اميرحسين چند ماه بيشتر نميگذشت و هنوز حتي به سال نرسيده بود ، حسابي رفقاي خوبي براي هم بودن و دل كندن سخت بود. از طرفي شوهر خواهرش بود. همه از عشق اميرحسين و حانيه به هم خبر داشتن عشقي كه نمونش كم پيدا ميشد ، عشقي كه چندماه شكل گرفته بود ولي فوق العاده تو قلبشون ريشه كرده بود. اميرعلي ميدونست الان بهترين چيز براي خواهرش گريس. پس تند تند سيلي به صورتش ميزنه تا گريه كنه . اما جواب نميده. فاطمه گوشي رو سر جاش ميزاره تا شايد دوباره خبري بشه. به محض گذاشتن تلفن صداي زنگش بلند ميشه. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 همه میدانستند که قسم راست روهام، جان من است و او تا مجبور نشود جان مرا قسم نمیخورد. با خیال راحت در را باز کردم و قبل از اینکه عکس العملی نشان دهد گونه اش را بوسیدم _سلام داداشی جونم او هم گونه ام را بوسید _سلام آتیش پاره داداش .چه عجب این ورا پیدات شد . در دل قربان صدقه صدای خشدار و موهای بهم ریخته اش رفتم _دلم برای داداشی جونم تنگ شده .بریم پایین عصرونه بخوریم ؟ یه نگاهی به لباسهای خیسش کرد _تا تو بری عصرونه رو ببری تو آلاچیق، منم دستی گلی که به آب دادی رو درست کنم اومدم چشم بلند بالایی نثارش کردم و با لبخند به سمت آشپزخانه سرازیر شدم تو آلاچیق نشسته بودم و غرق شده بودم در خیال کیان .به یادآوردم که یک روز کیان به محسن گفته بود مرید حاج قاسم است. آن روزها دلم میخواست حاج قاسم را بشناسم ولی انقدر درگیر کیان بودم که به فراموشی سپردم. حالا با شنیدن دوباره نامش، به یاد آوردم‌. با خودم فکرمیکردم چرا تا نامش آمد آرامش به چهره سردار و زهرا برگشت ؟ حاج قاسم کیست که اسمش آرامش به ارمغان می آورد؟ با عقب کشیده شدن صندلی روبه رویم، از فکر بیرون آمدم. نگاهی به روهام انداختم لباس هایش را مرتب کرده بود _خوشتیپ ندیدی خوشگله؟ _خوشتیپ که دیدم ولی خودشیفته ندیده بودم. روهام موهایم را با دست بهم ریخت و خندید.جدی به صورتش نگاه کردم _روهام _جونم _یه سوال بپرسم _شما دوتا بپرس _تو سردار سلیمانی رو میشناسی؟ _خیلی کم ،چطور؟ _بگو میخوام بشناسمش _من فقط میدونم که فرمانده سپاه قدس هستش.یه فرمانده خیلی قدرتمند و باهوش.داعشی ها و آمریکایی ها خیلی ازش میترسند.میگن داعشیا هرجا با سردار سلیمانی جنگیدند شکست خوردند.میدونی روژان با اینکه من ادم معتقدی نیستم ولی خب سردار سلیمانی رو خیلی دوست دارم .باورت میشه یه بار از نزدیک دیدمش؟ با چشمانی از حدقه درآمده به روهام زل زدم _چیه مثل باباقوری نگام میکنی؟ _منو دست انداختی؟ اگه راست میگی بگو ببینم کجا دیدیش؟ _راستش یه سال با بچه ها میخواستیم بریم ترکیه. وقتی رفتیم فرودگاه اونجا دیدمشون .مردم دورش جمع شده بودند و عکس میگرفتند کسی رو نا امید نمیکرد با همه عکس مینداخت.میدونی روژان وقتی نگاهت میکرد یه حس آرامش و امنیتی رو بهت انتقال میداد. نمیدونم فرودگاه چیکار میکردند .یکی از بچه ها گفت بیاید بریم ماهم عکس بگیریم.من که خیلی مشتاق شدم ولی یکی از دوستام که اسمش امیر بود مخالفت کرد.وقتی دلیلش رو پرسیدم یه نگاه به لباسش انداخت و گفت من روم نمیشه با این وضع منو ببینه ممکنه خوشش نیاد. _مگه تیپش چطوری بود _به نظر من که تیپش مشکلی نداشت یه تیشرت پوشیده بود با شلوار لی .البته شلوار لی که پوشیده بود یکم پاره پوره بود تاز اون مدل مد شده بود. وقتی دیدم هم دوست داره سردار رو ببینه و هم نگرانه .دستش رو گرفتم و به سمت سردار بردمش بقیه بچه ها هم اومدن.یکی از بچه ها به سردار گفت اگه ایرادی نداره با ماهم عکس بگیره. سردار نگاهی بهمون کرد و نگاهش رو چشمان خجالت زده امیر موند .بهش لبخندی زد وگفت حتما. خلاصه اونجا باهاش عکس گرفتیم وقتی میخواستیم بریم امیر به ما گفت شما برید من میام .چنددقیقه بعد با لبخند برگشت و ما رفتیم ترکیه. بعد از برگشت از ترکیه کم کم امیر از ما فاصله گرفت .همون روزا چندباری تو دانشگاه دیدمش خیلی تغییر کرده بود. بار آخری که دیدمش... روهام ساکت شد.با تعجب نگاهش کردم ،مردمک چشماش دو دو میزد. &ادامه دارد...
چرا منو مي خوري مادر من؟ آراسب با اخمي به آرسام نگاه كرد و با صداي بلندي گفت: - خجالت بكش مرد گنده! با يك دختر بچه مي شيني كل كل مي كني؟ آرسام خنده اي كرد. سانيا با شنيدن اسم دختر بچه دستمو فشرد. از درد لبمو به دندون گرفتم كه سانيا گفت: - دختر بچه! با كي بودي هركول؟ آرسام سرشو با حالت تĤسف تكون داد. - واقعاً راست گفتي آراسب! اصلاً متوجه نشدم. سانيا از جاش بلند شد كه سانيار دستشو گرفت. - سر به سر پسر بچه ها نذار كه مامانشون رو صدا مي كنن! و اشاره اي به شيرين جون كرد. سانيا با اين حرف برادرش خنده اي كرد و باز كنارم نشست. آراسب نگاهي به من كرد و لبخندي زد. آرسام با چشمان ريز شده نگاهي به سانيار و سانيا كرد و چيزي در گوش آراسب گفت، كه آراسب لبخندي زد و سرشو به حالت مثبت تكون داد. خدا روزگارمون رو به خير بگذرونه! خدا مي دونه چه نقشه اي تو سرشون دارن! بلند شدم كه همه نگاه ها به طرف من برگشت! لبخندي زدم. - مي خوام برم لباس هامو عوض كنم. هر چهار نفر اون ها نفس عميقي كشيدند. با تعجب نگاهشون مي كردم كه شيرين جون لبخندي زد و اشاره كرد كه با او همراه بشم. همراه شيرين جون به طرف اتاقم رفتيم كه گفت: - اين چهار نفر حالا، حالا ها دارن نقشه مي كشن كه روي همديگر رو كم كنن. درگير كارهاي اين ها نشو كه ديوونه مي شي. خنده اي كردم كه شيرين جون لبخندي زد و گونه ام رو بوسيد. - برو عزيزم استراحت كن. خستگي از صورتت مي باره. سرمو تكون دادم و وارد اتاق شدم. - براي ناهار صدات مي زنم گلم. لبخندي زدم. - به زحمت افتاديد. - بيا برو دختر تعارف رو بذار كنار. و به طرف پله ها رفت. لبخندي زدم و وارد اتاق شدم. كاملاً مشخصه كه آراسب به مادرش رفته. اصلاً اهل تعارف نيست. اين خصلتش رو دوست دارم. نمي خواد كسي كه كنارش هست معذب باشه. چادر رو روي تخت انداختم و بعد از تعويض لباس به عادت هميشه روي زمين دراز كشيدم و نگاهمو به سقف دوختم. به اين يك ماه فكر مي كردم كه قراره براي من سرنوشت ساز باشه. يك ماه فرصت كمي بود! چطور مي تونستم به اين زودي شناسنامه ام رو از اسم آراسب پاك كنم! آهي كشيدم و چشمامو بستم كه صداي موبايلم منو از جا پروند! با عجله به طرف موبايل خيز برداشتم. با ديدن اسم آرش روي صفحه ي موبايل لبخندي روي لبم نشست. ســـــلام داداش! صداي خنده ي آرش در گوشي پيچيد. - سلام خواهر گلم! اين قدر پر انرژي صدام زدي ذوق كردم! - بايدم ذوق كني. خوبين؟ مهري چطوره؟ - خونه پيش مامان مونده. من اومدم بيرون كه به تو زنگ بزنم. با تعجب چهار زانو روي تخت نشستم. - چرا بيرون؟! صداي پر هيجان آرش رو شنيدم كه گفت: - دارم بابا مي شم آيه. دارم بابا مي شم. - واقعاً! اخمي كردم. حرفاش رو مرور كردم. چي گفت؟! - يك بار ديگه بگو چي گفتي؟ آرش با صداي بلند تري داد زد، كه مجبور شدم موبايل رو از گوشم دور كنم. - داري عمه مي شي. دارم بابا مي شم! از خوشحالي جيغي كشيدم و روي تخت ايستادم. - واي خوشحالم آرش. باورم نمي شه! دوباره جيغي كشيدم كه آرش خنده اي كرد. - منم باورم نميشه! مهري گفت اگه بفهمي اين قدر خوشحال مي شي! واسه همين گفت بهت زنگ بزنم بگم. - از ذوق زدگي زياد دارم پس مي افتم! - تو رو خدا همچين كاري نكن آيه كه حوصله نعش كشي ندارم! جيغي كشيدم. - آرش! - ما هفته ديگه داريم بر مي گرديم. - جون من! داري راست مي گي! - به جون تو. و باز صداي خنده آرش بود كه در گوشي پيچيد. - من ديگه بايد برم. شب مهري بهت زنگ مي زنه. - باشه آرش منتظرم. مهري رو از طرف من ببوس. - من نبوسم كي ببوسه؟ ....