بسم رب الصابرین
#قسمت_هفتاد_دوم
#ازدواج_صوری
اون روز خیلی خسته بودیم
برای همین دعوت مامان های گرامی انداختیم به فردا تا ماجرای سوریه رفتن صادق بگیم 😭😭😭
صبح که از خواب پاشدیم زنگ زدم مامان اینا شام بیان اینجا
صادق هم رفته بود سپاه
ساعت ۴بعدازظهر مرغارو از یخچال در آوردم گذاشتم سر گاز
تا همه کارا انجام بدم عصر شد
حالم خیلی بد بود همراهوکارکردن اشک میریختم
همسرم داشت میرفت سوریه
#اسماعیل_با_پای_خود_به_قتلگاه_میرود
دم دمای اذان بود که مهمونامون کامل شدند
مادرجون تا چشمش به چشمای قرمز من افتاد پرسید چرا چشمام قرمزه منم یه چیز سرهم کردم گفتمـ
ساعت ۸بود که صادق از سرکار اومد
شام که خوردیم
شروع کرد به حرف زدن
😖
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat🌹
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_دوم
وقتی چشمانم را باز کردم درون اتاقم بودم و سرمی به دستم بود.
با یادآوری کیان و اتفاقی که ممکن بود برایش بیفتد دوباره چشمانم بارانی شد .
تصویر نگاه آخرش ،تصویر خنده هایش از جلو چشمانم کنار نمی رفت .
وحشت داشتم از خبرهایی که ممکن بود به گوشم برسد .
برای یافتن گوشی ام چشم گرداندم و گوشی را کنار بالشم دیدم.
سرم را از دستم بیرون کشیدم،
گوشی را برداشتم و بعد از وصل کردن نت ،بلایی که داعشی ها بر سر مدافعان اسیر شده می آورند را سرچ کردم.
اشک به چشمانم دوید وقتی سربریده مدافعی را در دستان آن مرد منحوس سیاه پوش دیدم.
دروغ نیست اگر بگویم جان دادم با تصور سر بریده کیان در دستان آن مرد.
مردم و زنده شدم وقتی تصاویر بیشتری را باز کردم و به چشم دیدم که چگونه وحشیانه قلب پدری را در برابر چشمان دخترش از سینه خارج کرده بودند .
همچون دیوانه ها ویدئوها را باز کردم ،انگار قصد داشتم خودم را بیشتر شکنجه دهم .
نفسم گرفت با دیدن فیلم جوانی که دست و پایش را به چند ماشین بسته بودند و انقدر در جهات متفاوت حرکت کردند که دست و پایش جدا شد.
با دیدن آن جوان زجه زدم از بی رحمی آنها .
در اتاق با شتاب باز شد و روهام به سمتم شتافت و من فرو رفتم درآغوش گرم برادرم.
_چی شد عزیزم .چی شده خواهری؟
چه میگفتم به برادری که چشمانش پر از اشک شده بود برای خواهرش.چگونه به زبان می آوردم که اسیر چشمان مردی شده ام که حال ممکن است خودش اسیر نامردان شده باشد .
چگونه میگفتم میترسم از رسیدن خبر شهادت عشقم ،رسیدن خبر بریده شدن سرش توسط داعشی ها!
نمیتوانستم حرفی بزنم انگار کلمات را گم کرده بودم.
بی تاب از بی قراری من سرم را محکمتر به سینه فشرد و من جان دادم برای برادرانه های تک برادرم!
_الهی فدات شم من .خواهری بگو چته اخه؟دارم دق میکنم عزیزکم؟
با صدای ضربه ای که به در خورد ،سرم را به سمت در اتاقم چرخاندم .
زهرا پریشان جلو در ایستاده بود تا نگاهم را متوجه خود دید گفت:
_سلام.
با چشمانی لبالب از اشک لب زدم
_سلام
_ببخشید اقای ادیب میتونم چند لحظه با روژان جان تنهایی صحبت کنم؟
روهام نگران بود ، از لرزش مردمک هایش که به چشم من دوخته بود کاملا مشخص بود .
در دل قربان صدقه مهربانی هایش رفتم
_نگرانم نباش داداشی.
روهام از اتاق خارج شد و زهرا به سمتم آمد و مرا به آغوش کشید
_چطوری عزیزم؟این چه حالیه واسه خودت ساختی من جواب برادر عاشقم را چی بدم؟
با یاد کیان دوباره اشکم سرازیر شد .
با صدایی که میلرزید آهسته نجوا کردم
_ازش خبر داری؟
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌸🌈
#قسمت_هفتاد_دوم
با شنيدن صداش چشمامو باز كردم و نگاهش كردم كه روي زمين خم شده بود و خرده هاي ليوان شكسته رو جمع مي كرد. حرفي نزدم
فقط نگاهش كردم. دليل گريه ام چي بود. چرا اشكم سرازير شد. از حرف آرسام؟ يا براي اين كه درباره ي من اشتباه فكر مي كرد؟
آراسب رو به روم ايستاد و خيره به چشمام نگاه كرد.
- اين دومين باره دارم چشمات رو اين طور گريون مي بينم.
قدمي جلوتر آمد و غمگين نگاهم كرد.
- اين غم چيه تو چشمات! چرا خودت رو براي چيزهاي ساده ناراحت مي كني؟ تو دختر قوي اي هستي قوي باش آيه. نذار هر كس و
ناكسي درباره ات فكر ديگه اي كنه. دفاع كن، حرف بزن تا بهت زور نگن. چرا خودت رو ناراحت مي كني؟
دستشو جلو آورد تا اشكي كه روي گونه ام بود رو پاك كند كه با صداي بلندي گفتم:
- دست نزن، به من دست نزن.
آراسب دستش نيمه ي راه خشك شد و به زير انداخت. با صداي بلندي رو به او گفتم:
- مي خواي حرف بزنم، آره! باشه حرف مي زنم. از خودم دفاع مي كنم مي گم كه مشكلم چيه. مي گم ...
- اين جا چه خبره؟!
نگاهي به آرسام كردم كه با همون نگاه شماتت بار نگاهم مي كرد. با همون نگاهي كه آقا جون هميشه نگاهم مي كرد. قطره اشك مزاحم
باز هم از چشمام سرازير شد كه نگاهمو به نگاه آراسب دوختم. برق چشماش حالا شاد نبود غمگين بود. ناراحت، دلخور. آراسب سرشو به
زير انداخت و به طرف در رفت كه دستمو كه با چايي سوخته بود رو فشردم و گفتم:
- هيچ وقت گوش نميدي. هيچ وقت، هيچ كس توجهي به حرف اين دختر نداره!
آراسب به طرفم برگشت. نگاه آرسام رنگ ديگه اي گرفت. ولي بي توجه به نگاه آرسام به آراسب چشم دوختم.
- به حرفام گوش كن و خلاصم كن از اين سردرگمي.
آراسب قدم هاي رفته رو برگشت و رو به روم ايستاد و نگاهم كرد.
- تو بگو از چي خلاصت كنم؟ كدوم سردرگمي تو رو اين طور كرده؟ من هستم كه گوش بدم راحتت كنم.
صورتمو بين دستام پنهون كردم و فرياد زدم:
- نه، مي گي هستم كه گوش بدم، اما اجازه نميدي. نمي ذاري حرف بزنم، نمي ذاري كه بگم.
دستامو از جلوي صورتم برداشتم و نگاهمو به آرسام دوختم.
- نذاشتي اون روز بگم. براي همين همه درباره ي من فكر ديگه اي مي كنن هم ...
- كيا؟
چشمامو بستم. باز پريده بود وسط حرفم، باز اين كار و كرد! صدامو بلندتر كردم.
- تو، خانواده ات.
با خشمي نگاهش كردم و ادامه دادم:
به خدا خسته ام مي فهمي، خسته. خسته از اين كه ثابت كنم. مي خوام زندگي كنم. اما باز هم يك مشكل مياد وسط. اگه تو اجازه حرف
زدن به من مي دادي حالا حال و روز من اين نبود مي فهمي اين نبود.
با عصبانيت به طرف هر دو نگاه كردم.
- مي خوايد بدونيد چرا اومدم تو اين شركت؟ بخاطر شناسنامه ام. بخاطر يك اشتباه شناسنامه اي پام به اين شركت كوفتي باز شد. من نمي
خواستم وارد اين بازي بشم. نمي خواستم تا اين جا پيش برم كه به قول شما ...
نگاه هر دو پر از تعجب بود. اخمي كردم و صدامو بلندتر كردم. اشاره اي به آراسب كردم و گفتم:
- كه هر كس و نا كسي درباره ي من فكر ديگه اي كنه. من فقط اومدم به خاطر يك اشتباه شناسنامه اي. اومدم كه اسم حك شده ي
همسرمو پاك كنم. وارد اين شركت شدم كه بهت بگم بياي و اين اشتباه شناسنامه اي رو پاك كني.
به زانو نشستم و هق هق گريه ام بالا رفت.
- اما اجازه ندادي حرف بزنم. هيچ اجازه اي ندادي. گفتي ميام منتظر موندم، اما نيومدي. براي همين اون روز دير رسيدم خونه. تصميم
گرفتم ديگه بر نگردم به اين شركت ولي ياد شناسنامه ام كه افتادم باز هم وارد اين شركت شدم. مي خواستم برم، اما نشد پام نكشيد. نمي
تونستم ناله هاي كسي رو ناديده بگيرم نتونستم.
نگاهي به آرسام كردم و گفتم:
- گناه من چي بود؟ اين كه كمك كردم كسي كشته نشه! مقصر اون اشخاصي بودن كه اسم برادر شما رو تو شناسنامه ي من حك كردن.
صورتمو بين دستام پنهون كردم و به حال خودم گريه كردم. گريه اي كه شايد دردش چيز ديگه اي بود.
- من يك دختره ساده بودم كه تازه وارد اين شهر شده بودم. بهونه ام ادامه ي درس بود. ولي در اصل مي خواستم براي يك بار هم كه
شده براي خودم زندگي كنم براي دل خودم. اما با گم شدن شناسنامه ام زندگي يك روي ديگه اي رو به من نشون داد. يك اشتباه
ناخواسته.
نگاهي به آراسب كردم.
- نام تو رو، تو زندگي من حك كرد.
پوزخندي زدم و نگاهي به آرسام كردم كه ناراحت به چهار چوب در تكيه داده بود.
- آقايي كه به كسي اعتماد نداريد. احساس مردم، عقايد مردم، اين قدر براشون مهمه كه به جاي بي اعتمادي اول تحقيق كنيد و بشناسيد.
سرمو به طرف ديگه اي برگردوندم.
- لطفاً يك نگاهي به شناسنامه ي من كه دست آقاي فرهودي هست بندازيد. همه ي حرفام ثابت مي شه. من بي گناه وارد اين بازي مسخره
شدم. ولي دوست دارم هرچه زودتر خلاص بشم، از اين شركت از اين نگاه ها و همه چيز. درد و مشكلات منو بيشتر نكنيد.
هر دو سكوت كرده بودند. راحت شده بودم. بار سنگيني از