بسم رب الصابرین
#قسمت_هفتاد_سوم
#ازدواج_صوری
صادق شروع کرد به حرف زدن
من از پریا خانم خواستم دعوتتون کنه
تا یه موضوع مهم به همتون بگم
بعد به من نگاه کرد :پریا جان خانمم میای بشینی
صدام میلرزد گفت :بله چشم
نشستم کنارش
صادق ادامه داد
حقیقتا من هشت روز دیگه اعزام سوریه هست
هیچکس هیچی نگفت همه میدونستیم صادق عاشق دفاع از حرم بی بی حضرت زینب هست
اما حال من اصلا خوب نبود همه نگاها غمگین و غصه دار سمت من بود 😞
به بهانه شام رفت تو اشپزخونه بغض گلومو چنگ میزد😭
اما نه نباید کم بیارم
بعداز یه نیم ساعت غذا کشیدم همه با غذا بازی میکردن
آخرشم تو سکوت همه رفتن
اون شب به سختی تموم شد
تو اون یه هفته مونده به اعزام صادق
دوستاش میومدن ازش التماس دعا داشتن که رفتی مارو هم دعاکن
یه سریاشون هم خیلی خوشحال بودن که صادقم همرزمشونه
ولی حال من...😭😭
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده:
@shohda_shadat
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_سوم
در حالی که از نگاه به چشمانم فراری بود لبخندی دروغین زد
_کیان حالش خوبه نگران نباش .
دستش را گرفتم، چشمان فراری از چشمانم دروغ بودن حرفش را به سرم می کوبید
_زهرا تو چشمام نگاه کن و بگو کیان حالش خوبه؟بگو عملیاتشون موفقیت آمیز بوده؟
چشمان مشکی اش را که زیادی شبیه چشمان کیانم بود ،به من دوخت .
_کیان خوبه.من مطمئنم
_ولی چشمات داره داد میزنه که دروغ میگی !اگه راست میگی چرا چشمات پر اشکه ؟زهرا نترس نمیمیرم فقط بگو کیان کجاست و در چه حالیه؟
سدچشمانش شکست ،دوزانو روی زمین افتاد
_خبری ازش نیست روژان.هیچکس خبر نداره .فقط میگن محاصره شدن راه ارتباطیشون قطع شده.میدونی چه حالی دارم ؟
دلم میخواد ساعت ها برای بی خبری از برادرم گریه کنم ولی چشمم به مامان که میفته ،که از ترس شهادت کیان سکته رو رد کرده ،به دلم مهیب میزنم که مبادا بی قراری کنی .
جلو مامان لبخند میزنم و به دروغ میگم کیان خبر داده حالش خوبه .بابا میفهمه دروغ میگم .کمیل میدونه جون میکنم تا مامان حرفمو باور کنه تا سر پا بشه .ولی وقتی شب میشه غم سرازیر میشه به دلم .آهسته تو خلوت خودم زجر میکشم از بی خبری کیان و دم نمیزنم .بخاطر خانواده ام.روژان تو دیگه غمی نشو رو غمای دیگه ام .تو نباز خودتو .من امیددارم که خدا به دل عاشق تو ،به نگرانی های مادرانه مامانم نگاه میکنه و خبر سلامتی کیان به گوشمون میرسه .تو رو به جون کیان قسمت میدم ،تو بی قراری نکن .تو باور نکن که کیان رفته .بزار با کمک تو سرپا بمونم و بتونم تحمل کنم سنگینی و غم تو خونمون رو .تو که با من باشی،تو که مثل من امیدداشته باشی به برگشتش ،همه چیز درست میشه.
باشه روژان؟قول بده کم نیاری .بخاطر عشقت به کیان باشه؟
صورت خیس از اشکم را پاک کردم و زل زدم به چشمان خواهرعشقم.
تمام سعیم را کردم تامتوجه بغض صدایم نشود
_باشه قول میدم.داداشت حق نداره خودخواه باشه و به شهادتش فکرکنه .اون باید برگرده جوابگوی قلبی که عاشق کرده باشه.
_خوبه که هستی روژان .باتو تحملش آسونتر میشه.بریم تو حیاط ،خونه خانجونت زیادی وسوسه انگیزه
_بریم عزیزم.هرچند عمارت شما هم کم از اینجا نداره خانوم.
هردو از اتاق خارج شدیم
&ادامه دارد...
#رمان_نام_تو_زندگی_من ☂❤️
#قسمت_هفتاد_سوم
خبري از آراسب نبود از جام بلند شدم و ليوان آب رو به لبم نزديك كردم و به سر كارم برگشتم. نگاهي به در اتاق بسته ي آراسب كردم و آهي كشيدم. چشمان غمگينش از جلو چشمام دور
نمي شد. شايد بد حرف زده بودم. هنوز خيره به در بودم كه با زنگ خوردن تلفن دست از نگاه كردن به در برداشتم و مشغول كار شدم.
تا پايان كار نه خبري از آراسب بود نه خبري از آرسام. فقط آخر وقت آراسب كنار ميز ايستاد، بدون حرفي پرونده اي رو روي ميز گذاشت
و از شركت خارج شد. نگاهم به پرونده بود كه آرسام هم خارج شد.
- آراسب منتظره حاضري بريم؟
از جام بلند شدم و سرمو تكون دادم. با هم به طرف ماشين آراسب رفتيم و سوار شديم. نگاهمو از پنجره ي ماشين به بيرون دوختم.
سكوت ماشين رو فقط آهنگ بي كلام مي شكست. هر دوي اون ها سكوت كرده بودند و باعث اين سكوت من بودم.
ناراحت دست هامو درهم گره كردم كه با سوزش دستم اخمي كردم. نگاهي به دستم كردم كه قسمتي از اون رنگش عوض شده بود و به
سرخي مي زد. لبخند تلخي روي لبم نشست شايد حقم بود. با وارد شدن ماشين به حياط بدون حرفي پياده شدم. وارد ساختمون شدم و
سلامي كردم و با عجله از پله ها بالا رفتم. نگاه پر تعجب اون ها رو روي خودم احساس مي كردم. بايد باز هم خالي مي شدم. وارد اتاق
شدم. ناراحت بودم. چرا نمي دونستم! من كه از حقيقت راحت شده بودم. پس چي دلم رو چنگ مي زنه؟ چشمامو بستم كه باز چشمان
غمگينش جلوي چشمام ظاهر شد. با عصبانيت چادرمو از روي سرم به گوشه اي پرت كردم و خودمو روي تخت انداختم. لعنتي، آخه
خودش گفت حرف بزن. خودش گفت. از روي تخت پايين اومدم و كنار پنجره روي زمين نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم كه نگاهم به
ساعت آراسب دور مچم افتاد. دستمو روي ساعت گذاشتم و لمسش كردم كه تقه اي به در خورد. نگاهي به در كردم و زمزمه وار گفتم:
- بفرماييد.
شيرين جون با لبخندي وارد شد و با ديدن من در حالت زار و چادرم كه گوشه اي افتاده بود تعجب كرد. لبخند از روي لبش ماسيد.
- آيه چيزي شده؟!
باز هم اشك از چشمام سرازير شد. چه دردم شده بود! چرا بي خود داشتم گريه مي كردم! شيرين جون به من نزديك شد و آغوشش رو
برام باز كرد. با ديدن آغوشش دلم هواي آغوش مهربون عزيز رو كرد. بي حرفي در آغوشش پناه بردم و گريه ام بيشتر شد.
- چي شده عزيزم؟ چرا گريه مي كني؟
نمي دونم. نمي دونستم چرا داشتم گريه مي كردم ولي مي دونستم دلم هواي گريه كرده. دليلش رو نمي دونستم يا خودم نمي خواستم كه
بدونم. دست هاي شيرين جون مادرانه روي سرم كشيده مي شد و هق هق گريه ام رو بالاتر برد.
- گريه كن خالي شي. نذار تو دلت بمونه كه به بغض تبديل شه. خودتو خالي كن عزيزم.
شيرين جون منو بيشتر به خودش فشرد و نوازش گونه دستشو روي سرم كشيد. بعد از اين كه گريه هام به سكسكه تبديل شد شيرين
جون منو بلندم كرد و به طرف تخت برد. لبخند مهربوني زد.
- استراحت كن عزيزم.
گونه ام رو بوسيد و به طرف در رفت. ناراحت به رفتنش نگاه كردم و گفتم:
- من معذرت مي خوام شيرين جون.
شيرن جون به عقب برگشت و همون نگاه مهربون رو به من دوخت.
تو بايد ما رو ببخشي دخترم. شبت خوش.
و از اتاق خارج شد. نگاهمو به سقف دوختم. آروم شده بودم ديگه ناراحت نبودم. ولي ته دلم هنوز از چيزي ناراحت بودم. از چيزي كه
سعي مي كردم باور نكنم.
خسته از فكر كردن از جام بلند شدم و بعد از تعويض لباس هام از اتاق خارج شدم. با ديدن چراغ هاي خاموش نگاهي به ساعت كردم
ساعت از نيمه شب هم گذشته بود. از ساختمون خارج شدم و كنار استخر رفتم. نگاهمو به آب زلال استخر دوختم و آهي كشيدم. دست
هام رو بغل كردم و ناراحت سرمو به زير انداختم.
- منم اين جا كه ميام آروم مي شم.
از جا پريدم و به طرف آرسام كه روي صندلي كنار استخر نشسته بود برگشتم. خواستم برگردم كه صداي آرسام متوقفم كرد.
- آيه؟
به طرفش برگشتم. دومين بار بود كه اين طور بدون پسوند صدام مي كرد. آرسام از روي صندلي بلند شد و به كنار استخر رفت و نگاهشو
به آب دوخت. قدم هاي رفته رو برگشتم و من هم نگاهمو به آب استخر دوختم.
- معذرت مي خوام.
با تعجب به طرفش برگشتم كه ادامه داد:
- از اين كه تهمت زدم بهت معذرت مي خوام. از اين كه اجازه دادم همچين فكر بيهوده اي درباره ات بكنم معذرت مي خوام.
آهي كشيدم.
- شايد حق داشتيد.
صداي آرسام ناراحت شد و نگاهشو به اطراف چرخوند.
- نه حق با من نيست.
دستي بين موهاش كشيد.
- من به آدم ها بي اعتمادم. به هيچ كس جز خانواده ام اعتماد ندارم. از اعتماد كردن به آدم ها مي ترسم.
آهي كشيد. مي دونستم براش سخته. مي خواستم حرفي بزنم كه گفت:
- يك بار، به يكي از دوستام اعتماد كردم و فرستادمش كه آراسب رو از مدرسه بياره، اما اي كاش نمي كردم. اي كاش هيچ وقت به اون
اعتماد نمي كردم. وقتي كه جسد خوني آراسب رو ديدم كه كنار همين استخر افتاده بود روح از بدنم جد