eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 به محض اینکه داخل ماشین نشستیم زهرا با آقای شمس تماس گرفت و گوشی را روی آیفون گذاشت _سلام باباجون مژدگونی بده خبر خوب بدم بهت -سلام به روی ماهت بابا جان.شما خبرت رو بگو، به روی چشم _شما بگو مژدگونی چی به من و روژان میدی .من خبر دست اولم رو میدم با تعجب به زهرا که خواهان گرفتن مژدگانی برای من بود نگاه کردم ،چشمکی زد _شما الان با روژان خانم هستی؟ _بله باباجون ،اتفاقا الان کنارم نشسته لب زدم _سلام برسون _باباجون روژان جون سلام میرسونه -سلامت باشه .سلام منو هم برسون بهشون _چشم .حالا میگید مژدگونی چی میدید؟ _شما خبرت رو بده . مژدگونی هرچی خواستید تقدیم میکنم _باشه قبوله ،پس هرچی خودمون خواستیم.عرضم به حضور انورتون که به زودی داداش کیانم صحیح و سالم برمیگرده. _راست میگی بابا؟از کجا شنیدی؟ _ما رو دست کم گرفتی حاجی جون.الان از پیش سردار اومدیم .گفتن که سردار سلیمانی و نیروهاشون رفتن کمک داداششون . ان شاءالله تا یکی دو هفته دیگه برمیگردند. _الهی شکرت .ان شاءالله همیشه خوش خبر باشی باباجون صدای گریه آقای شمس به گوش رسید _الهی من پیش مرگتون بشم چرا گریه میکنید اخه. _از خوشحالیه بابا.زهرا جان با روژان خانم واسه نهار بیا خونه.مژدگونیتون هم محفوظه _چشم من و روژان تا نهار میایم خونه .حاجی جونم به کمیل چیزی نگیدا من خودم میخوام ازش مژدگونی بگیرم .امری ندارید با من _باشه عزیزم نمیگم خودت این خبر خوش رو بهش بده .مواظب خودتون باشید.خدانگهدارتون باشه _چشم خدانگهدار زهرا دوباره مشغول تماس گرفتن شدو طبق تماس قبل، گوشی را روی آیفون گذاشت _سلام داداشی ،کجایی؟ _سلام عزیزم بیرونم ،چطور؟ _داداش میخوام بهت یه خبر خوب بدم _ای جانم ،بگو ببینم چیه این خبر خوب؟ _نه دیگه عزیزم .خبر خوب خرج داره _باشه بابا .خرجش پای من _پس بیا کافه نخلستان منومهمون کن خبر رو هم همونجا میگم _الان؟ _اره دیگه پس کی .جون تو روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد _شکموی داداشی دیگه .چشم الان میام _پس تا نیم ساعت دیگه میبینمت _یاعلی صدای بوق پایان به گوشم رسید.زهرا شادمان خ ندید _روژان جون بزن بریم کافه باران که حسابی گشنمه. _تو رو میرسونم بعد خودم میرم خونه _اون وقت چرا؟ _چون چ چسبیده به را _نه بابا خوب شد گفتی عزیزم.ببین روژان جون من نمیامم نمیفهمم باید بیای بریم _زشته اخه.آقا کمیل نمیگه چرا اینو دنبال خودت راه انداختی _نه نمیگه خیالت راحت .برو به آدرسی که میگم .زود تند سریع به اصرار زهرا به سمت کافه باران رفتم .ماشین را کنار خیابان پارک کردیم و هردو باهم به سمت کافه رفتیم. وارد کافه نخلستان که شدم توجهم به زیبایی های خاص کافه جلب شد.محیط انجا آرامشی خاص را به من القا کرده بود با لبخند به اطراف نگاه انداختم . &ادامه دارد...
🌈 🌱✨ آرسام از جاش بلند شد. - چي شده؟ زلزله مي خواد بياد! خونه خراب كن مي خواد بياد! رو اعصاب كه راه ميره هيچي، تازه خودش تنها هم نيست! اون داداشه مرموزشم هست! لبمو به دندون گرفتم كه از حالت آرسام خنده ام نگيره. سرمو زير انداختم. خوش به حال آراسب كه راحت مي خنديد. آرسام دوباره خودشو روي مبل انداخت كه آراسب با خنده اي گفت: - حالا كي ميان؟ آرسام دوباره از جاش بلند شد. - كي ميان؟ اون ها كه هميشه آمادن برن خونه ي ملت! آخه كسي نيست به اين خاله ي ما بگه تو اين سنت ماه عسل رفتنتون واسه چيه؟ دوباره نشست و با عصبانيت پاشو تكون داد. بدبخت چقدر حرص مي خورد! نگاهي به آراسب كردم كه از خنده قرمز شده بود. - نگفتي كي ميان؟ آرسام دوباره جني شد و از جاش پريد. فشاري به لبم آوردم كه خنده ام نگيره. آرسام با حرص نگاهي به آراسب كرد. - ميگم كه اين ها آماده باشن همين امروز ميان. كلافه طول و عرض اتاق رو بالا و پايين رفت و دوباره روي مبل نشست. آراسب گفت: - خوبه ك ... باز هم از جا پريد. خنده اي كردم و نگاهمو به آراسب دوختم. مي دونستم بحث اين ها رو پيش مي كشه كه آرسام جني بشه و از جاش بپره. انگار كه بشين و پاشو بازي مي كرد. آرسام كه فهميده بود آراسب داره سر به سرش مي ذاره به طرفش خيز برداشت كه آراسب از پشت ميزش بلند شد. بچه شده بودند! داشتن گرگم به هوا بازي مي كردند! خدايا اين خل و چل ها مهندس هاي اين مملكتن؟! هر دو خسته روي مبل افتادند. كه آرسام رو به من گفت: - به خدا اين ها ديوونن. با خنده سرمو تكون دادم و گفتم: - من پشت توام غصه نخور. آرسام لبخندي زد و يكي به سر آراسب زد. - ياد بگير خاك بر سرت. آراسب خواست چيزي بگه كه وسط حرفش پريدم. مي دونستم كه باز اين دو تا كل كل مي كنن. رو به آرسام گفتم: - ميرم برات شربتي چيزي بيارم. انرژيت هدر رفته. با اين حرفم، آراسب پقي زد زير خنده. آرسام با حرص نگاهم كرد كه با خنده از اتاق خارج شدم. چند تا از مهندسين كنار آشپزخونه ايستاده بودند و با ديدن اون ها نيشم رو بستم و وارد آشپزخونه شدم. خبري از شربت نبود! آبميوه اي كه براي خودم خريده بودم رو از يخچال برداشتم و توي دو تا ليوان ريختم و به اتاق آراسب رفتم. هر دو سرشونو توي پرونده ها فرو كرده بودند و مشغول بودند. سيني رو روي ميز گذاشتم و بدون حرفي از اتاق خارج شدم و به سر كارم برگشتم. با نشستنم صداي زنگ تلفن بلند شد. انگار منتظر بود كه من بيام و زنگ بخوره! نمي دونم چقدر گذشته بود كه درگير كاميپوتر بودم كه آراسب از اتاقش بيرون اومد. نگاهي به آراسب كردم كه آماده ايستاده بود و منو نگاه مي كرد! واقعاً رئيس شركت بودن هم خوب بود! هر وقت دلت مي خواست ميومدي و هر وقت هم مي خواستي مي رفتي. هنوز نگاهش مي كردم كه آراسب ابرويي بالا انداخت. - نه، انگار منتظر احساني كه بياد ببرتت! گيج نگاهش كردم. آخه چه ربطي به احسان داشت. تو همين فكرا بودم كه با ياد آوري احسان و دانشگاه از جا پريدم. سريع وسايلمو جمع كردم و به طرف در دويدم كه صداي خنده ي آراسب رو پشت سرم شنيدم. با اخمي به طرفش برگشتم كه خنده اش رو خورد و با هم راه افتاديم. به نزديك هاي دانشگاه رسيده بوديم كه نگاهي به ساعت كردم و آهم در اومد. - فكر كنم به ساعت اول نرسي! با اخمي نگاهش كردم. - فكر كني! كلاً ساعت اول تموم شده. - اي بابا چرا اخم مي كني؟ - نرسيدم ديگه! - به ساعت دوم كه رسيدي. پوفي كردم كه آراسب باز گفت: - حالا زود باش پياده شو كه به كلاس دومت برسي. از ماشين پياده شدم هنوز در رو نبسته بودم كه آراسب صدام كرد، به طرفش برگشتم. - دو ساعت ديگه ميام دنبالت. سرمو تكون دادم و گفتم: - مواظب خودت باش. لبخندي زد. - تو هم مواظب خودت باش كوچولو. لبخندي زدم و در رو بستم كه حركت كرد. با چشمام بدرقه اش كردم. هنوز لبخند روي لبام بود وارد دانشگاه شدم كه چشمم به استاد مجد افتاد كه با اخمي نگاهم كرد. سرمو زير انداختم و با قدم هاي بلند از استاد دور شدم. نفس نفس زنان وارد كلاس شدم كه مهرداد با ديدنم لبخندي زد و سرشو تكون داد. روي صندلي هميشگي نشستم. نگاهي به اطراف كردم. خبري از سانيا نبود! به طرف يكي از بچه هاي كلاس كه خوش برخوردتر از بقيه دخترا بود برگشتم و گفتم: - نسترن سانيا رو نديدي؟ ....