#چشمان_تو_جان_من_است
#پارت5
_او فقط به عنوان برادر نداشته ی من است و من هم به جای خواهر که نداشته ی او
همین...
و گروه امشب هم یک سری از دوستان مهدیار و نامزد هایشان هستند قرار است من را به انها معرفی کند وقتی از وجود تو خبردار شد اصرار کرد که توهم بیایی .
قرارگذاشتیم هم من هم مهدیار دوست و رفیق هایمان را از وجود هم مطلع کنیم .
حس خوبی به این اتفاق نداشتم از همان اولش با مخالفت جدی خودم رو به رویش کردم انقدر بحثمان بالا گرفت که سارا برای اول بار گفت: باشد اگر قرار نیست مهدیار را داداش من به حساب بیاری پس دیگر ادعایی نداشته باش که رفیق ات باشم .
به عنوان یک دوست معمولی به نفع هم کنارمیرویم
اشکم بند نمی امد اگر هم رفاقتمان را تمام می کردم جواب خانواده و اشناها را چه می دادم برای چه دیگر خواهر من نیست؟؟
حتی فکر نبودش هم مرا شکنجه می کرد
راضی به وجودش توی زندگی سارا نبودم اما چه می شد کرد به اجبار قبول کردم .
سعی کرد بخندانتم اشک هایم را پاک کرد و چند بوسه ی ابدار که مزه اش یک ذره ترش بود مهمانم کرد.
به پدر قول داده بودم که تا دیر وقت ان هم شب ها بیرون نباشم به خاطر همین بعد از شام به درخواست من برگشتیم خانه .
سارا داشت بامهدیار حرف می زد تا شماره ی من را بدهد برای گروه و اصلا حرفی از مخالفت من برای وجود مهدیار نزد.
از عصبانیت دستانم را می فشردم باید تحمل میکردم این تازه اول قصه بود ...
سارا با فاصله رو به رویم نشسته بود پرسید :
_الان عضو گروه هستی درسته؟؟
_بله
داشتن سلام و احوال پرسی می کردند و مهدیار داشت یکی یکی دوستانش را با سارا اشنا میکرد اما این پیام اخری مهدیار سلول های مغزم را با اسید شست.
#نویسنده : ف .ع
#کپی_حرام
#ادمین_نوشته
#ادامه_دارد