🌸🍃🌸🌸
🍃🌸🌸
🌸🌸
🌸
#برای_تو_ازتو_هم_گذشتم
#پست_دویست_و_پنجاه_و_دوم
برگه آزمایش را از دست پرستار گرفت و با نگرانی نگاهی به آن کاغذ کرد و با دلهره بازش کرد و با دیدن نتیجه آزمایش ...مات شد ....مبهوت ماند....
مگر میشد ؟؟؟؟ یعنی ...چشم عسلی اش ....
داشت ....مادر میشد ...و او پدر .....
درست چند وقت مانده به دومین سالگرد ، روزی که یکی شدند ، زیادی ذوق و شوق داشت.....
هیچ وقت این حس را تجربه نکرده بود ...هیچ وقت ....حتی زمانی که برای اولین بار با معدل بیست راهی خانه شد ....نه حتی زمانی که..رشته مورد علاقه اش ...قبول شد ....نه حتی زمانی که بورسیه شد ...
هیچ وقت ...در هیچ زمانی .....آنقدر قلبش پر از شوق نبود ....چشم عسلی اش هنوز بچه بود .....هنوز شیطنت هایش سر به فلک میکشید .....آن وقت داشت مادر میشد ؟؟؟؟
با قدم های محکمش رفتن که نه ..پرواز کرد سمت خانه پر مهرشان ....با رسیدن فکری که زیادی بدجنس بود با لبخند عمیقی به چهره اش درون آینه نگاهی کرد
کمی موهایش را بهم ریخت ....دقیقا مانند زمانی که کاملا کلافه و پریشان بود .....با همان قیافه آشفته راهی خانه شد البته میان راه یک دسته گل بزرگ رز های سفید و صورتی که میدانست او عاشقش هست خرید ....آراگل را که دید ، دلش می خواست ، بغلش کند و حسابی لپ هایش را گاز بگیرد اما همان حالتش را طبق نقشه حفظ کرد ...نگاه نگرانش جان و دل می برد از آراد .....
آرام راهی آشپزخانه یاسی رنگشان شد ...
روی یکی از صندلی های ، میز غذا خوری نشست و آرنج هایش را تکیه گاه سرش کرد ....
آراگل آمد و با نگرانی به آن حالتش چشم دوخت : آراد
با صدایی که سعی کرد ، عاری از هر ذوقی باشد ، گفت : جانم
صدای لرزان بانوی خانه اش ، دلش را ناجور لرزاند : جواب آزمایش رو گرفتی ؟ من چمه ؟
آرام گفت : هیچی
آراگل آمد و روی فرش کوچک یاسی رنگ آشپزخانه نشست ، درست کنار پایش : یه چیزی هست که آنقدر بهم ریختی ..تو رو جونِ میدانست روی جانش حساس هست و باز هم می گفت ؟! : صد دفعه گفتم ، جونت رو وسط نکش با دل نگرانی دستش را روی پای او قرار داد : بگو پس ، دارم پس می افتم من
به طرفش برگشت و دستش را که روی پای او بود را میان دو دستش گذاشت : خدا نکنه ...
به چشمان عسلی اش که همه دنیایش بودند ، نگاه کرد ، دلش نیامد بیشتر از این اذیتش کند برای همین بی اختیار آن جمله را گفت : چشم عسلی من داره مامان میشه ...
چشمانم مبهوت و گرد شده اش را عاشق بود ....
اول مات نگاهش کرد و بعد ایستاد و به سمتش هجوم برد...مشت های کوچکش پی در پی روی سینه و شانه های او می نشستند و او هم فقط آرام نگاهش می کرد ، ایستاد و مشت کوچکش را در دستش گرفت : قلبت هم آنقدر کوچولوعه ، مامان خانوم؟
لبانش را مانند دختر بچه ای جمع کرد و نگاه از او گرفت : میدونی که اصلا قهر کردن رو دوست ندارم ، کلی متفاوت شد ها ...
آراگل برگشت و چپ چپ نگاهش کرد : سکته دادی منو
بعد لبش را گزید : حالا جدی جدی ، دارم مامان میشم ؟
جوری این سوال را پرسید که دلش می خواست خم شود و فقط در آغوشش بچلاندش ، گونه اش را محکم بوسید: آره عزیز دل من .....وای آراگل من که نمیدونم از خوشحالی چیکار کنم؟؟؟ بعد هم رفت و از جلوی در ، دسته گل را آورد : تقدیم به بانوی مهربانی ها ....
به قلم #سنا_لطفی
برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید :
🆔 @BanoyDameshgh
@shohda_shadat
🌸
🌸🌸
🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸