🌸🍃🌸🌸
🍃🌸🌸
🌸🌸
🌸
#برای_تو_ازتو_هم_گذشتم
#پست_دویست_و_چهل_و_نهم_و_پنجاهم
شعله گاز را کم کردم ، تا خورشت خوب جا بیفتد ...
شش ماهی از شروع زندگیمان می گذشت ...
زندگی مشترک ، اصلا آن چیزی نبود که در تمام ذهن هایمان هست ...باید مواظب بودی تا تکراری نشوی ...تا عشقتان میان روز مرگی ها گم نشود ...
صبح ها تا ظهر دانشگاه بودم و بعدش می آمدم و ناهار را حاضر می کردم تا آراد از مطب برسد ...
بعدش یا راهی حمام می شدم ، یا لباس هایم را عوض می کردم تا با بوی پیاز داغ مقابل آقای خانه که خسته از کار بر می گردد حاضر نشوم ....تا او بیاید ، حسابی به خودم می رسیدم ..از لباس های رنگارنگ ، کوتاه و تنگ گرفته ، تا رژ های سرخ و لاک های رنگی ...
هیچ کدام از این کار ها را برای بیرون از خانه نمی کردم اما برای خودم و آقای خانه ام چرا ...
بعد هم تا می رسید ، جلوی در حاضر بودم ..عادتش داده بودم ، تا کلید را داخل قفل می چرخاند ، من برایش در را گشوده بودم ....
البته چند باری هم شده بود که خسته باشم ، که مریض باشم ، که درس ها و امتحان ها فوران کند ...
و من با ظاهری آشفته یا با همان بوی پیاز داغ مقابلش ظاهر شوم ، او هم اصلا به رویم نیاورد و به شوخی قربان صدقه ظاهر خسته و آشفته ام برود ...
پنج شنبه ها طبق برنامه ، راهی مزار شهدا می شدیم و خستگی های یک هفته را برایشان می بردیم و با ظاهر بشاش و دل شاد و سبک بال به خانه بر می گشتیم ...تقریبا هر شب به پیاده روی می رفتیم و از تمام برنامه هایمان برای آینده حرف می زدیم ....
جمعه ها هم یا دو تایی ، یا دسته جمعی به کوه می رفتیم .....
بعد زدن رژ سرخ رنگم راهی آشپز خانه شدم که چرخش کلید را در قفل حس کردم ، در را باز کردم : سلام بر بانوی من ...خم شدنش برای بوسه زدن روی گونه ام جوابم را به تاخیر انداخت : سلام عزیزم ، تا شما لباس هاتون رو عوض کنین ، میز آماده است
همانطور که راهی اتاق خواب می شود، صدایش گوش هایم را نوازش می دهد : چه بویی راه انداختی آراگل ...
رگ شیطنتم حسابی گل کرده بود : همه پیشکش شماست آقا
آستین هایش را بالا می زند و به طرف روشویی می رود : آراگل بانو ، در جریانی که شیطنت هات عواقب داره ؟
با خنده به طرف میز می روم : کیه که بدش بیاد؟!
برنج را توی دیس می کشم که از پشت بغلم می کند ؛ اول موهایم را بو کرد و بعد همراه برداشتن دیس عقب می کشد ....
وقت غذا چند دقیقه اول ، فقط به خوردنش چشم دوخته بودم که با چه ولعی غذای مورد علاقه اش را می خورد ....بعد تمام شدنمان ، دستم را بلند کرد و روی حلقه ام را بوسید: دست خانومم درد نکنه
برای جمع کردن میز ، کمکم می کند و بعد سراغ اتاق کار می رود ....و من چند دقیقه ای روی مبل می نشینم ...بعد دو سال سختی، این رسیدن بیشتر چسبید....خدا وعده داده بود که بعد هر سختی ، آسانی ست و من فدای این معجزه هاش بودم ....
با زدن لبخندی بلند می شوم و سراغ کتاب هایم می روم ....سه شنبه است و فردایش کلاس ندارم ، اما برای فرار از بیکاری ، درس ها را مرور می کنم ، اینطوری بهتر هم هست ، موقع امتحانات، زیاد سخت نمی شود خواندنشان ...
بعد دو ساعتی ، تلویزیون را روشن میکنیم ...دست من بود ، تلویزیون را می فروختم چون زیاد کاربرد ندارد در خانه مان ، ما یا بیرونیم ، یا سر کتاب هایمان ...
هر وقت هم که بیکار در خانه باشیم ، یا برای هم کتاب می خوانیم ، یا حرف میزنیم ، خلاصه هر کاری می کنیم جز نگاه کردن به تلویزیون ...
تلویزیون که روشن می شود ، تصویر جمکران نمایان می شود و ذهن من پر می زند به جمکرانی که رفتیم و من همان جا فهمیدم که عاشقش هستم ، که صدایش مرا از عالم شیرین آن روز ها بیرون می کند :
آراگل ، اون سری نشد که یه چیزی رو بگم ...
با اون چادر سفید تو صحن شبیه فرشته ها شده بودی
هنوز هم دلم غنج می رود با این جمله هایش : چی گفتی؟
دوباره کوتاه و مردانه می خندد : دِ دورت بگردم ، حاضرم صد بار بگم تا این عسل هات این جوری چلچراغ بشه ...
_ دوستت دارم آقای خونه ...
به قلم #سنا_لطفی
برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید :
🆔 @BanoyDameshgh
@shohda_shadat
🌸
🌸🌸
🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸