➰✔️✏️〰〰〰〰🔻
📝 #شهید_آسید_مرتضی_آوینی🔖
✍ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﺮﺑﻼﺳﺖ
ﻭﮐﺮﺑﻼ ﺭﺍ ﺗﻮﻣﭙﻨﺪﺍﺭ ﮐﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﻭ ﻧﺎﻣﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻧﺎﻣﻬﺎ، ﻧﻪ؛
ﮐﺮﺑﻼ ﺣﺮﻡ ﺣﻖ ﺍﺳﺖ ﻭﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﺟﺰ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻧﯿﺴﺖ.
ﮐﺮﺑﻼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﺧﯿﻞ ﮐﺮﺑﻼﯾﯿﺎﻥ ﺑﭙﺬﯾﺮ....🙏
✌️ @shohda_shadat
📝💕 | #چادرانه
#شهادت فقط
در خون غلتیدن نیست!🙃
شهادت هنگامی رخ میدهد
که دلت از #زخم
کنایه و تکه پرانی دیگران بگیرد.💔
و #خون همان
#اشکی ست
که از #آه دلت جاری میشود...😢
و آن هنگام که مردان به دنبال راهی برای
#شهادت هستند...☹️
تو اینجا هر روز شهید میشوی
شهیده ی #حجاب😍
#چادر_حجاب_برتر 💞
@shohda_shadat
🌸 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌸
🗓 ۱۳ مرداد ۱۳۶۲ - سالروز شهادت سردار دلاور سپاه اسلام #علیرضا_موحد_دانش🕊
فرمانده تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع)
متولد تهران(۱۳۳۷)
سال ۵۵ پس از اخذ مدرک دیپلم به خدمت سربازی رفت.
در جریانات انقلاب به فرمان امام از پادگان ارتش شاه گریخت.
پس از پیروزی انقلاب به عضویت در کمیته انقلاب شمیران درآمد.
سپس وارد سپاه شد.
ابتدا مأمور به حفاظت از بیت امام در جماران شد و پس از نا آرامی های مناطق کردنشین عازم کردستان گردید.
با شروع جنگ تحمیلی به جبهه جنوب رفت و در خرمشهر تا پایان آذر ۵۹ در معیت شهید جهان آرا بود.
سپس به جبهه غرب بازگشت و این بار به عنوان معاون شهید محسن وزوایی در عملیات بازی_دراز شرکت نمود و در همین زمان بود که بر اثر انفجار نارنجک، دست راست او تا ساعد قطع شد.
بعد از عملیات مطلع الفجر عازم حج گردید.
حجی که سهمیه شهید پیچک بود و او به جای خودش موحد دانش را عازم مکه کرد.
در عملیات فتح المبین (احتمالاً با تیپ المهدی شبراز) شرکت نمود. در عملیت بیت المقدس(آزادسازی خرمشهر) فرمانده گردان حبیب ابن مظاهر بود.
▫️{نگارنده این سطور خود در این عملیات در گردان حبیب حضور داشت- گروهان (احتمالاً رجایی) به فرماندهی شهید امیرعلی اسکویی- .... و هنوز هم پس از 36 سال به خوبی چهره موحد دانش، وزوایی (فرمانده محور محرم)، متوسلیان( فرمانده تیپ27) و شهید همت،جانشین او را به خاطر دارد- ... چه در دوکوهه و نیز صحنه نبرد
(جاده خرمشهر-اهواز... تا شلمچه، نهر خیّن و خرمشهر}
در همین زمان، برادرش شهید محمدرضا (معاون گردان سلمان به فرماندهی حسین قجه ای)به شهادت رسید.
بنا به درخواست حاج احمد متوسلیان (فرمانده تیپ27محمدرسول الله-ص)
در تشییع جنازه برادر شرکت نمود.
سپس همراه متوسلیان، همت، رستگارمقدم و... برای مقابله با تجاوز اسرائیل به لبنان عزیمت نمود.
موحد دانش با تشکیل تیپ 10 سیدالشهدا(ع) با حکم محسن رضایی به سمت فرماندهی تیپ گمارده شد.
سرانجام در ۱۳مرداد۶۲ در عملیات والفجر ۲ در منطقه حاج عمران در زیر آتش سنگین دشمن زخمی شد.
او با تن مجروح، در لحظات پایانی عمر خود نیز از مبارزه با صدامیان دست نکشید و در موقعیت حساسی که قرار داشت سیم ارتباطی سنگرهای دشمن با عقبه آنها را با دندان جوید و قطع کرد تا در سیستم مخابراتی آنان اختلال ایجاد نماید و بدین گونه واپسین لحظات عمر سردار دلیر سپاه اسلام سپری گشت و به لقاء الله پیوست.
آدرس مزار:
قطعه ٢۴ ردیف ٧٣ شماره ٢٥
#شادی_روحش_صلوات💚
@shohda_shadat
#ریحانہ 💕🍃
☝️️حرمتش را نشڪن...
#چــــــادر🍃 مـادر من ، فــ🌺ــاطمہ ، حرمت دارد...
🍃نہ فقط شبہ عبایے مشکیست
ڪہ سرت بندازے
و خیالت راحت
ڪہ شدی چادرے و محجوبہ!
#چــادر🍃 مـادر من ، فـــ🌺ــاطمہ ، حرمت دارد
🍃قاعده، رسم، شرایط دارد:
↙️شرط اول همہ اش نیت توست...
محض اجبار پدر یا مادر
❗️یا ڪہ قانون ورودیہ دانشگاه است
❗️یا قرار است گزینش شوے از ارگانے
❗️یا فقط محض ریا
❗️شایدم زیبایے، باڪمے آرایش!
🍃نمے ارزد بہ ریالے خواهر...✋
#چــــادر مـادر من ، فــ🌺ــاطمہ، شرطش عشق❤️ است....
🍃عشق بہ حجب و حیا
🍃بہ نجابت بہ وفا
🍃عشق بہ چادر زهرا
ڪہ براے تو و امنیت تو خاڪے شد
تا تو امروز شوے راحت و آسوده
ڪسی سیلے خورد
خون این سیل شہیدان🕊
همہ اش با هدف🍃چادرتو🍃ریختہ شد.
☝️خواهرمـــ
⬅️حرمت این پارچہ ے مشڪے تو
مثل آن پارچہ مشڪے ڪعبہ🕋 والاست
🌹🍃یــادگار زهراست
☝️نڪند #چــادر او سرڪنے اما روشت منشت
بشود عین زنان غربے😒
⛔️خنده های مستے
⛔️چشمڪ و ناز و ادا
⛔️عشوه هاے ناجور
بہ خدا قلب خــــــدا مےگیرد
بہ خدا مادر من فــ🌺ــاطمہ شاکے بشود
بہ همان لحظہ سیلے خوردن
لحظہ پشت در او سوگند....
🍃خواهرمــ
چـــادر مــادر من ، فــ🌺ـاطمہ ، حرمت دارد
🍃خواهرمـــــ
حــ🌸ـرمتش را نــــ✋🏻ـــشکن ...
#حجابهمہچیـزمناست❤️
💕🍃 @shohda_shadat
4_6034933271450616813.mp3
3.87M
🎧 #واحد فوق العاده شنیدنی
🎼 ای آنکه قبرت بی چراغ و....
🍃 @shohda_shadat
🌺
🍃🍃🌺
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #چهل_هفت
ک نان تست برمیدارم ،تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به ان اضافه میکنم.ازاشپزخانه بیرون می ایم و باقدم های بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی اینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفیدرنگت را میبندی.عصایت زیربغلت چفت شده تابتوانی صاف بایستی.پشت سرم محمدرضا چهاردست و پا وارد اتاق میشود. کنارت می ایستم و نان راسمت دهانت می اورم..
_ بخور بخور!
لبخند میزنی ویک گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری ات میزنی.
_ هووووم! مربا!!
محمد رضا خودش را به پایت میرساند و به شلوارت چنگ میزند.تلاش میکند تا بایستد.زور میزند و این باعث قرمزشدن پوست سفید و لطیفش میشود.کمی بلند میشودوچندثانیه نگذشته باپشت روی زمین می افتد!هردو میخندیم! حرصش میگیرد،جیغ میکشدو یکدفعه میزند زیر گریه. بستن دکمه هارا رها میکنی ،خم میشوی و اورا ازروی زمین برمیداری.نگاهتان درهم گره میخورد.چشمهای پسرمان باتو مو نمیزند...محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره ی فولادش شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد...لبخند میزنم و نون تست رادوباره سمت دهانت میگیرم.صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند.اخم غلیظ و بانمکی میکندودهانش را باز میکندتا گازت بگیرد.
میخندی و عقب نگهش میداری
_ موش شدیا!! ..
باپشت دست لپ های اویزون و نرم محمد رضا رالمس میکنم
_ خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش درمیاد
_ نخیرم موش شده!!
سرت راپایین می آوری،دهانت راروی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی
_ هام هام هام هااااام....بخورم تورو!
محمدرضا ریسه میرود و دراغوشت دست وپا میزند.
لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سردوتا دندان ریزو تیز ازلثه های فک پایینش بیرون زده.انقدرشیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند اورا بیشترازمن دوست داشته باشی.روی دودستت اورابالا میبری و میچرخی.اما نه خیلی تند!درهردور لنگ میزنی.جیغ میزند و قهقهه اش دلم را اب میکند.حس میکنم حواست به زمان نیست،صدایت میزنم!
_ علی!دیرت نشه!؟
روبه رویم می ایستی و محمدرضا راروی شانه ات میگذاری.اوهم موهایت راازخدا خواسته میگیرد و باهیجان خودش رابالا پایین میکند.
لقمه ات را دردهانت میگذارم و بقیه دکمه های پیرهنت را میبندم.یقه ات راصاف میکنم و دستی به ریشت میکشم.
تمام حرکاتم را زیر نظر داری. و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفسهایم بازرسی میشود در چشمهایت! تمام که میشود قبایت را ازروی رخت اویز برمیدارم وپشتت می ایستم.محمد رضارا روی تختمان میگذاری و اوهم طبق معمول غرغرمیکند.صدای کودکانه اش رادوست دارم زمانی که باحروف نامفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نارضایتی اش رابما منتقل کند
قبا را تنت میکنم و ازپشت سرم راروی شانه ات میگذارم...
آرامش!!!!
شانه هایت میلرزد!میفهمم که داری میخندی.همانطورکه عبایت راروی شانه ات میندازم میپرسم
_ چرا میخندی؟؟
_ چون تواین تنگی وقت که دیرم شده،شما ازپشت میچسبی!بچتم ازجلو بااخم بغل میخواد
روی پیشانی میزنم
اااخ_وقت!
سریع عبارا مرتب میکنم.عمامه ی مشکی رنگت را برمیدارم و مقابلت می ایم.لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهت میکنم
_ خب اینقد #سیدما خوبه..
همه دلشون تندتند #عشق_بازی میخواد
سرت راکمی خم میکنی تاراحت
عمامه را روی سرت بگذارم..
چقدر بهت میاد!
ذوق میکنم و دورت میچرخم..سرتاپایت را برانداز میکنم...توهم عصا بدست سعی میکنی بچرخی!
دستهایم رابهم میزنم
_ وای سیدجان عالی شدی!!!
لبخند دلنشینی میزنی و روبه محمد رضا میپرسی
_ تو چی میگی بابا؟بم میاد یانه؟
خوشگله؟....
اوهم باچشمهای گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت میکند
طفلی فسقلی مان اصلن متوجه سوالت نیست!
کیفت را دستت میدهم و محمد رضارا دراغوش میگیرم.همانطور که ازاتاق بیرون میروی نگاهت به کمد لباسمان می افتد..غم به نگاهت میدود! دیگر چرا؟...
چیزی نمیپرسم و پشت سرت خیره به پای چپت که نمیتوانی کامل روی زمین بگذاری حرکت میکنم سه سال پیش پای اسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند!میله ی اهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتوانی درست راه بروی! سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده!
دیگر نتوانستی بروی دفاع_ازحرم...
زیاد نذر کردی...نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!..امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت راداد! مشغول حوزه شدی و بلاخره لباس استادی تنت کردند!سرنوشتت راخداازاول جور دیگر نوشته بود.جلوی در ورودی که میرسی #لاحول_ولاقوه_الاباالله میخوانم و ارام سمتت فوت میکنم.
_ میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد!
_ اره! استاد باعصاش!!
میخندم
_ عصاشم میترسم چشم بزنن...
لبخندت محو میشود
_ چشم خوردم ریحانه!..
چشم خوردم که برای همیشه جاموندم...
نتونستم برم!!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست...
کمدلباسو دیدم ...
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #آخر
بس بود یک سال نمازشب های پشت میزباپای بسته ات...
بس بود گریه های دردناکت...
سرت راپایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشود و سعی میکند دستش را به صورتت برساند...
همیشه ناراحتی ات را باوجودش لمس میکرد!اب دهانم راقورت میدهم و نزدیک ترمی آیم...
_ علی!..
تو ازاولش قرارنبوده مدافع حرم باشی...
خدابرات خواسته...
برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!....
حتمن صلاح بوده!
اصلن...اصلن...
به چشمانت خیره میشوم.درعمق تاریکی و محبتش...
_ اصلن... تو قرار بوده ازاول مدافع عشقمون باشی...
مدافع زندگیمون!...
مدافعِ ...
اهسته میگویم:
_ من!
خم میشوی و تاپیشانی ام راببوسی که محمد رضا خودش راولو میکند دراغوشت!!
میخندی
_ ای حسود!!!....
معنادار نگاهت میکنم
_ مثل باباشه!!
_ که دیوونه مامانشه؟
خجالت میکشم و سرم راپایین میندازم...
یکدفعه بلندمیگویم
_ وااای علی کلاست!!
میخندی..
میخندی و قلبم را میدزدی..
مثل همیشه!!
_ عجب استادی ام من!خداحفظم کنه...
خداحافظی که میکنی به حیاط میروی ونگاهم پشتت میماند...
چقدر درلباس جدیدبی نظیر شده ای..
سیدخواستنی_من!
سوارماشین که میشوی.سرت رااز پنجره بیرون می اوری و بالبخندت دوباره خداحافظی میکنی.
برو عزیزدل!
یادیک چیز می افتم...
بلند میگویم
_ ناهار چی درست کنم؟؟؟...
ازداخل ماشین صدایت بم بگوش میرسد
_ عشق!!!!...
بوق میزنی و میروی...
به خانه برمیگردم ودرراپشت سرم میبندم.
همانطورکه محمدرضارا دراغوشم فشارمیدهم سمت اشپزخانه میروم
دردلم میگذرد
حتما دفاع از زندگی..🤔
وبیشتر خودم راتحویل میگیرم😉
نه نه!
دفاع از من...
سخته دیگه!!...
محمدرضارا روی صندل مخصوص پشت میزش میشونم.
بینی کوچیکش را بین دوانگشتم ارام فشار میدهم
_ مگه نه جوجه؟...
استین هایم را بالا میدهم...
بسم الله میگویم
خیلی زودظهرمیشود
میخواهم برای ناهار #عشق بزارم ..
↩️ #پایان
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: محیا سادات هاشمی
○⭕️
--------------------•○◈❂
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
زیارت عاشــــورا
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللهِ ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلاٰمُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميرِالْمُؤْمِنين ، وَ ابْنَ سَيِّدِ الْوَصِيّينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِسٰاءِ الْعٰالَمينَ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِەِ ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ وَعَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ ، عَلَيْكُمْ مِنّى جَميعاً سَلاٰمُ اللهِ اَبَداً مٰا بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ،يا اَباعَبْدِالله
ِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِيَّةُ وَجَلَّتْ وَعَظُمَتِ الْمُصيبَةُ بِكَ عَلَيْنا وَعَلىٰ جَميعِ اَهْل ِالْاِسْلامِ وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصيبَتُكَ فِى السَّمٰوٰاتِ عَلىٰ جَميعِ اَهْلِ السَّمٰوٰاتِ، فَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَسٰاسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ عَلَيْكُمْ اَهْلَ الْبَيْتِ، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْكُمْ عَنْ مَقامِكُمْ ، وَ اَزالَتْكُمْ عَنْ مَراتِبِكُمُ الَّتى رَتَّبَكُمُ اللهُ فيهٰا ، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً قَتَلَتْكُمْ ، وَ لَعَنَ اللهُ الْمُمَهِّدينَ لَهُمْ بِالتَّمْكينِ مِنْ قِتالِكُم ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَيْكُمْ مِنْهُمْ ، وَ مِنْ اَشْياعِهِمْ وَ اَتْباعِهِمْ وَ اَوْلِيٰائِهِمْ ، يا اَباعَبْدِاللهِ
اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَكُمْ اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ،وَ لَعَنَ اللهُ آلَ زِيادٍ وَآلَ مَرْوانَ،وَ لَعَنَ اللهُ بَنى اُمَيَّةَ قاطِبَةً وَلَعَنَ اللهُ ابْنَ مَرْجٰانَةَ ، وَ لَعَنَ اللهُ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ لَعَنَ اللهُ شِمْراً ، وَ لَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَ اَلْجَمَتْ وَتَنَقَّبَتْ لِقِتالِكَ ، بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى ، لَقَدْ عَظُمَ مُصٰابى بِكَ ،
فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَ مَقامَكَ ،وَاَکْرَمَنى بِكَ اَنْ يَرْزُقَنى طَلَبَ ثارِكَ مَعَ اِمامٍ مَنْصُورٍ مِنْ اَهْلِ بَيْتِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ، اَللّٰهُمَّ ٱجْعَلْنى عِنْدَكَ وَجيهاً بِالْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلامُ فِى الدُّنْيا وَ الاْخِرَةِ ، يا اَبا عَبْدِاللهِ اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلى اللهِ وَ اِلىٰ رَسُولِهِ ، وَاِلىٰ اميرِالْمُؤْمِنينَ وَ اِلىٰ فاطِمَةَ ، وَاِلَى الْحَسَنِ وَ اِلَيْكَ بِمُوالاتِكَ ، وَبِالْبَرائَةِ مِمَّنْ قاتَلَكَ وَ نَصَبَ لَكَ الْحَرْبَ ، وَ بِالْبَرائَةِ مِمَّنْ اَسَّسَ اَسٰاسَ الظُّلْمِ وَ الْجَوْرِعَلَيْكُمْ وَ اَبْرَءُ اِلَى اللّهِ وَ اِلى رَسُولِهِ ،مِمَّنْ اَسَسَّ اَسٰاسَ ذٰلِكَ وَبَنىٰ عَلَيْهِ بُنْيانَهُ وَجَرىٰ فى ظُلْمِهِ وَجَوْرِہِ عَلَيْكُمْ وَعَلىٰ اَشْيٰاعِكُمْ ،بَرِئْتُ اِلَى اللَّهِ وَ اِلَيْكُمْ مِنْهُمْ وَاَتَقَرَّبُ اِلَى اللهِ ثُمَّ اِلَيْكُمْ بِمُوٰالاتِكُمْ وَمُوالاةِ وَلِيِّكُمْ ،وَبِالْبَرائَةِ مِنْ اَعْدائِكُمْ وَ النّاصِبينَ لَكُمُ الْحَرْبَ وَبِالْبَر ائَةِ مِنْ اَشْياعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ ، اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَكُمْ وَ وَلِىٌّ لِمَنْ والاکُمْ وَعَدُوٌّ لِمَنْ عادٰاکُمْ ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَنى بِمَعْرِفَتِكُمْ وَ مَعْرِفَةِ اَوْلِيٰائِكُمْ ،
وَرَزَقَنِى الْبَرائَةَ مِنْ اَعْدائِكُمْ ، اَنْ يَجْعَلَنى مَعَكُمْ فِى الدُّنْيا وَ الْاٰخِرَةِ ، وَاَنْ يُثَبِّتَ لى عِنْدَکُمْ قَدَمَ صِدْقٍ فِى الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ وَ اَسْئَلُهُ اَنْ يُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ،
💠
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠