🌷🌷
✅ #هـمسرداری
⁉️چـگونه عزيزِ همسرمان باشيم؟
🎯هميشه صادق باشيد. صداقت شما هيچ وقت از ياد همسرتان نخواهد رفت و بي صداقتي نيز براحتي مي تواند اعتماد همسرتان را از شما سلب كند و او را به شما بدبين كند و همين باعث از بين رفتن عزت شما شود...!!
😡بر اعصاب خود مسلط باشيد. از کوره در نرويد .موقع عصبانيت ممكن است متوجه رفتار و گفتار خود نباشيد و حرفي بزنيد كه همسرتان را ناراحت كند و برنجد...!!
🤔 شايد عصبانيت تان بعد از مدتي فروكش كند و شما آن را فراموش كنيد، ولي همسرتان هيچ وقت حرف هايي را كه شما در عصبانيت به او گفته ايد از ياد نمي برد. افرادي كه زود عصباني مي شوند، براي اطرافيانشان خسته كننده اند چون در پي هر گفتار و رفتاري بايد منتظر عصبانيت شما باشند و اين واقعا زجر آور است كه كسي دائما از دست همه عصباني باشد و با هر چيز كوچكي از كوره در رود.
🎯نقاط مثبت را هم ببينيد و بدبين نباشيد. وقتي هميشه به ايرادهايي كه همسرتان دارد فكر كنيد، روز به روز بيشتر از او دور مي شويد، اما اگر هميشه به نقاط مثبت او بينديشيد *آن وقت هر روز بيشتر از ديروز برايتان عزيز مي شود و همین حس در حرکاتتان بروز میکند و شما با همسرتان بهتر برخورد میکنید و او نیز متقابلا به شما نزدیکتر می شوید❤️🌹
👥 #علیرضا_دریـا
@shohda_shadat
#مهدی_جان💔
این #جمعه هم
گذشت چرا پس نمی رسد؟
آن جمعه ای
که روز #ظهور تو می شود...
#العجل_یا_صاحب_الزمان🌺
🍃🌹🍃🌹
#شرمنده_ایم_مولا_از_گناهانمان
@shohda_shadat
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوهفتم
بدون هیچ حرفے ماشینو روشن کرد و راه افتادیم سمت خونه، خیلی کم حرف شده بود .😞
شیشه ی طرف خودشو پایین داد، به دنبالش هوای سردی وارد ماشین شد، دستشو برد بیرون و روی در قرار داد.😶
نمی دونستم باید چیکار کنم تا از اون حال و هوا در بیاد چون توی کتاب خونده بودم مردا موقع ناراحتی دوست دارن سکوت کنن ترجیح میدادم ساکت باشم تا حالش بهتر بشه ...🤐
با اون حال دست خودم نبود، وقتی حسام پکر بود منم بق میکردم ...😔
مثل حسام شیشه رو دادم پایین بیرونو نگاه کردم باد یخ به صورتم خورد ...
سرما رو دوست داشتم ...🌬
مثل فضای ماشین بی روح بودند، سرمو به دیواره ی ماشین تکیه دادم نگاهمو دوختم به ماه که قرص کامل بود.🌕
"ماه همیشه تنهاس ولی چرا به این فکر نمیکنه که شاید یه ستاره همجنسش وجود داشته باشه؟ "☹️🤔
توی دلم رو به ماه گفتم : تو مثل حسام منی.
به خونه رسیدیم🚗
حسام بعد از عوض کردن لباساش رفت روی مبل نشست و بی هدف مشغول بالا پایین کردن کانالا شد ...🙄
سینیه چای رو برداشتم و رفتم کنارش نشستم ...لبخند بی جونی زد و گفت : دستت درد نکنه حاج خانوم ...❤️
چای رو برداشتن و نزدیک لبش برد به صفحه ی تلویزیون خیره شدم ...
چشمامو باز کردم، به پهلوی راست چرخیدم ... حسام رفته بود و جاش خالی بود از جام بلند شدم ساعت دقیقا یک ربع به هشت بود، رفتم آشپزخونه با عجله یه لقمه ی سر سری گرفتم و همون طور که گازش میزدم رفتم سمت کمد لباسام و سریع سر تا پا مشکی پوشیدم ... کتابامو انداختم تو کوله پشتیم و رفتم تو حیاط، سریع بندای کتونیمو بستم از حیاط خارج شدمو درو هم قفل کردم ...🚶🏻
سوار ماشین شدم که کولمو گذاشتم رو صندلی بغلیم حرک کردم سمت دانشگاه با اینکه همسر پلیس بودم ولی دیرم شده بود و مجبور شدم یخورده با سرعت بالا رانندگی کنم، بلاخره ورودیه دانشگاه نمایان شد ...😪
ماشینو پارک کردم و پیاده شدم توی حیاط دانشگاه هیچکی نبود وارد ساختمون دانشگاه شدم و به سمت کلاس حرکت کردم ،.تقه ای به در زدمو وارد شدم.
به دنبالش صدای جیر بلند در توی کلاس پیچید استاد که در حال حرف زدن بود با صدای در توجهش به من جلب شد ...
سر تا پامو برانداز کرد، قبل از اینکه چیزی بگه
گفتم : سلام استاد ...شرمنده دیر شد ....استاد به آرومی سلام کردو درحالیکه به صندلیا اشاره میکرد گفت : اشکالی نداره بفرمایید.
بی توجه به سنگینی نگاه پسرا رفتم و نشستم رویه صندلی ...
تقریبا تا ساعت دوازده کلاس داشتم ،کلاسام که تموم شد تصمیم گرفتم برم خونه حسامینا.
شاید مامانش میفهمید چش شده بالاخره مامانش بود حسام سرکار بود و تقریبا ساعت سه بعد از ظهر برمیگشت.
جلوی در وایستاده بودم تا زنگ بزنم که گوشیمو برداشتم و به حسام پیام دادم که بیاد اینجا، زنگ درو زدم مامان حسام درو باز کرد به چهره ی مهربون مامانش نگاه کردم و به جای لبخند گوشه ی لبمو کج کردم🙂
رفتم داخل و باهاش احوالپرسی کردم...خیلی خوشحال بود چون این چند وقت اصلا نیومده بودیم خونشون...☺️
مامان: چی شد بالاخره یادی از ما دو تا پیرزن و پیر مرد کردید؟؟؟🙁
لبخند مصلحتی زدم و گفتم: ما همیشه به یادتونیم فقط این چند روز فرصت نمیشد بیایم شرمندتونم .
راستی حسامم سرکاره ساعت سه میاد ...
همون طور که حرف میزدیم از بین درختا گذشتیم ، از پله ها بالا رفتیم و وارد خونه شدیم ...
_ اتفاقا امروز قرمه سبزی درست کردم ، به دلم افتاده بود مهمون میخواد بیاد غذا رو زیاد پختم، حسام قورمه سبزی خیلی دوست داره...😅
در جوابش به یه لبخند اکتفا کردم
تو دلم خودمو سرزنش کردم که چرا اومدم نکنه یه وقت دله مادرش بشکنه؟؟؟!!!😞
بدون توجه به مامان که رفته بود تو اشپزخونه چادرمو در اوردم و رو مبل نشستم، نیم ساعت بعد داداش و بابا اومدن...
تو دستشون پر بود از کیسه های میوه، ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود سرفه رو پهن کردیم و ظرفا رو چیدم ... همه منتظر حسام بودیم تا ناهار بخوریم...😓
بابا: فاطمه جان یه زنگ به حسام بزن یاداوری کن زود بیاد☺️
دلم نمی خواست زنگ بزنم با اکراه گوشیمو از
تو کیفم درآوردم که همون لحظه زنگ در به صدا در اومد...
مامان سریع از جاش بلند شدتا بره در و باز کنه... خدا خدا میکردم حسام دلشو نشکنه یه دفعه ای تو دلم به خودم نهیب زدم فاطمه تو چی فکر کردی؟حسام؟ اخه حسامی که انقدر به مادر پدرش احترام میذاشت دلشونو بشکنه؟؟؟😢
ادامه دارد......
------ @shohda_shadat
#داستان
#فرمانده_من
قسمت_صدوهشتم
تو افکارم غرق بودم که با هم وارد خونه شدن با اونکه لبخند رو لب حسام بود اما تو چهرش یه غم خاصی موج میزد این چهرش نا خوداگاه قلبمو میفشرد...😞💔
رو به هممون یه سلام خشک وخالی داد و رفت تو اشپزخونه تا دستاشو بشوره.
بر عکسه همیشه که اول باباشو بغل میکرد و یا با محمد احوالپرسی و شوخی میکرد خیلی سرد سلام داد...😪
این حسام، حسام همیشگی نبود، نشست سر سفره...🙁
بابا: خوبی بابا جان؟کارا خوب پیش میره؟🤔
شکر خدا خوبه...😊
خدا این حسام چرا اینجوری شده؟؟؟چرا؟؟؟ تو ذهنم پر بود از چرا های بی جواب...😑
با هر حرفی که زده میشد ناخوداگاه گر میگرفتم و ترس تو وجودم رخنه میکرد...😰
بابا ی حسام با صدای بلندی بسم ا... گفت و همه مشغول شدن، تمام توجهم به حسام بود...
به اندازه ی یه کفگیر واسه خودش برنج کشید و کمی هم روش خورشت ریخت...
خیلی تعجب اور بود حسام عاشق غذا های مامانش بود... داشت با غذاش ور میرفت ...
کمی برنج تو بشقابم ریختم و قاشق برنجو بردم نزدیک لبم و گذاشتم تو دهنم ... چند دققه بعد حسام تشکر کردو بدون اینکه غذاشو تموم کنه رفت کنار غذا پرید تو گلوم و به شدت به سرفه افتادم.. صورتم سرخ شده بود و گلوم می سوخت مامان رعنا پیش دستی کرد و یه لیوان اب داد دستم چند بار زد پشت کمرم ... سرمو بالا اوردم و با حسام چشم تو چشم شدم...
با اینکه از تو چشماش نگرانی و میخوندم ولی حس کردم ککشم نگزید .
مامان: حسام مادر خیلی کم خوردیا فاطمه جان تو ام بیشتر بکش و بعد با خنده ادامه داد: غذاها تموم نشه باید ببرید خونتون تا یه هفته بخوریدا!!!😅
حسام: دست شما درد نکنه ماما جان... من دیگه اشتها ندارم...😊
بعد از صرف نهار در حال شستن ظرفا بودم که مامان وارد آشپزخونه شد ...
نزدیکم بود و بی مقدمه و اروم تو گوشم گفت: دخترم با هم دعواتون شده؟؟؟ سریع سرمو به علامت منفی تکون دادمو گفتم: مامان ما و دعوا؟؟؟!!!!!
_ خب خدا رو شکر احساس کردم انگار از هم دیگه دلخورید یه نگاه به حسام انداختم... به یه نقطه ی مبهم زل زده بود... 😶
محمد به شوخی از پشت زد بهش و گفت: غرق نشی...
حسام به خودش اومد دریغ از یه لبخند کوچیک با حالت خاصی به محمد نگاه کرد بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد و رفت تو حیاط.
بابا و محمد همزمان به من نگاه کردن... بابا با اشاره دستشو تو هوا تکون داد و گفت :چرا اینجوری کرد ؟؟؟🤔
شیر آبو بستم و رفتم تو پذیرایی در جواب بابا گفتم: نمیدونم پدر جون...خودمم هیچی نمیدونم...😔
سمت حیاط رفتم حسام داشت به سمت خونه میومد بدون اینکه به کسی نگاه کنه گفت: من بیرون کار دارم..فعلا خداحافظ همگی...👋🏻
یه نگاه به مامان و بابا و محمد کردم همشون متعجب بودن... با دو رفتم سمت حیاط و در کوچه رو باز کردم پیاده داشت به سمت سر خیابون میرفت فرصتو از دست ندادم و دوییدم تو خونه چادرمو سر کردم و کلی عذر خواهی کردم ازشون خیلی بد شد...😢
رفتم سمت ماشین و سوار شدم...
پشت سر حسام حرکت کردم می خواستم بدونم کجا میره...چی براش مهم تر از خانوادش بود؟؟؟😞
پا به پای حسام پشت سرش با فاصله می رفتم وسط راه تاکسی گرفت رفت داخل محوطه... ماشینو قفل کردم و وارد محوطه شدم..
یه عطر خاصی میومد بوی عجیب شبیه شلمچه رو میداد احساس میکردم خیلی سبک شدم... دنبال حسام رفتم وارد جایی شد که شکل غار بود... ❤️
از دور نمی تونستم متوجه بشم کجاست.. یکم نزدیک تر رفتم نگاهم ثابت موند رو نوشته ی بالای غار «کهف الشهدا» بی اختیار لبخندی رولبام جا خوش کرد.🙂
آروم زمزمه کردم : ای جانم ! بیش تر خم شدم حسامو دیدم که کنار مزار شهدا نشسته بودو یه چیزایی میگفت .
ازین فاصله نمی تونستم تشخیص بدم چی میگه... ولی طوری حرف میزد که انگار شهدا رو به روشن ...
هی با تسبیح فیروزه ای دور دستش ور میرفت و همونطور که سرش پایین بود اشک میریخت ...از روی عشق لبخند زدم...
به خلوت حسامم با شهدا...
به این عشق بازی معنوی...
به حضور پر رنگشون تو زندگیم ...
و بغض کردم ...😭
از اشکای دیوانه کننده حسامم
از اینکه معراجیها اینقد هوامو داشتن...
از اینکه بازم جایی پیدا کرده بودم برای درد و دل ...
و جنون درست لحظه ای معنا پیدا میکرد که اشک و خنده توی هم گم میشدن💞
#کهف_الشهدا
#یاحیدر
#التماس_دعا
ادامه دارد. ...
------ @shohda_shadat
#داستان
#فرمانده_من
قسمت_صدونهم
🍃🌸هوالعشق🌸🍃
با قدم های اروم رفتم نزدیک غار🕸 ... فضای معنوی داشت.... بوی گلاب میومد👃...نزدیک تر رفتم..پنج تا مزار با مظلومیت خاصی کنار هم بودن😣 ... روشون پر از گلهای رز پرپر شده بود💐... و کنار هرکدومشون یه فانوس روشن بود💡.... این صحنه ناخوداگاه منو شیدا میکرد...شیدای این قطعه ی پاک😌...جلوتر رفتم طوری که تو چند قدمی حسام بودم روی هر مزاری باخط شکسته عبارت "شهید گمنام" حک شده بود ... از صدای قدمام حسام سرشو بالا اورد چشماش سرخ بودن نگاهش که به من افتاد متعجب تو چشمام نگاه کرد😳 ... انگار انتظارنداشت منو اینجا ببینه😶 ... ازجاش بلند شد ... تسبیح فیروزه ایش که رو پاش بود افتاد زمین ...قدش یه سرو گردن ازم بالاتر بود ... سرمو بالاترگرفتم وتو چشماش خیره شدم ... حسام : اینجا چیکار می کنی ؟؟🤔 ... انتظار همچین سوالیو ازش داشتم ... نفس عمیقی کشیدم وگفتم : اقاحسام معامله خوبی کردی ... زندگی با شهدا ... گریه ها ...حرفا... توجه ها برای شهدا ... اما یه جای کار میلنگه ... می دونی کجا ؟؟ برای دوستی با شهدا باید خلق و خوتم مثله افلاکیا باشه😠... چشمامو ریز کردم و دوباره ادامه دادم: باید احساساته شبندگیتو هم درک کنی🙁 ... بهش توجه کنی☹️ ... باعصبانیت برگشتم تا از اونجا برم که دستمو محکم گرفتو مانع رفتنم شد ... ابروهاشو تو هم کشیده بود ... نفس عصبی کشید و گفت : ازت توقع چنین حرفیو نداشتم😡 ...
حرفش باعث شد عصبانی تر بشم ...
_مگه دیگه انتظاریم ازم داری؟ ... حسام با خودت چیکار کردی؟ یه نگاه به خودت بکن ... چقدر لاغر شدی😩 ... کم حوصله شدی😤...صدام لرزید ولی بغضم نشکست😞 ... دوست نداشتم وقتی تو چشماش نگاه می کردم اشک بریزم😲 ... رو زمین نشستم و گوشه چادرمو گذاشتم رو چشمام الان دیگه می خواستم گریه کنم😓... دلم می خواست پیش این شهدای مظلوم یه عمر زار بزنم😭 ...دست حسام رو شونه هام جا خوش کرد👐 ... صداش باعث شد از اشک ریختن منصرف بشم " ... _ فاطمه جان ... می دونی ! خیلی شرمندام ... شرمنده خدا😔 ... شهدا ... همسرم ... پدر ومادرم ... وحتی برادرم ... از شرمندگی دیگه نمی تونم با کسی ارتباطات برقرار کنم... سرمو گرفتم بالا وتو چشماش خیره شدم👀 ... ادامه داد : زد رو سینش و گفت : فاطمه دیگه این جسم توان نداره خستس😖 ... تاکی باید شرمنده زینب کبری و سید علی باشم😓 ؟؟ گوش کن... عمق جمله هل من ناصرا ینصرنی اما حسین " ع " از سوریه به گوش می رسه😥... چند تا جوون رفتن؟ شهید محمدرضا دهقان 21ساله...شهید حامد جوانی 25 ساله.... چند تا شهید رفتن و از بچه هاشون دل کندن؟؟!!!
فاطمه یه نگاه به من بنداز! والله دیگه نمی تونم تو این شهر نفس بکشم..الودگی گناه داره ریه هامو از کار میندازه.... دلم میخواد رضایتو اول از تو چشمای تو بخونم...
گیج و مبهوت فقط بهش نگاه میکردم...چند دقیقه سکوت بینمون حکمفرما شد دهن باز کردم تا حرف هایی که داشت تو گلوم رسوب میشد و بزنم.... با صدای گرفته و التماس گونه گفتم: به جون چشات اگه بری☹️.......
نتونستم ادامه حرفمو بزنم...دوباره بغضم گرفته بود و راهه گلومو بسته بود🙁....
حسام: جان دلم...روزی نباشه که صدای "هل من ناصرا ینصرنی" اقا بیاد و کسی نباشه لبیک بگه.....
تپش قلب گرفته بودم حرفاش بوی غربت میداد...بوی تنهایی🙇...بوی دلتنگی...میدونستم اگه با درخواستش مخالفت کنم...یه عمر شرمنده اهل بیت میشم...همه اینارو میدونستم اما اون لحظه نمیتونستم دهن باز کنم و حرفی بزنم...میدونستم تا وقتی که فرزندان خمینی هستن عشقشون و جونشون و قطره قطره خونشون و فدای عمه ی سادات میکنن... میدونستم غیرت علویشون اجازه نمیده تا هیچ حرومزاده ای به حرم📿 دختر علی تجاوز کنه....من عشقو تو چشمای حسام می دیدم زجه ها و بی قراری هاشو دیده بودم💔💦...نباید نامردی میکردم و دلشو میشکوندم...این یه بار سنگینی بود که رو دوشم قرار گرفته بود باید ازش سربلند بیرون میومدم...نباید اخرتمو با یه حرف اشتباه تباه میکردم...
صدای حسام رشته افکارمو پاره کرد: میرم تا انتقام سیلی حضرت زهرا (س) رو بگیرم😠....
سکوت کرد...انگار منتظر جواب من بود... سرمو بالا گرفتم و با غرور گفتم : برو لبیک گوی علی.....☺️
#ادامه_دارد😐
#دفاع_از_حریم_عشق😇❤️
#لبیک_گوی_علی🙂
#انتقام_سیلی_مادر😓
ادامه دارد. ....
------ @shohda_shadat
سلام
ای
صاحب دنیا...
کجایی؟!
السلام علیک یا صاحب الزمان
اللهم عجل لوليك الفرج🌷
#سلام_امام_زمانمــــ 🍃
@shohda_shadat