eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ من دو کوهه را ندیده ام عشق را کنار جزیره مجنون حس نکرده ام روی خاک های معطر طلائیه راه نرفته ام من فکه را ندیده ام داستان آن دلیر مردان خدایی را از راوی نشنیده ام . اما تا دلتان بخواهد رفته ام و در کتاب ها خوانده ام شنیده ام ک حال و هوای فکه وطلائیه دارد . دلم میخواهد بروم از این شهر شلوغ پر دود بروم شلمچه هویزه طلائیه فکه .. بروم و غبار روبی کنم این دل پژمرده را . کاش شهدا بخرند این دل خسته را . 😢😭 . ❣دوای درد مرا هیچکس نمیداند .. فقط بگو ب شهیدان دعا کنند مرا ..❣ 💠 @shohda_shadat🌹 🌟 💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
قسمت_صدوهشتم تو افکارم غرق بودم که با هم وارد خونه شدن با اونکه لبخند رو لب حسام بود اما تو چهرش یه غم خاصی موج میزد این چهرش نا خوداگاه قلبمو میفشرد...😞💔 رو به هممون یه سلام خشک وخالی داد و رفت تو اشپزخونه تا دستاشو بشوره. بر عکسه همیشه که اول باباشو بغل میکرد و یا با محمد احوالپرسی و شوخی میکرد خیلی سرد سلام داد...😪 این حسام، حسام همیشگی نبود، نشست سر سفره...🙁 بابا: خوبی بابا جان؟کارا خوب پیش میره؟🤔 شکر خدا خوبه...😊 خدا این حسام چرا اینجوری شده؟؟؟چرا؟؟؟ تو ذهنم پر بود از چرا های بی جواب...😑 با هر حرفی که زده میشد ناخوداگاه گر میگرفتم و ترس تو وجودم رخنه میکرد...😰 بابا ی حسام با صدای بلندی بسم ا... گفت و همه مشغول شدن، تمام توجهم به حسام بود... به اندازه ی یه کفگیر واسه خودش برنج کشید و کمی هم روش خورشت ریخت... خیلی تعجب اور بود حسام عاشق غذا های مامانش بود... داشت با غذاش ور میرفت ... کمی برنج تو بشقابم ریختم و قاشق برنجو بردم نزدیک لبم و گذاشتم تو دهنم ... چند دققه بعد حسام تشکر کردو بدون اینکه غذاشو تموم کنه رفت کنار غذا پرید تو گلوم و به شدت به سرفه افتادم.‌. صورتم سرخ شده بود و گلوم می سوخت مامان رعنا پیش دستی کرد و یه لیوان اب داد دستم چند بار زد پشت کمرم ... سرمو بالا اوردم و با حسام چشم تو چشم شدم... با اینکه از تو چشماش نگرانی و میخوندم ولی حس کردم ککشم نگزید . مامان: حسام مادر خیلی کم خوردیا فاطمه جان تو ام بیشتر بکش و بعد با خنده ادامه داد: غذاها تموم نشه باید ببرید خونتون تا یه هفته بخوریدا!!!😅 حسام: دست شما درد نکنه ماما جان... من دیگه اشتها ندارم...😊 بعد از صرف نهار در حال شستن ظرفا بودم که مامان وارد آشپزخونه شد ... نزدیکم بود و بی مقدمه و اروم تو گوشم گفت: دخترم با هم دعواتون شده؟؟؟ سریع سرمو به علامت منفی تکون دادمو گفتم: مامان ما و دعوا؟؟؟!!!!! _ خب خدا رو شکر احساس کردم انگار از هم دیگه دلخورید یه نگاه به حسام انداختم... به یه نقطه ی مبهم زل زده بود... 😶 محمد به شوخی از پشت زد بهش و گفت: غرق نشی... حسام به خودش اومد دریغ از یه لبخند کوچیک با حالت خاصی به محمد نگاه کرد بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد و رفت تو حیاط. بابا و محمد همزمان به من نگاه کردن... بابا با اشاره دستشو تو هوا تکون داد و گفت :چرا اینجوری کرد ؟؟؟🤔 شیر آبو بستم و رفتم تو پذیرایی در جواب بابا گفتم: نمیدونم پدر جون...خودمم هیچی نمیدونم...😔 سمت حیاط رفتم حسام داشت به سمت خونه میومد بدون اینکه به کسی نگاه کنه گفت: من بیرون کار دارم..فعلا خداحافظ همگی...👋🏻 یه نگاه به مامان و بابا و محمد کردم همشون متعجب بودن... با دو رفتم سمت حیاط و در کوچه رو باز کردم پیاده داشت به سمت سر خیابون میرفت فرصتو از دست ندادم و دوییدم تو خونه چادرمو سر کردم و کلی عذر خواهی کردم ازشون خیلی بد شد...😢 رفتم سمت ماشین و سوار شدم... پشت سر حسام حرکت کردم می خواستم بدونم کجا میره...چی براش مهم تر از خانوادش بود؟؟؟😞 پا به پای حسام پشت سرش با فاصله می رفتم وسط راه تاکسی گرفت رفت داخل محوطه... ماشینو قفل کردم و وارد محوطه شدم.. یه عطر خاصی میومد بوی عجیب شبیه شلمچه رو میداد احساس میکردم خیلی سبک شدم... دنبال حسام رفتم وارد جایی شد که شکل غار بود... ❤️ از دور نمی تونستم متوجه بشم کجاست.. یکم نزدیک تر رفتم نگاهم ثابت موند رو نوشته ی بالای غار «کهف الشهدا» بی اختیار لبخندی رولبام جا خوش کرد.🙂 آروم زمزمه کردم : ای جانم ! بیش تر خم شدم حسامو دیدم که کنار مزار شهدا نشسته بودو یه چیزایی میگفت . ازین فاصله نمی تونستم تشخیص بدم چی میگه... ولی طوری حرف میزد که انگار شهدا رو به روشن ... هی با تسبیح فیروزه ای دور دستش ور میرفت و همونطور که سرش پایین بود اشک میریخت ...از روی عشق لبخند زدم... به خلوت حسامم با شهدا... به این عشق بازی معنوی... به حضور پر رنگشون تو زندگیم ... و بغض کردم ...😭 از اشکای دیوانه کننده حسامم از اینکه معراجیها اینقد هوامو داشتن... از اینکه بازم جایی پیدا کرده بودم برای درد و دل ... و جنون درست لحظه ای معنا پیدا میکرد که اشک و خنده توی هم گم میشدن💞 ادامه دارد. ... ------ @shohda_shadat
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• به سمتم برمیگردی صورتهایمان چند سانتی متر فاصله دارند را روی پیشانیم میگذاری و را می بندی روی چشمان بسته ات دست میکشم مژگانت خیسند آرام زمزمه میکنی: ولی، ❥• از تو جدا میشوم داریم از هم میکنیم چادرم را روی سرت میکشم دوباره رویت را به میکنی و سرت پایین است میخواهم از اشک هایم سیلی درست کنم اما می ترسم تو در آن غرق شوی انگار ای از دریای بغضت رفع شده به چهره ی گرفته ات می نگرم دستی به ریشت میکشی گفته و چادر را کنار میزنی برمیخیزی سراتا پایمان گلی شده است عمیقی میکشم، نای بلند شدن ندارم رو به رویم ،میزنی و میگویی : حرفهامو بذار بپای ناراحتی جدی نگیر، مکث میکنی و چند ثانیه بعد ادامه میدهی ، میای بریم ...؟ ❥• چه سوالیست که میپرسی مگر میشود جوابم باشد من با تو حاضرم به جای جهان سفر کنم اینجا که بهشتیست برای خودش سرم را به علامت تکان میدهم و می گویم : به شرطی که تا بمونیم ، ، اگر میخواهی لب از لب باز میکنی تا کنی اما را میخوانم و میگویم : جان نه نگو... اخم خفیف میکنی و میگویی : به جونت قسم نخور جانانم، هیچ نمیگویم... .. ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• شب از نیمه گذشته و خیابان ها خلوت اند زمین است هم دلش دارد . به ورودی میرسیم ،داخل کهف میشویم کنار شهدا می نشینیم بر سر میکشی و کمی بعد شانه هایت میلرزند ،مرد من عجیب سفر میگیری را روی زمین پهن میکنی و از جیبت دو تا مهر در میاوری یکی را به من میدهی می ایستیم به عاشقانه نماز میخوانی گویی نمازت است، نماز تمام میشود همه جا است این مرا خواهد ،این سکوت مراا خواهد کرد. ❥• من از الان باید را تمرین کنم .میگویم : راستی بلاخره تصمیم نگرفتی اسم پسرمونو چی بذاریم؟؟؟ هرچی بذاری قشنگه به شرطی که توش داشته باشه چرا میگویی "بذاری"؟ چرا نمیگویی "بذاریم" ؟ میبینی؟ هایت هم دم از رفتن میزند ؟ صدای میآید ، رحمت الهی ،با اذان ، الهی آمیخته شده موقع دعاست دستانت را رو به آسمان میبری والتماس گونه میگویی : ... ❥• دیدگان دریاییت را میبندی انگار حرف زدن نداری اذان و اقامه میگویی به تو اقتدا میکنم نماز صبحمان را میخوانیم قرار است ساعت شش بیایند دنبالت از بیرون می آییم و پیاده میرویم بند آمده است. به ماشین که میرسیم هوا روشن تر شده و گرگ میش است .سوار میشویم و به سمت حرکت میکنیم . میگویی : هر کسی "قدری داره ، دیشب شب قدر من و تو بود ... من بی توجه به حرفت میگویم : چقدر شدی ... ❥• نگاهم میکنی و لبخند میزنی در ژرفای غرق میشوم شاید برای آخرین بار به در خانه میرسیم وارد خانه میشویم میروی توی اتاق لباس های چریکی ات را می پوشی به سمتم می آیی .تا دکمه هایت را ببندم،انگار شدهتمام و فکر ذکرم فیروزه ایت است هنوز توی دستت است از پایین ترین دکمه شروع میکنم تا به اولینشان میرسم را میبندم را روی ات میگذارم، صدای را به جان می سپارم به چشم هایت نمیکنم آخر اورند از تو میشوم مراقب هایم هستند تا نریزند صدای بوق ماشین میآید،انگار لحظه ای می ایستد ساکت را برمیداری و به سمت در میروی میدوم توی آشپزخانه و کاسه را پر از آب میکنم ... ... ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅