#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_پنج📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• به مزار میرسیم #نگاه خسته ات را نثار چشمانم میکنی نگاهی که خستگی اش حاصل #جنگ و #کار و #جسم نیست نگاهت خسته است، این خستگی حاصل از #روح توست تو دلت گرفته ، #آسمان چشمانت هوای #باریدن دارد
میگویی : بانو ! بشین توی ماشین زود برمیگردم ،هیچ نمیگویم و فقط نگاهت میکنم نمی دانم #امشب چرا اینطور شده ام #ندایی در درونم میگوید : این آخرین نگاه هایم به توست،
❥• از این فکر #سخت آزرده میشوم دستت را جلوی صورتم تکان میدهی و میگویی : کجایی حاج خانوم ؟؟؟
(مکث) باشه؟؟؟
#تلخندی میزنم و میگویم : #اطاعت فرمانده، تو پیاده میشوی و #چفیه بر دوش آرام آرا م توی تاریکی گم میشوی اینجا هیچ #فانوسی روشن نیست از رفتنت حوصله ام سر میرود باورت میشود؟ توی همین چند دقیقه #دلم برایت تنگ شد کمی بعد روی شیشه ی ماشین #قطره های کوچکی میافت
# باران است که #نم_نم میبارد روی شیشه #بوسه میزند و بعد #سر میخورد، دستم را روی شکمم میگذارم نی نی #لگد میزند،انگار بازیش گرفته کاسه صبرم لبریز میشود هن هن کنان پیاده میشوم و در را قفل میکنم،
❥• یاد اصرار #مکررت برای آمدن به اینجا میافتم دلم ناگه #شور میزند سلانه سلانه از میان #قبور عبور میکنم تا به قطعه #نامداران بی نام میرسم اینجا گویی روز است این #فانوس ها اینجا را #بهشت میکنند،به دوستانم سلام میدهم صدای زوزه ی #باد مرا
به خود می آورد،چشمانم دور و بر را میکاود و دنبال تو میگردد دستم را به کمر میگیرم تا بتوانم راه بروم به شوق رویت گام برمیدارم امشب چقدر #خلوت است،
❥• امشب #منو_تو ، #مهتاب، #شهدا
و #خدا قشنگ ترین #مراعات النظیر میشوییم ،شهدا رفقایمان اند و مهتاب برق کوچکی از چشمان تو و خدا خالق این همه زیباییست اوشاعر شعریست مثل تو صدای ناله ای متوقفم میکند، #قلبم مرا به سمت صدا هدایت میکند چشم میگشایم اینجا مزار #شهدای مدافع حرم است تو را میبینم رو به رفقایت و پشت به من زانو زده ای و ضجه میزنی #گوش میسپارم به درد و دل هایت با دوستانت خلوت کرده ای
❥• میگویی :
اشکان ! #بی معرفت #رفیق کجا رفتی محمد رضا! تنها تنها #بهشتی شدی؟؟؟ #مصطفی کجایی؟؟؟ بخدا دلم واست #تنگ شده آهای #معراجیاااااا کجایید ؟؟؟؟ چرا نوبتم نمیرسه ؟ خستم از اینهمه #دلتنگی خدا منو بو کردی؟ بوی دنیا میدادم ؟؟؟ آره؟ من لیاقت ندارم ؟!!! گریه #امانت را میبرد زیر #باران خیس شده ایم بغضی گلویم را چنگ میزدو اشک هایم سرازیر میشود ... بغض #نامرد است...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_شش📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• بغض همانیست که #علمدار پیش حسین داشت همانیست که حسین پیش نعش #اصغرش داشت. همانیست که #علی پیش بستر #فاطمه اش داشت همانیست که #ارباب از گناهانم دارد همانیست که من از #فراق تو خواهم داشت همانیست که #بیچاره ام خواهد کرد بگو چه چاره کنم ؟
زانو میزنی انگار #رفقای شهیدت روبه رویت ایستاده اند شانه هایت میلرزد چه سمفونی غم انگیزی چک چک باران است و #اشک های زارت و لرزش شانه هایت،
❥• مرد من چه #حزن انگیز گریه میکنی تو باز به #صدا درمیایی و #نطقت باز میشود #التماس گونه حرف میزنی و سرت پایین است، آقا !!! مولا، اربابم، نور چشمم چرا چشمای #گناهکارم به جمالت باز نمیشه ؟؟؟؟
آقا #دلم واست تنگ شده اینبار پاهایت سست تر میشود و مینشینی سرت را روی زانوهایت میگذاری و #بغضت چون پرنده ای از #قفس آزاد شده خودش را نشان میدهد زار میزنی تورا به #خدا عرش الهی را به لرزه درنیاور من نیز هق هقم اوج میگیرد دستم را جلوی دهانم میگیرم و بیصدا اشک میریزم،به سمتت گام برمیدارم به تو میرسم پشت سرت می نشینم شانه ات را می بوسم سرم را روی #شانه ات میگذارم حالا" همه چیز" زیر سر من است،
❥• تو از بودنم شوکه نمیشوی بغضدار میگویم : #حسامم ؟ عزیز دلم !
توروخدا #گریه نکن تو #گناهی نداری تو #پاک پاکی من ازت نگذشته بودم داشتم تو رو ،خودمو ،هممونو شرمنده ی بی بی میکردم ، از لرزش شانه هایت خبری نیست آرام میشوی این آرام شدنت برایم #آرامش قبل از طوفان است،
ازت #گذشتم زهیرم ،این جمله ی آخر #قلبم را میشکافد فکر نکنی آسان بود ها از تو #گذشتن یعنی از همه ی دار و ندارت گذشتن ،از تو گذشتن یعنی این نیز بگذرد...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_هفت📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• به سمتم برمیگردی صورتهایمان چند سانتی متر فاصله دارند #پیشانیت را روی پیشانیم میگذاری و #چشمانت را می بندی روی چشمان بسته ات دست میکشم مژگانت #خیس خیسند آرام زمزمه میکنی:
#آسمان_قصه_ی_پرواز_بلندیست
ولی، #قصه_اینست_چه_اندازه_کبوتر #باشی
❥• از تو جدا میشوم داریم از هم #دل میکنیم چادرم را روی سرت میکشم دوباره رویت را به #شهدا میکنی و
سرت پایین است #آه میخواهم از اشک هایم سیلی درست کنم اما می ترسم تو در آن غرق شوی انگار #قطره ای از دریای بغضت رفع شده به چهره ی
گرفته ات می نگرم دستی به ریشت میکشی #یاعلی گفته و چادر را کنار میزنی برمیخیزی سراتا پایمان گلی شده است #نفس عمیقی میکشم، نای بلند شدن ندارم رو به رویم #زانو ،میزنی
و میگویی :
#فاطمه حرفهامو بذار بپای ناراحتی جدی نگیر، مکث میکنی و چند ثانیه بعد ادامه میدهی ،
میای بریم #کهف_الشهدا...؟
❥• چه سوالیست که میپرسی مگر میشود جوابم #منفی باشد من با تو حاضرم به #بدترین جای جهان سفر کنم اینجا که بهشتیست برای خودش سرم را به علامت #مثبت تکان میدهم و
می گویم :
به شرطی که تا #صبح بمونیم
#عشق_میدان_جنون_است،
#نه_پس_کوچه_عقل،
#دل_دیوانه_مهیاست
اگر میخواهی لب از لب باز میکنی تا #مخالفت کنی اما #حرفت را میخوانم
و میگویم : جان #فاطمه نه نگو...
اخم خفیف میکنی و میگویی : به جونت قسم نخور جانانم، هیچ نمیگویم...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔺معرفی شهید محمد مسرور ؛
شهید محمد مسرور در ۶۶/۱/۱ در کازرون متولد شد
من زهرا، همسر شهید محمد مسرور هستم. ششم شهریور سال۹۴، با آقا محمد نامزد کردیم و یازدهم شهریور۹۴ هم، عقد کردیم. همیشه دوست داشتم صیغه عقدمان(محرمیت مان) در حرم امام رضا علیه السلام یا حرم حضرت معصومه سلام الله علیها باشد. اصلا گرفتن جشن و مراسم برایم مهم نبود. به دلایلی من و محمد نتوانستیم (البته به صورت جدی هم این موضوع رو مطرح نکردم) که صیغه عقدمان داخل حرم خوانده شود. محمد پیشنهاد کرد که محل خواندن صیغه گلزار شهدای گمنام باشد. من هم بدون هیچ مخالفتی پذیرفتم؛ چون میخواستم این ساده بودن در زندگی مان اثرگذار و بدون هیچ تشریفاتی باشد. نه من و نه محمد در برگزاری مراسم سختگیری نکردیم. اصلا برای هر دوی ما جشن و مسائل مادی و دنیوی مهم نبود. برای مان اصالت خانوادگی، ایمان و تقوا تنها ملاک بود.
🔹نحوه ی آشنایی آقا محمد و زهرا خانم چگونه بود؟
مادر زهرا: یک روز جمعه که دعای ندبه هر هفته برای امام زمان «عج» در گلزار شهدای بهشت زهرا «سلام الله علیها» برگزار می شد، یک لحظه به دل ما برات شد که این هفته به دعای ندبه برویم، به اتفاق زهرا و برادرش به دعای ندبه رفتیم. همین حالت هم برای مادر محمد پیش آمده بود و آنها نیز به گلزار شهدا آمده بودند. در آنجا زهرا را دیده بودند و با پرس و جو از اطرافیان مشخصات اولیه ای از زهرا به دست آورده بودند. همان روز با منزل ما تماس گرفتند و قرار خواستگاری را گذاشتند.
🔹 در طول زندگی مشترک کوتاه اما شیرین شما با شهید مسرور، کدام ویژگی های ایشان شما را شیفته تر می کرد؟
محمد الگوی اخلاق و اسوه ی ادب و حیا بود. در جلسات و محافل خانوادگی، همیشه یا نگاهش به پایین بود و یا به سمت آقایان. جز در موارد ضروری، با نامحرم صحبت نمی کرد. وقتی هم نامحرمی از او سوال می کرد کاملا جدی و سر به زیر جوابش را می داد. بعد از محرمیت مان، وقتی از محمد سوال کردم که ” آیا چهره ی من برایت مهم نبود؟”، گفت: «چرا. یک نگاه کردم. همان یک نگاه کافی بود». نگاهی که حتی به پنج ثانیه هم نرسید.
🔹قبول نمی کرد کسی پشت سرش نماز بخواند…
در روز عقد هرچه پدر و خانواده ام اصرار کردند که به عنوان پیشنماز(امام جماعت) باشد قبول نکرد. وقت مُعَمم شدن محمد گذشته بود ولی هنوز خود را لایق پوشیدن لباس پیامبر«ص» نمی دانست. برای خودش سخت می دانست. قبول نمی کرد کسی پشت سرش نماز بخواند.
یک روز که من مریض شده بودم، محمد نمی خواست مرا تنها بگذارد، به مسجد نرفت. میخواست مشغول به خواندن نماز شود که به او گفتم: بایست تا من پشت سرت نماز بخوانم. اولش قبول نمی کرد، اما با اصرار من قبول کرد. بعد از نماز محمد به من گفت: «بنده ی خدا، نمازت قبول نیست…» ، که من در جوابش گفتم: مطمئنم مقبولترین نمازم، همین نماز است. و الان به این مسئله یقین پیدا کرده ام.
🔹شهید مسرور از فعالیت های فرهنگی اش مانند سایت شهود عشق و … برای شما هم توضیح می داد؟
از فعالیت های فرهنگی شهید مسرور، این را می دانستم که مسئول امر به معروف و نهی از منکر دانش آموزان دبیرستانی بود و درباره ی دیگر فعالیت هایش، توضیحی نمی داد.
وقتی می دیدم دانش آموزان محمد خیلی بی تابی می کنند، من خودم را فراموش کردم
درباره ی سایت شهود عشق و غبارروبی مزار شهدا، به من نکاتی گفته بود. چندین بار به عنوان مربی دانش آموزان به سفر راهیان نور رفته بود. خیلی تلاش می کرد با دانش آموزان رابطه صمیمانه ای برقرار کند و آنها را با دین و مسائل دینی آشنا کند. در مراسم وداع با شهدا زمانی که می دیدم دانش آموزان محمد خیلی بی تابی می کنند، من خودم را فراموش کردم.
مثلا روزی که با هم به پارک رفتیم، یکی از دانش آموزان با محمد تماس گرفت؛ محمد به خاطر اینکه من تنها می ماندم، میخواست کار دانش آموزش را لغو کند. به محمد گفتم مشکلی نیست ، بگذار بیاید. محمد کار دانش آموزش را انجام داد و وقتی برگشت، عذرخواهی کرد. می گفت: «نمی خواهم دانش آموزان به بیراهه بروند، می خواهم جذب دین بشوند.»
یا اینکه یکی از دوستانش تعریف می کرد که با محمد در شلمچه خادم الشهدا بودیم. نصف شب بیدار شدم و دیدم محمد سرجایش نیست. در بیابان، هوا هم سرد بود. بعد از مدتی دیدم محمد آمد با یک پلاستیک بزرگ پر از آشغال . گفته بود که کجا بودی؟ محمد جواب داده بود: «رفتم آشغال ها را جمع کردم. زشته مردم فردا که به زیارت می آیند، ببینند آشغال روی خاک شهید افتاده… ».
💠 @shohda_shadat
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔹چه طور شد که شهید محمد مسرورِ تازه داماد برای دفاع از حرم عمه ی سادات بانو زینب(سلام الله علیها)، ثبت نام کرد؟
محمد روز خواستگاری شرط کرده بود که اگر روزی جنگ شود، به میدان جنگ می روم. آن موقع هنوز خبری از اعزام افراد عادی(داوطلبین) نبود و فقط مخصوص پاسداران بود. حدود دو ماه و چند روز از عقدمان گذشته بود که خبری از نام نویسی داوطلبین عادی به سوریه شد. همان روزها بود که مرتب صحبت اعزام را می کرد و من هر حرفی می زدم، محمد به شوخی به سوریه ربطش می داد. محمد می گفت: «اگر من برای دفاع نروم، فردا می آیند داخل کشورم و بالای سر ناموس من می جنگند».
همه به محمد می گفتند: وقتی در کشور خودت جنگ شد برو دفاع کن و بجنگ. محمد در جواب می گفت: « حفظ کشور و برای کشور جنگیدن خیلی خوب و با ارزش است ولی الآن اسلام در خطر است. من میخواهم برای اسلام بجنگم».
🔹شهید مسرور چگونه شما را برای رفتن متقاعد کرد و این خبر را به شما داد؟ از رفتن اش رضایت داشتید؟
محمد در همان روز اول محرمیت مان گفت: «سالهاست در فضای شهدا هستم و آرزویم شهادت است. سالهاست که با شهدا نفس می کشم و نمی توانم از این فضا دور شوم». وقتی دلش می گرفت به قبور شهدا می رفت، اصلا محمد با شهدا زندگی می کرد.
یک روز با هم به بازار رفته بودیم، محمد گفت: «ببین اینها چقدر سرگرم دنیا شده اند و باید به فکر آخرت بود»، محمد مرگ به جز شهادت را قبول نداشت.
من همه ی حرف های محمد را قبول داشتم. برای من سخت بود ولی مهم این بود که آن دنیا، چه جوابی دارم که به حضرت زینب(سلام الله علیها) بدهم اگر بخواهم مانع رفتن محمد به سوریه و دفاع از اسلام و حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) شوم؟!
🔹در روزهایی که آقا محمد در کشور غریب در حال دفاع از خاکریزهای کشورمان بود، بر شما چه می گذشت؟
هر وقت به محمد می گفتم شرایط و اوضاع آنجا [سوریه] چه طوره؟، می گفت که شرایط خوبه. به طور کلی از هر صحبتی که من را بیشتر نگران کند، خودداری می کرد. بعد از شهادت محمد، از زبان همرزمان اش شنیده ام که شرایط آنجا بسیار سخت بود. هوا خیلی سرد بود، آب خیلی سرد بود، برق نداشتند، بخاری هایشان از نوع نفتی هایی بوده که دود می کرده و … محمد هیچکدام از این مشکلات را به من نمی گفت تا ناراحت نشوم.
🔹آخرین مکالمه تلفنی شما به چه نحو به اتمام رسید؟
من هرلحظه منتظر برگشت محمد بودم و انتظار شهادتش را نداشتم. میخواستم برای استقبال به ترمینال بروم که خبر شهادت محمد را به من دادند. یعنی آخرین روزی بود که آنها میخواستند برگردند. از چند روز قبل قرار بود اسلحه ها را تحویل داده و برگردند که عملیات آزادسازی نبل و الزهرا شکل گرفت. محمد روزهای آخر شهید شده بود.
روز چهلم در حالی که محمد در صف تلفن بود، به همرزم اش گفته بود: «واقعا خسته شدم…»، همرزم اش به او گفته بود که ” محمد، این چه حرفی است که می زنی؟! ما همه از زندگی مان زده ایم تا بیاییم اینجا و برای اسلام بجنگیم!”… محمد با لبخند همیشگی اش گفته بود: « خسته نیستم که اینجا هستم، خسته از این هستم که چهل روز از حضورم در اینجا می گذرد، اما هنوز دین ام را به اربابم ادا نکرده ام…».
🔹چگونه از شهادت شهید محمد مسرور مطلع شدید؟ آن لحظه چه احساسی داشتید؟
روزی که محمد شهید شده بود، همه می دانستند به جز من و خانواده ام و خانواده ی محمد… یکی از آشناها می گفت که محمد را با پسرعمویش دیده و منم خیالم راحت بود و می گفتم محمد سالم است.
صبح همان روز، من خانه ی مادر محمد بودم که همه خانه ی آنها جمع شده بودند، از شهادت محمد مطمئن بودند ولی به من و مادر و خواهرش نمی گفتند. در روزهای قبل، چندبار با محمد تماس گرفتم تا ببینم تلفن همراهش روشن است یا نه، که خاموش بود… [اگر موبایل روشن بود یعنی به کشور برگشته و در حال آمدن به کازرون است …]. شب قبل هم خواهرشوهرم به من خبر داده بود که حال مادرمحمد خوب نیست. من قصد داشتم برای خرید وسایل و دسته گل برای محمد به بازار بروم که منصرف شدم و به خانه ی محمد رفتم. جلوی خانه خیلی شلوغ بود.آنجا بود که دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. مدام به ما اطمینان خاطر می دادند و می گفتند خبر شهادت محمد شایعه است. با پدرم تماس گرفتم و گفتم با دوستان داخل پادگان تماس بگیر و خبری از محمد بگیر، چون روز قبل گفته بودند که محمد هیچ مشکلی ندارد. هرچه منتظر شدم، پدرم با من تماس نگرفت. دوباره با پدرم تماس گرفتم که متوجه شدم پدرم در حال گریه کردن است و تلفن را قطع کرد. چندین بار با پدرم تماس گرفتم ولی قطع می کرد. از اینطرف هم به ما می گفتند شایعه است.
ظهر به خانه خودمان برگشتم و متوجه شدم خبر شهادت محمد، حقیقت دارد. واقعا باورم نمی شد که محمد شهید شده.
💠 @shohda_shadat
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔻وصیت نامه شهید محمد مسرور:
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خدایی که اول آن را اولی نیست و آخر آن (را) آخری نیست. خدایی که دل را آفرید تا بوسیله آن او را بخواهیم.
آری شاهراه وصول به خدا دل است. پس باید کوشید که دل را پاک کرد و گرد و غبار تعلقات را از دل شست که دلی که در آن تعلقات باشد به خدا وصل نمی شود.
الهی دل من جای جای آن (را) گرد و غبار تعلقات گرفته است. خدایا شکرت که ما را در باب جهاد وارد کردی تا گرد و غبار تعلقات را از دل ما بزدایی. خدایا چه آرام بخش (است) از خلق بریدن و به تو پیوستن. الهی حب لی کمال انقطاع الیک و – انر – ابصارنا بضیاء نورک
خدایا عمری است سرگردان در وادی نفس حیران بودم. تو بودی که دست مرا گرفته ای و به وادی خودت رهنمود کردی. خدایا اینک گذشته ی خود را می نگرم جز سیاهی در خود نمی بینم. آری سیاهی گناه که دفتر عمر من را سیاه کرده است ولی امیدوارم به عفو و بخشش تو که نامه اعمال مرا قلم عفو بکشی و مرا به جوار قرب خود داخل کنی که جای امنی غیر از جوار قرب تو نیست. الا بذکر الله تطمئن القلوب
به نام خداوند وصیت خود را شروع می کنم:
حقیقتا من خود را کوچک تر از آن می دانم که وصیت اخلاقی کنم چون خودم سراپا عیب و نقص هستم و از این امور صرف نظر می کنم. ائمه اطهار و قرآن به اندازه کافی نکات اخلاقی را تذکر داده اند.
و اما از برادران و هر کسی از من بدی و آزاری دیده است (می خواهم) به بزرگواری خودش مرا ببخشد. انشاءالله خداوند هم از همه تقصیر ما بگذرد.
ای برادران و آشنایان
بدانید برای هر کسی کربلایی وجود دارد. تا ما را با کربلا نیازمودند از این دنیا نمی برند. پس برادران ببینیم کجای تاریخ زندگی می کنیم.
دنیا را می نگرم، هیچ چیز جذابی، جز خداوند و نماز و قرآن و اهل بیت نمی بینم.
برادران! همیشه به یاد شهدا باشید که صراط مستقیم صراط شهداست و بس. هر کس طالب وصول الی الله است باید بداند که تنها راه آن راه شهداست. آری سیدالشهداء اسوه ی ایثار و شهادت این را به ما فهماند است که راه اصلی وصول الی الله شهادت است.
و در آخر توصیه ای به برادران طلبه: این است که در کنار علوم رسمی و عقلی در پی علوم قلبی و معرفتی هم باشند که بوسیله عبادت و اعمال نیک حاصل می شود. و الحق علوم الهی که فقط خاصه بندگان خاص خداست بوسیله اعمال صالحه به وجود می آید. نه در کتاب ها.
علم الهی را با ایثار و گذشت و اعمال صالحه (می توان) کسب کرد. این جاست که خداوند معلم انسان می شود.
پس ای برادران طلبه سعی کنید روحیه جهادی خود را نگه دارید که اگر غیر این باشد این کتاب ها حجاب اکبری می شود و تو را از جهاد فی سبیل الله باز می دارد و شیطان زمزمه هایی چون مداد العلماء افضل من دماء الشهدا در گوش تو زمزمه می کند و تو را از جهاد باز می دارد. عجب علم حصولی افضل از علم حضوری می شود.
پس برادران! بدانید که باب جهاد باب اولیاء خاص خداست. و بدانید که بالاتر از هر نیکی؛ نیکی وجود دارد تا این که شخص شهید شود، دیگر بالاتر از (آن) نیکی وجود ندارد.
شهادت خط پایان عاشقی است. شهادت آخرین مقام قرب است که احرار را فقط بدان راه می دهند و لا غیر.
اینک بدان که عرفان حقیقی؛ عرفان سیدالشهداست. عرفان امام علی (علیه السلام) است که در جهاد و جبهه ها نمایان است و آخرین مرحله عرفان را سیدالشهداء با خون خود اثبات کرده است پس گول عرفان های کذایی را نخورید که عرفان های بدون زحمت و تن پروری است.
عرفان حقیقی عرفان حسین (علیه السلام) است و بس. عرفان امام خمینی و یاران آن است.
و در آخرین فراز خود نجوایی با امام زمان، وصیت خود را تمام می کنم:
ای صاحب ما! ای سبب (اتصال) ارض و السماء! ای پسر زهرای اطهر (سلام الله علیها)!
ما در این وادی پی ظهور و زمینه ساز ظهور تو آمده ایم تا ظهورت را آماده کرده و زمین را به یاریت پر از عدل و داد کنیم.
یا مهدی (ع)! تو حسین زمان مایی. آیا در این کربلا ما را هم مطلبی؟
لبیک یا مهدی
محمد مسرور
💠 @shohda_shadat
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟