#رمان_عقیق
#قسمت_بیستم
زهرا با نگاهش بدرقه اش کرد!! در دلش اعتراف کرد:آنقدرها هم مهم نیست شکم مردی شش
تکه باشد!! ظاهر که مهم نیست دل مرد باید شش تکه باشد...!
سامیه دستهایش را رو به روی چشمان زهرا تکان میدهد و زهرا را به خود می آورد نگاهش را به
سختی از قامت ابوذر میگیرد.پروانه خنده کنان میگوید: روی مجنونو سفید کردی زهرا ...
زهرا تنها به یک لبخند برای پاسخ بسنده میکند... و آوایی در دلش پژواک میشود که:اگر مجنون
دل شوریده ای داشت دل لیلی از آن شوریده تر بود!
سامیه با دلسوزی نگاهش میکند...زهرا هر روز پژمرده تر میشود.خبرهایی برایش رسیده که ابوذر
هم حال و هوایی مثل زهرا دارد ولی رو نکرده!! خطای یک درصدی معروف نگذاشته تا زهرایش را
بی خودی امیدوار کن دستهایش را میگیرد و میگوید:این همه حسرت برای چیه زهرا؟ ابوذر هم
یکی مثل همه هم فکراش... تو که دور و برت زیاد هستن از این مدل.
زهرا به چشمهایش خیره میشود آرام میگوید:سامیه میدونی؟ من حتی میدونم از ابوذر بهتر هم دور
و برم هست ولی چه کنم؟ سرید...دل بود..سرید اونم برای یکی مثل ابوذر
من خیلی وقته با خودم کنار اومدم من نمیتونم فراموشش کنم! اگه خدا نخواست و قسمت هم
نبودیم من تا آخر عمر تنها میممونم!!! اینو با خودم عهد بستم! نه اینکه بگم اونقدری عاشقشم که
به پای عشقش میمونم و با یاد عشقش زندگی میکنم! نه من آدم خیانت کردن نیستم فکر به ابوذر
هم خیانته به یکی دیگه
سامیه ترسید... خیلی هم ترسید این لحن مصمم را خوب میشناخت...
*
ماشین را رو به روی مدرسه پارک کرد. نگاهی به کارگر هایی کرد که کیسه های سیمان را به داخل
حوزه میبرند و دربین آنها حاج رضا علی با آن عرق چین سفید دوست داشتنی روی سرش را
تشخیص داد.دوید به سمتش و بی حرف کیسه سیمان را گرفت و شانه اش را بوسید.
_سلام آقا ابوذر اینطرفا جاهل؟
خنده ای کرد و کیسه سیمان را کنار مابقی گذاشت و دستهایش را پاک کرد. و کنار حاج رضا علی
که روی پله برای استراحت چند دقیقه ای نشسته بود نشست!
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
هدایت شده از اطلاع رسانی ایتا
📣 اطلاعیه
🔹 به اطلاع کاربران گرامی میرساند به دلیل افزایش بار بیش از حد بر روی بعضی از سرورهای ایتا، ارتباط کاربران برای ساعاتی دچار وقفه گردید. این مشکل هم اکنون برطرف شده و ارتباط همه کاربران به تدریج برقرار خواهد شد.
بدین وسیله صمیمانه از همه کاربران عزیز بابت این مشکل پوزش میطلبیم
🔸 همچنین برای ارائه خدمات پایدار، موقتا فعالسازی حساب جدید در ایتا متوقف شده است. امیدواریم با ارتقای سخت افزارهای مورد نیاز، بزودی این محدودیت نیز برطرف گردد.
از همراهی و صبوری شما سپاسگزاریم
•┈••✾••┈•
🔰کانال رسمی اطلاعرسانی ایتا:
https://eitaa.com/eitaa
یکی از کارمندان شهرداری اورمیه میگفت:
تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار میگشتم.
از پله های شهرداری میرفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا اینجا برای من کار هست؟
تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم
یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم گفت بده فلانی، اتاق فلان.
رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی میخوای؟
گفتم: کار.
گفت: فردا بیا سرکار!
باورم نمیشد!
فردا رفتم مشغول شدم.
بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بود.
چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشسته شده بود من جای اون مشغول شدم.
شش ماه بعد جناب شهردار استعفاء کرد و رفت جبهه.
بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت: توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق جناب شهردار کسر و پرداخت میشد. یعنی از حقوق شهید باکری،
این درخواست خود شهید بود.
#شهید_باکری
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#قصه_دلبری
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی به روایت همسر
نویسنده : محمدعلی جعفری
ویراستار : فاطمه دوست کامی
ناشر کتاب : روایت فتح
#معرفی_کتاب
در واقع این کتاب روایت عاشقانه ۵ سال زندگی مشترک با شهید محمدخانی است.
جالب است بدانید که خود شهید محمدخانی پیش از شهادتش به همسرش گفته بوده «وقتی شهید شدم خاطراتم را در قالب «نیمه پنهان ماه» انتشارات روایت فتح چاپ کن» و به همین خاطر روی بعضی خاطرات تاکید داشته که همسرش تعریف کند و بعضی را نه.
#گزیده_کتاب
«از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه می رفت، کفش هایش را روی زمین می کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.
از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم: «این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهۀ شصت پیاده شده و همون جا مونده!»
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
❣بسم رب الشهدا والصدیقین❣
قرارمابعدازنماز مغرب وعشاء دعای توسل به نیت فرج آقاصاحب الزمان(عج)وریشه کن شدن این بیماری وریشه کن شدن ظلم وستم ومنافق درکشورهای مسلمان ان شاالله
دعای توسل صوتی از استاد فرهمند👇
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_بیستم زهرا با نگاهش بدرقه اش کرد!! در دلش اعتراف کرد:آنقدرها هم مهم نیست شکم مردی
#رمان_عقیق
#قسمت_بیست_و_یکم
به عادت معمول تنها چند دقیقه به چهره خدایی رضا علی خیره شد.سبحان الله گفت به این قدرت خدا که هر بار این پیرمرد چشم بر هم میگذارد گویی خسوف میشود!
حاج رضا علی دانست درد دارد ابوذر آنقدر که مغز و استخوانش رسیده و اکنون اینجا نشسته!عرق چینش را از سرش برداشت و با آن خودش را باد زد
نگاهی به کارگر ها انداخت و گفت: نگاه نگاه میکنی جاهل؟
خیره شد به موزاییک های ترک برداشته کف حوزه و بی ربط گفت:حاج رضا علی به نظرت عمامه بهم میاد؟
حاج رضا علی درحال تمام کردن حرف نگاه ابوذر بود...خندید و گفت:بهت میاد رو نمیدونم چه صیغه ایه ولی میدونم عمامه ما آخوندا همه جا باهامون میاد!
خنده دار بود ولی ابوذر نخندید... دوباره پرسید:حاج رضا علی به نظرت بعد از اینکه معلم شدم همینقدر ریش بزارم یا ریشامو بلند تر کنم؟ عینک چی عینک هم بزنم؟ هم به تیپ مهندسیم میاد هم آخوندی..نه؟
حاج رضا علی خوب میدانست این حرفها مسکن است برای ابوذر درد چیز دیگری است دل به دلش داد میخواست بداند ابوذر تا به کجا این پرت و پال ها را ادامه میدهد!
_ریش بلند و نمیدونم ولی ریشه ات رو به نظرم بلند تر کن عینکم که همه ما داریم!! پیش یه حکیم برو شماره اش رو بده بالا تر! بهتر میبینی!!
نه نمیشد حاج رضا علی دستش را خوانده بود بلند شد و دوزانو روبه روی حاج رضا علی نشست:حاجی نمیدونم چمه! ابوذر درد گرفتم!! خودم شدم بیماری خودم! خودم افتادم به جون
خودم! خودم فهمیدم درد خودمم حاج رضا علی ابوذر درد گرفتم! بگو ...بگو بزار مرهم شه رو این درد بی مذهب.
حاجی بی حرف بلند شد و در حجره اش را باز کرد و با سر اشاره کرد که داخل برود.سکوتش را نشکست چای قند پلو را کنار ابوذر گذاشت و یاعلی گویان تکیه داده به پشتی!
سکوت تلخ را شکست و گفت: ابوذر درد!! تو خیلی خوشبختی ابوذر؟ بالاخره فهمیدی درد داری!
بیماری پنهانیه این خود درد داشتن! خوش بحالت زود فهمیدی!
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_بیست_و_دوم
من روزی که فهمیدم رضاعلی درد دارم 18 سالم بود.
چشم های ابوذر گرد شد...رضاعلی درد هم مگر داریم داریم؟
به چشم های گرد شده ابوذر خیره شد! نگاهش را امتداد داد تا روی گل قرمز رنگ قالی رسید. به نظرش آمد این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالی.سجاده اش را اینروزها پهن میکرد روی گل قرمز رنگ قالی.بعد کتابهایش را میچید همانجا روی گل قرمز رنگ قالی. و کسانی که دوستشان داشت مینشستند روی گل قرمز رنگ قالی.به نظرش آمد این روزها شاداب تره شده گل
قرمز رنگ قالی.ابوذر را نگاه کرد! او هم خیره شده بود به گل قرمز رنگ قالی!
_18سالگی بود که فهمیدم رضا علی درد دارم! ابوذر حالم خراب بود.آقام نگاه کرد... خندید به حالم ...آقام حکیم بود.حکما فرق طبیب و حکیم رو که ملتفتی؟ آقام حکیم بود. نگفته درد آدمها رو میفهمید. گفتم آقا رضا علی درد گرفتم.آقام حکیم بود! نگفتم رضا علی درد چجوریه! فقط اسم دردمو آوردم.گفت رضا علی مثل بقیه نباش! گفت این ننگو به خودت نخر که مثل بقیه باشی! مثل بقیه نمیر.یه آدم معمولی نباش مثل بقیه! با تشویق غش نکن مثل بقیه!آقام حکیم بود ابوذر میگفت
بد بخت نباش مثل بقیه جهنم نرو مثل بقیه
به آقام نگفته بودم رضاعلی درد چجوریه اما چون حکیم بود فهمید .رضاعلی درد یا به قول تو ابوذر درد همون درد مثل بقیه بودنه...
ابوذر چشمهایش را بست.حاج رضا علی هم وقت گیر آورده بود گویا اینجا میان حجره کمتر از 18مترش درس عرفان میداد؟
_درمون نداره حاجی مثل اینکه حاجی! ما چه بخوایم چه نخوایم مثل بقیه ایم!
_جاهل تکون بده به خودت شعر سرودن بسه! تو خواستی و نشد؟
خواسته بود؟ نه حالا که فکر میکرد نخواسته بود.اصلا او تازه فهمیده بود ابوذر درد چیست! نه
نخواسته بود
_پاشو برو جاهل کار دارم. توکل به خدا و به خانواده بگو!
بعد از حجره بیرون رفت.ابوذر تعجب نکرد چشمهایش گرد نشد حتی شاخ هم در نیاورد سالها بود فهمیده بود حاج رضا علی پشت پرده بین خوبی است.
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_بیست_و_سوم
دست روی زانو اش گذاشت و یاعلی گویان بلند شد.مثل جوجه اردک ها پشت حاج رضاعلی راه افتاد .
_معمارجان قربانت اون موزاییکا کج نشه
کلافه گفت: حاجی به خدا خسته شدم از توکل کردن.
رضا علی ایستاد نگاهش را از مالت و شلنگ باز آب گرفت و رساند به یقه ابوذر. دستهایش را آرام به سمتش بردو یقه را مشت کرد و ابوذر را پایین کشید.
لبخند زد و گفت:توکل؟ خشته شدی از توکل کردن؟ اهل توکل هم مگه بودی تو جاهل؟
یقه را رها کرد و بی حرف مشغول جابه جا کردن آجرها شد و دانه دانه آنها را به دست معمار میداد.
ابوذر مات فقط رضاعلی را نگاه میکرد. رضا علی دانه دانه آجر ها را به معمار میداد با صدای بلند گفت: معمار حالشو داری برات یه داستان بگم؟
معمار عرقش را پاک کرد و گفت: نیکی و پرسش؟
رضاعلی زیر چشمی ابوذر را که بی صدا با کف پایش زل زده بود از نظرگذراند.آجری به دست
معمار داد و گفت: میگن یه روز مجنون به لیلی خبر داد بیا تا ببینمت!
قرار رو گذاشتن و مجنون از فرط مجنون بودن یک روز قبل از روز موعود رفت محل قرار. خیلی منتظر بود خسته که شد گفت یه دقیقه چشم رو چشم میزارم تا لیلی بیاد
معمار چشم رو چشم گذاشت ولی بیشتر از یه دقیقه شد! لیلی اومد و مجنون خواب موند! لیلی منتظر مون و مجنون خواب موند!لیلی براش حرف زد و مجنون خواب موند!
آخرش یه لب خندی زد و برای مجنون چند تا گردو گذاشت و رفت.گذشت تا مجنون بیدار شد و فهمید ای دل غافل لیلی اومده و من خواب موندم!
گردو ها رو که دید دیگه از خودش بیخود شد! یه رهگذر از اونجا رد شد و دید مجنون داره خون گریه میکنه از ماجرا که خبر دار شد من باب دلداری مجنون گفت: غصه ات برای چیه!! ببین! برات گردو گذاشته! ببین چقدر دوستت داشته! به فکر این بوده که گشنه نمونی!
مجنون میون گریه خندید و گفت: من لیلی شناسم ... گردو گذاشت تا بهم بگه زود برات عاشقی کردن! برو گردو بازیتو بکن!
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_بیست_چهارم
ابوذر بهت زده شد! گردو بازی؟ عاشقی؟
حاج رضا علی عرقش را پاک کرد! . گفت: معمار قصه قصه ماهاست! بعضی وقتا یه حرفایی میزنیم خدا خنده اش میگیره! در حدش نیستیم ! وگرنه حتما میگفت برو گردو بازیتو بکن!
خسته شدی معمار؟
معمار خنده کنان گفت: شما که حرفای قشنگ قشنگ میزنی خستگی از تن آدم در میره!
ابوذر حس میکرد دیگر نا در زانوانش نماند! خسته تنها خدا حافظی کوتاهی کرد و رفت
حاج رضا علی تنها با لبخند بدرقعه اش کرد. و نگاهی به در بسته حجرهانداخت.
این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالی
*
فصل سوم( آیات)
به عدد 81 که تعداد تماس های از دست رفته ام از جانب پری ناز بود خیره شدم! آرام به پیشانیم زدم چرا یادم نبود امروز از مشهد برگشته است. شماره اش را گرفتم گویا منتظر تماسم بود که
بلافاصله گوشی را برداشت:
_سلام پری جوونم تو رو خدا ببخش واقعا شرمنده گوشی روی سایلنت بودوببخش جای یکی از بچه ها شیفت بودم دیشب تا الآن خواب بودم.
صدایش که ته مانده نگرانی در آن موج میزد آرامش خاصی انتقال داد: سلام عزیزم فدای سرت.
من که مردم از نگرانی. همیشه نرسیده میومدی برای سوغاتیا این بود که نگران شدم از خواب بیدارت کردم؟
دوستش داشتم او بهترین همسر پدر دنیا بود. کش و قوسی به تنم دادم و گفتم: نه قربونت برم باید بیدار میشدم باید آماده شم.. امشب با مامان عمه شام مهمونتونیم!! اگه بدونی چقدر هوس
کشک بادمجوناتو کردم!
میخندد و میگوید:تشریف میارید صاحب خونه. به روی چشم حتما برات درست میکنم
_قربان دل مهربونت عزیزم اگه خسته سفری نمیخواد به زحمت بیوفتیا!
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
چفیه🌱
گفتم:
محمد این لباس جدیدت خیلے بھت میاد...
گفت: لباس شھادتــه!♥️
گفتم:زده بھ سرت! 😒😕
گفت:مے زنھ ان شاءاللّھ! 😌✌️🏻
•[ چند ثانیھ بعد از انفجار رسیدم
بالاے سرش، نا نداشت، فقط آروم
گفت:دیدے زد!!! ]• 🙃
شهید محمد مهدوی ♡🍃
@shohda_shadat
•[📚#منبرمجازۍ]•
براےرسیدن به
عرفان ڪامل
دو راه
و دو مڪان بیشتر وجود ندارد:
یا در حرم اباعبداللہ
یا در مجلس اباعبدالله
#علامهطباطبایی ♡🍃
@shohda_shadat