eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 😂✌️🏻 یکی از بچه ها بود خیلی اهل معنویت و دعا بود. برای خودش یه قبری کنده بود. شب ها می‌رفت تا صبح با خدا راز و نیاز می‌کرد. ما هم اهل شوخی بودیمـ😉 یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه. گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیمـ🙄 خلاصه قابلمه ی گردان رو برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش. پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصی نافله ی شب می‌خوند ، دیگه عجیب رفته بود تو حال ... ما به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این که صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه، بگو : اِقراء 😐 یهو دیدیم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد یعنی به شدت متحول شده بود و فکر می‌کرد برایش آیه نازل شده! 😰 دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء، بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت : چی بخونم ؟ . . . رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: بابا کرم بخون 😂😂😂 📚 قافلہ نور ، ص 14 یک صلوات نثار شهدای عزیزمون 🙏🏻 @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_بیست_چهارم ابوذر بهت زده شد! گردو بازی؟ عاشقی؟ حاج رضا علی عرقش را پاک کرد! . گف
_زحمت کشیدن برای آیه عین از رحمت نصیب بردنه! منتظرتم _چوب کاری میفرمایید سالار _به جای این حرفا آماده شو منم برم به کشک بادمجونام برسم _فدای دست همیشه دست به نقدت چشم. گوشی را قطع کردم و دستهایم را کش آوردم و با تمام قدرت داد زدم تا خستگی و کوفتگیم در برود.مامان عمه طبق معمول بعد از این حرکتم یک مرض بلند میگوید و من را به خنده می اندازد! از توی حال صدایش را میشنوم که میپرسد پریناز بود؟ خمیازه ای میکشم و میگویم:آره مامان عمه پاشو تا من دوش میگیرم آماده شو بریم شام اونجا دعوتیم . دوش آب سرد حسابی حالم را جا می آورد. مامان عمه مدام به در میزند و من علی رقم میل باطنی ام دل میکنم از این حس خوب _اومدم زنگ در را میفشارم و میدانم مثل همیشه با آیفون باز نمیشود صدای پای کوچک سامره را از پشت در میشنوم.. در باز میشود و چهره خندان خواهر کوچک و دوست داشتنی ام را میبینم. زندگی یعنی همین اینکه یک منحنی رو به پایین کسی اینچنین دلت را روشن کند _سلام آبجی آیه...دلم برات تنگ شده بود خم میشوم و محکم در آغوشش میکشم. _سالم الهی من فدات شم . کجا رفتی تو نمیگی دل آیه میگیره؟ _آی آی آلوچه شدم آجی یواشتر رهایش کردم مامان عمه هم بوسیدتش پریناز را منتظر نگذاشتم و محکم در آغوشش گرفتم.چندیمین بار بود که با خودم اعتراف میکردم بهترین غیر مادر و در عین حال عین مادر دنیا خود خود شخص پیش رویم است؟ . نویسنده: **** ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
کم کم بابا محمد و ابوذر هم از راه میرسند و سفره شام را مچینیم! خدای من در این یک هفته دوری چقدر دلم برای پدر نازنینم تنگ شده بود.موهای جو گندمی اشو چشمهای مشکی اش را از نظر میگذرانم و جان تازه میگیرم آنقدر در بدو ورود بوسیدمش که صدای کمیل و ابوذر را در آوردم! کشک بادمجانهای روی سفره عجیب هوس انگیز شده بودند. بدون تعارف پیش دستی ام را پر بادمجان و نعناع و پیاز داغ کردم! و با لذت کشک و این مخلوط خوش طعم را مزه مزه کردم! کمیل با خنده گفت: آبجی یواشتر !! خفه نشی همه اش برای خودت ابوذر چشم غره ای به این برادر کوچکتر انداخت و من با خنده مرموزیگفتم:داداشم نگفتی ترازت تو آخرین آزمون چند شد؟ به آنی لبخندش را قورت داد و بی ربط گفت: نوشابه نداریم؟ ابوذر باخنده گفت :حناق داریم!!! حرفش همه را به خنده انداخت. مامان عمه مدام از پدر و سفرش به اصفهان میپرسید و سامره مدام میان حرف های بابا میپرید و شیرین زبانی میکرد! نگاهی به چه پریناز انداختم! نوع نگاهش مشکوک بود میدانستم نقشه ای در ذهن دارد! میدانستم این حجم مهر در یک نگاه مطمئنا به نفع من نخواهد بود! خودم را به آن راه زدم ولی لبخند زد و بعد بی مقدمه پرسید:راستی جواب خانم فضلی رو چی بدم؟ غذا میان گلویم پرید و به سرفه افتادم! میان سرفه هایم دیدم که شانه تمام اهل خانه میلرزد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا بعدا در موردش حرف میزنیم پری جون غذات سرد میشه! پریناز آدم باهوشی بود و خوب میدانست کی حریف را فتیله پیچ کند:به نظرم الان بهترین وقته ابوذر که اوضاع را درک کرده بود روبه پریناز گفت:مامان جان بزار برای بعد نمیبینی مگه سرخ شده؟ پریناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:شما دوغتو بخور تو کار بزرگترا دخالت نکن! . نویسنده: **** ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
🌸عبادت🌸 سعی می کرد تمام نمازهایش را اول وقت بخواند 👌 بارها شده بود در اتوبان داشتیم میرفتیم که وقت نماز میشد و رضا همان لحظه یک جایی پارک میکرد و نماز اول وقت میخواند 🌹 خیلی مقید به نماز شب بود ، تا حدود 12 شب مطالعه می کرد و ساعت 3 نیمه شب پا می شد و نماز شب می خواند من را هم بیدار می کرد.📿 وقتی می خواست بره ماموریت توصیه می کرد مواظب باش خواب نمانی . 😉 یادم می آید در قنوت نماز شبش این دعا را می خواند : ((ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره اعین و اجعلنا للمتیقین اماما .... )) یعنی ما را برای متقین الگو قرار بده✨رضا واقعا برای همه ما الگو است . شهید مدافع حرم رضا کارگر برزی🌹 ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_بیست_ششم کم کم بابا محمد و ابوذر هم از راه میرسند و سفره شام را مچینیم! خدای من د
بله! شمشیر را از رو بسته بود. خیره به غذایم بی خیال گفتم: با کمال احترام بفرمایید ان شاءالله یکی بهتر از من نصیب فرزند گرامشون بشه . با لحن تقریبا تندی پرسید:یعنی موافق نیستی حتی پسره رو ببینی؟ نگاهی به جمع کردم پریناز هم وقت گیرآورده بود...آن هم چه وقتی دوباره نگاهم را به سفره دادم و گفتم:نع! گویا خیلی عصبانی شده بود چون تند تر از قبل گفت:از بس خری آیه! کمیل که داشت لیوان دوغش را سر میکشید با این حرف پریناز تمام محتویاتش را بیرون داد وری صورت سامره ریخت و جیغش را در آورد. ابوذر و بابا باصدای بلند خندیدند! و من هنوز شکه این رک گویی پریناز بودم و مامان عمه که گویی دلش خنک شده بود فقط میخندید! نگاهی به پریناز برافروخته کردم و گفتم:خب چرا اینجوری میگی! لیوان آبی برای خودش ریخت وگفت:پسره دکتر بدبخت! تو خوابتم نمیتونی ببینی که همچین کسی در خونتو بزنه! با شعور با درک با کمالات با معرفت !! خوش تیپ خوش لباس و پولدار! دیگه چی میخوای؟ خنده ام گرفته بود:خب پری جان این چه استدلالیه؟ حالا چون پسره دکتره من باید خودمو بد بخت کنم؟ بعضیا مثل ابوذر هم مهندسن هم آخوند! بعضیا هم مثل بابا جونم هم معلم هستن سامره کودکانه میان حرف پرید وگفت:من چی من چیم؟ محکم لپ های بزرگش را بوسیدم و گفتم: بعضیا هم مثل سامره خانم عزیز دل همه ان. نگاهی به کمیل که منتظر نگاهم میکرد کردمو با لبخند گفتم: بعضیا هم مثل ایشون حمالن!! شغل که مالک انسانیت و برتری آدمها نیست!! ابوذر و بابا شانه هایشان میلرزید و کمیل با دست به پیشانی اش میکوبید و مامان عمه تنها میخندید بدون هیچ حرفی تنها نظاره گر این اتفاقات بود. پریناز اما هر لحظه خشمگین ترمیشد:آیه دونه دونه اینا رو رد کن! آخرش بگو پری جون دبه ترشی رو درست کن کار از کار گذشت . نویسنده: **** ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
خم شدم و همنجا پیشانی اش را بوسیدم و دم گوشش گفتم:غصه نخور مامانی! خندید میدانستم خیلی دوست دارد مادر صدایش کنم! حقش بود مادر صدا شود این بهترین غیرمادر اما عین مادر دنیا.اما .... سفره که جمع شد مامان عمه و پریناز و بابا دور هم نشستند تا درباره سفر اخیرشان به خانه مادر زن بابا حرف بزنند.ابوذر خودش را با کانال های تلویزیونی مشغول کرده بود و کمیل هم برای سامره قصه میخواند تا خوابش ببرد! لبخندم آمده بود!چه عجب این برادر یک بار با دل این خواهر کوچک راه آمد. چای آن سه نفر را برایشان گذاشتم و یک چای لیوانی برای ابوذر بردم و کنارش نشستم.نگاهش کردم.نگاهم نکرد! عجیب مشغول بود نگاهش این روزها. کنترل را گرفتم و کانال را عوض کردم اعتراضی نکرد.معلوم بود نگاه میکند ولی نمیبیند.چایم را برداشتم و جرعه ای نوشیدم.صدای تلویزیون را بلند تر کردمو گفت: نمیخوای بگی؟ الان خیلی وقته حبسش کردی؟ گیج سرش را برگرداند و نگاهم کرد.لبخند زدم و توت خشک شده را به دهانم گذاشتم:یه چیزی میخوای بهم بگی ولی نمیگی!حرف حبس شده پشت نگاهتو میگم چشمهایش را میبنددو گردنش را میدهد عقب تکیه به قسمت فوقانی مبل به دروغ میگوید:نه چیزی نیست میگویم:دروغ گناه کبیره است حاجی جون! همین شماها آبروی آخوندا رو بردید دیگه. تلخندی میزند:خب چی بگم؟ با هیجان تصنعی میگویم:بزار من حدس بزنم! عاشق شدی نه؟ ناگهانی چشمهایش را باز میکند و خیره نگاهم میکند! بلند میخندم آنقدر که سرهای جمع سه نفره به سمتم برمیگردد! دستم را جلوی دهنم میگیرمو معذرت خواهی میکنم از آن سه فردی که میدانم عشق میکنند با صدای قهقه ام ! ابوذر که میبیند هوا پس است دستم را میگرد و به تراس میبرد. هربار که نگاهش را به یاد می آورم خنده ام میگیرد! دستش را روی صورتم میگذارد و عصبانی میگوید:زعفران!!! بسه دیگه!! . نویسنده: **** ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
🌹🍃 ✨از بسيجي مي خواهم که پشتيبان باشند و گوش به فرمان فرمانده کل قوا چون فرمان فرمان امام زمان«عج» است.✨ شهيدمحمدحسين‌شيخي‌زاده ♡🍃 @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_بیست_هشتم خم شدم و همنجا پیشانی اش را بوسیدم و دم گوشش گفتم:غصه نخور مامانی! خند
نمیگوید زهر مار میگوید زعفران! خیلی وقت است که با حاج رضاعلی و رفقایش قرار گذاشته حرف بد نزند و بد دهنی نکن! با زور و زحمت قورت میدهم خنده ام را و با لبخند ته مانده آن خنده میگویم:خب تعریف کن کی هست؟ نگاهم میکند و سکوت میکند بعد سرش پایین می اندازد و دستهایش را داخل جیب هایش میکند و میگوید: از دخترای دانشگاهه ترم اولیه.تو انجمن باهاش آشنا شدم.ادبیات میخونه. برادر کوچکم عاشق شده بود! ابوذر عاشق شده بود.آه خدای من چقدر سرم شلوغ شده این روزها! این دیگر جزو برنامه ام نبود، دستم را دور گردنش می اندازمو میگویم:باریک الله! خوبه نه خوشم اومد! همیشه فکر میکردم آخر آخرش پریناز یه دختر برات پیدا میکنه میرید خواستگاری و مزدوج میشی! ولی خوشم اومد توهم کم بیش فعال نیستی میخندد و هیچ نمیگوید. روی نوک دماغش میزنم و میگویم:راستی چرا به کسی نمیگی؟ خب بگو پری واست آستین بالا بزنه! میدونی که منتظر لب تر کنی! پوفی میکشد و کللافه میگوید: نمیشه آیه نمیتونم! اصلا نمیدونم اینکار درسته یا نه!دختر یه پدر تاجر داره! از این بازاری های به نامه! صبحا با سانتافه میرسوننش بعد از ظهرا با جگوار میان دنبالش ! من عمرا بتونم همچین زندگی ای براش بسازم!! اصال عرفم بیخیال شم شرع و دین خدا میگه وظیفه اته در شان زنت براش زندگی بسازی! منم نمیتونم دستم را از دور گردنش بر میدارمو روبه رویش می ایستم به چشمهایش نگاه میکنم تردید را میخوانم:ابوذر.تو راست میگی حرفت کاملا منطقیه ولی تو که هنوز چیزی نگفتی با دختره صحبت کن شاید کنار اومد. توکل کن به خدا! نام توکل را که میشنود لبخند میزند زیرلب چند بار توکل را زمزمه میکند و بعد بی ربط میگوید:تاحالا گردو بازی کردی؟ تعجب میکنم:نه چی هست؟ پوزخند میزند و میگوید:همین کاری که تو پیشنهاد کردی! چشمهایم گرد میشود:چی میگی ابوذر! منظورت چیه؟ . نویسنده: **** ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
سرش را به طرفین تکان میدهد و میگوید:هیچی ولش کن! در مورد پیشنهادت هم متاسفم من آدمی نیستم که برم مستقیم به دختر مردم بگم بیا زنم شو! لبخند میزنم! راست میگوید ابوذر آدمی نیست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زنم شو!اما آیه آدمی هست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زن برادرم شو! _چیکارت کنم ؟ یه ابوذر که بیشتر نداریم.آدرسشو نداری؟ برم خود دختره رو ببینم؟ هیجان زده نگاهم میکند و میگوید:آیه یعنی واقعا میخوای اینکارو بکنی؟ دست به سینه میگویم:آره ولی نه بدون مزد! حق دلالیمو میگیرم! میخندد گویی خبر خیلی خوشی راشنیده نگاهی به آسمان می اندازد و بعد سرخوش میگوید: هر وقت وقت خالی داشتی خبرم کن تا ببرمت دم در دانشکده اش! در دل میگویم:بی عرضه از دم دانشکده آنطرف تر نرفته برای آدرس !!! مامان عمه با سینی میوه وارد تراس میشود و درحالی که چشمهایش را ریز کرده من و ابوذر را از نظر میگذراند! ظرف میوه را روی میز میگذارد و روی یکی از صندلی ها مینشیند و بی صدا به ما خیره میشود! منو ابوذر به هم نگاه میکنیم و بعد به مامان عمه صامت بالاخره سکوت را میشکند ومیگوید:یاالله هر سر و سری که دارید و همین الآن میگید یا پرینازو میندازم به جونتون! با تعجب خیره اش میشوم بی توجه به من روبه ابوذر میگوید: من که میدونم یه خبری هست! راستشو بگو عاشق شدی اومدی دست به دامن آیه شدی؟ ابوذر قیافه ای به خود میگرد که هر بیننده ای را به خنده می اندازد!آنقدری عقل ندارد که بفهمد مامان عمه دارد یک دستی میهمانش میکند برای همین باناله میگوید: اینقدر تابلو!! مامان عمه بشکنی میزند و میگوید:بازم مثل همیشه گرفت!!زود تند سریع تعریف کن! قضیه چیه! کجا آشنا شدی! دختره کیه !چیکاره است و هر مشخصاتی که دار رو همین الان رد کن بیا! چند دقیقه بعد از عمه بابا و پریناز هم آمدند.اگر دست ابوذر بود همانجا به گریه می افتاد.بابا روی شانه ابوذر زد و گفت:خوب دور و برت آدم جمع میکنیا عمه که حس کنکاوی اش امانش نمیداد چشم و ابروی برای ابوذر آمد و گفت: ابوذر اون کتابه بودقرار بود بدی! اونو بیا بهم بده لازمش دارم . نویسنده: **** ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
••🌸•• برایت آرزو دارمـ🌬 هر برگے🍃 از این تقویمـ🗓➜ حَوِّل حالِنا باشد برای ِ اَحسن الحالت... :)♥️✨ 🌈] 🍕] ••🍎•• @shohda_shadat