eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 دیگه عڪاس ها نمیتونن این قاب رو ثبت کنند 😭😭 سردار رشید اسلام حاج قاسم سلیمانۍ 🕊🌹 @shohda_shadat🍃🌸
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_صد_و_هشتاد_ام مهران محکم جلوی پای شیوا ترمز کرد.... شیوا خسته تنها نگاهش کرد!واقع
مهران هم جدی گفت:بله. شیوا دوباره پرسید:حتی...حتی اگه با آبروی من مرتبط باشه؟ مهران تنها گیج نگاهش کرد.خواست چیزی بگوید که شیوا به علامت سکوت دستهایش را بالاآورد. آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان گفت: خیلی خب...من براتون میگم...این داستان منحوس را فقط من میدونم و آقا ابوذر و حالا هم شما... میگم تا همه چی تموم شه!ولی دلگیرم از شما که مجبورم کردید تا دوباره حرف اون گذشته ی لعنتی پیش کشیده بشه! مهران دهان باز کرد که شیوا گفت: تو رو خدا.... دیگه هیچی نگید و شنونده باشید و بزارید تموم شه این ثانیه های جهنمی! مهران نگران سکوت کرد و شیوا با همان صدای لرزان شروع به تعریف کردن ماجرا کرد: یه خانواده سه نفره بودیم... پدرم آدم زحمت کشی بود.کارگری میکرد و زندگی رو میچرخوند. فقیر بودیم اماآبرو مند! دست پدرم پیش هیچ کسی دراز نبود و همیشه افتخارش این بود نونش نون حالله! تا اینکه .... نفسی کشید و با زجر قورت داداین بغض : تا اینکه بابا رحیمم یه روز صبح سالم و سرحال از خونه زد بیرون و .... سر کارگر میگفت پاهاش سرخورده و از ارتفاع شش هفت متری با سر سقوط کرده!به همین راحتی بی پدرشدم... اونموقع 14سالم بود. چه روزگار سختی بود. بعد فوت پدرم هیچ کس سراغمون نیومد!دوتا عمو داشتم که هر دو وضع مالی تقریبا خوبی داشتند!اماهمشون کشیده بودند کنار مبادا فقر و بدبختیمون مصری باشه و بیوفته به جون زندگیشون.مادرم با سبزی پاک کردن و خونه ی این و اونو تمیز کردن اوموراتمونو میگذروند. تا اینکه وقتی هفده ساله بودم درست سه سال بعد مرگ بابا بیماری تنفسی مامان خونه نشینش کرد! یه چند ماهی رو با فروش وسایل قیمتی خونه و حلقه ازدواجش که تنها سرمایه ی زندگیمون محسوب میشد گذروندیم...اما نمیشد اینطور زندگی کرد. قید درس ومدرسه ام رو زدم. مادرم اول.. . نویسنده: 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
مخالفت میکرد اما میدونستم تنها راه چاره همینه! به جای مادرم یه چند وقتی رو رفتم خونه ی اعیونی های بالا شهر کار کردم...اما....بعد چند وقت بهم گفتن کارگر جوون نمیخوان... پوزخندی زد: ترس برشون داشته بودشوهر و بچه هاشون یه وقت از راه به در نشن! دیگه واقعا بریده بودم. پس اندازمون داشت ته میکشید... آخراش بود ومن درمونده بودم که باید چیکار کنم؟ حال مادرم هم داشت بدتر میشد و من نمیدونستم باید چیکار کنم. یه روز بعد از کلی گشتن و پیدا نکردن خسته روی نیمکت پارک نشستم! نمیدونستم باید چیکار کنم!اونقدری توی فکر بودم که متوجه نشدم دختری کنارم نشسته و مدام داره صدام میکنه...گیج نگاهش کردم که با خنده گفت:کجایی تو؟ همونطور گیج بهش گفتم: متوجه نشدم!کاری داشتی؟ نگاهی به سر و پام انداخت و پوزخندی زد و بعد گفت: بهت نمیاد عملی باشی... دردت چیه؟ هیچی نگفتم.نزدیکتر شد و گفت: هرکسی یهدردی دارهدیگه!بگو شاید تونستیم حلش کنیم! نگاهش کردم! یه چهره تقریبا زیبا و با یه عالمه آرایش روش... نمیدونم چرا تو اون لحظه اونکارو کردم! ولی حس کردم نیازه تا ا یکی دردامو در میون بزارم.خسته بودم و فکر میکردم اگه زن کناردستیم نتونه کمکی هم بکنه...لا اقل یه ذره سبک شدم... وقتی سیر وپیاز قصه ی زندگیمو بهش گفتم با همون لبخند منحوسش نگاهم کرد و گفت میشه کاری برام انجام بده! باورم نمیشد! فکر میکردم فرشته ی نجاتمو پیدا کردم... با ذوق گفتم چیکار؟ نگاهم کرد و گفت: همراهم بیا! ازجاش بلند شد. مردد نگاهش کردم.برگشت و گفت: بیا دیگه... مگه نمیخوای اینزندگی کوفتی و وضعیت نکبت باروتموم کنی؟ تردید و گذاشتم کنار و همراهش رفتم.... قطرهای اشک از چشمهایش فرو ریخت... نفسکشیدن برای شسخت شده بود اما ادامه داد: . نویسنده: 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_ایه_قرآنی 🍃 اگر بخداهیم انها را غرق می کنیم و نجات دهنده ای برای ایشان نیست. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 _______☆☆☆☆☆ @shohda_shadat ☆☆☆☆☆___________
این های زیبا و مهربان😍 همان چشم هایی ست که به هنگام زَهره از دین خدا😰 می ترکاند 🌺 @shohda_shadat🍃🌸🌸
❣ چون تشنه به آب💧 ناب دل می بندم بر ی ماهتاب دل می بندم ای روشنی تمام تا ظهر چون به آفتاب☀️ دل می بندم 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😉 اسیر شده بودیم قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن💌 بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن... .. اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود📖 یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت: من نمی تونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ می خوام بفرستمش برا بابام نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم😅 بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود 🤣🤣🤣🤣 @shohda_shadat🍃🌸
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺 💐 لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلا بِاللَّهِ تَوَكَّلْتُ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لا يَمُوتُ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يَتَّخِذْ وَلَدا وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِيٌّ مِنَ الذُّلِّ وَ كَبِّرْهُ تَكْبِيرا 💐 روز خوبی برای همتون آرزومندیم. @shohda_shadat
هدایت شده از گسترده عصرانه +۱ کا ملــکـــ👑ـــــه
یک کانال خاص در ایتا 😎😎😎 ایده بگیر 👗وبدوز✂️✂️✂️💈 http://eitaa.com/joinchat/2199322657C93aa5c3c60 کمتر نمونش دیدی👌👌👌 کلی ایده های لباس پوشیده🧕 ومجلسی داره نمونه هاش کم نظیر ... http://eitaa.com/joinchat/2199322657C93aa5c3c60