#طـنــزجبهــــه
🔹⇐ماموریت ما تمام شد،همه آمده بودند جز «بخشی»، بچه خیلی #شوخی بود،همه پکر بودیم،اگر بود همه مان را الان می خنداند.
🔸⇐یهو دیدیم دو نفر یه #برانکارد دست گرفته و دارن میان، یک #غواص روی برانکارد آه و ناله میکرد،شک نکردیم که خودش است.
تا به ما رسیدند،بخشی سرِ #امدادگر داد زد: «نگه دار!»
🔹⇐بعد جلوی #چشمان بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر #خنده و دوید بین بچه ها گم شد.
به زحمت،امدادگرها رو #راضی کردیم که بروند!!
#لبخند_بزن_بسیجی😁
@shohda_shadat
#طنز_جبهه
💠روبوسی
شب عملیات و #خداحافظی آن، طبیعتاً باید با سایر جدایی ها تفاوت میداشت.
کسی چه میدانست، شاید آن لحظه، همهی دنیا و عمر باقی ماندهی خودش یا دوست عزیزش بود و از آن پس واقعاً دیدارها به #قیامت میافتاد.
چیزی بیش از بوسیدن، #بوییدن و حس کردن بود.
به هم پناه میبردند.
بعضیها برای اینکه این جَو را به هم بزنند و ستون را حرکت بدهند، میگفتند:
🔸«پیشانی، برادران فقط #پیشانی را ببوسید، بقیه #حقالناس است، #حوریها را بیش از این منتظر نگذارید»
#لبخند_بزن_بسیجی☺️
@shohda_shadat
#داستان 📚
#فرمانده_من
#قسمت_شانزدهم
_اگه من به جای اون بودم میگفتم چهل تا دراز نشست تو بیابون بری بقیه راهم تا فکه بدویی🏃🏻
_باتشکر😶
میگما حالا میشه بریم؟سپیده لبخندی زد گفت: با کمال میل🤗
بعد از عبور از دروازه به یه جای هموار رسیدیم که به جای جاده مانند رسیدیم که پر از سنگ ریزه بود،از سپیده جلوتر راه میرفتمو از اطراف عکس مینداختم دور بر هم علف های سبز به چشم میخورد یکم اونورتر بین بوته ها و علف ها سیم خاردار دیدم به سمتش که حرکت کردم یه محوطه ی کوچیکی رو دیدم که دورشو کلا با سیم خاردار پوشونده بودن و توش یه سری پرچم یازهرا (س) و یه چیزای شبیه گل لاله (که فک کنم از جنس چوب بود)به چشم میخورد. سپیده از فاصله ی چند متریم داد زد :
_-فاطمه چرا داری از اونجا میری،داری مسیرو برعکس طی میکنی.اینجا انتهای یادمانه باید از اون سمت خاکریز شروع کنیم بیــا بریم😱
رو به سپیده که حالا بهم رسیده بود گفتم : جدی؟باشه فقط قبلش میگی اون لاله ها نقش چیو دارن؟🤔
_خیلی خب
و با دستش یه چیزیو نشون داد مسیر انگشتشو که گرفتم ب یه تابلوی چوبی رسیدم
_ببین فاطمه اون تابلو رو میبینی همون ک روش نوشته شیار المهدی؟
_امممم آره دیدم
_اون تیکه ک دورش سیم خارداره شیار المهدیه اون جاهایی ک گل لاله داره محل تفحص شهدا بوده.😭
من به شخصه عاشق این شیارم میبینی چ گلای ریزی از توش دراومده از" خاکی که با خون شهدا آبیاری شده "😔
بعد از این حرف محکم دستمو گرفت و از راهی که اومده بودیم برگشتیم به سمت ورودی و از اون سمت شروع به حرکت کردیم.
از یه جای کانال مانند که دور و برش پر از تابلوهای چوبی بود در حال عبور بودیم و منم تند تند تصاویرشونو ثبت میکردم .
تابلوی " برخدا توکل ، بر ائمه توسل " خیلی قشنگ بود.
یکم که حرکت کردیم به یه شیار دیگه رسیدیم . راهمونو کج کردیم و به سمت راست حرکت کردیم و از یه سری پله که با گونی درست شده بود بالا رفتیم . اینبار به یه جای خییلی بزرگ و هموار با زمین خاکی که جمعیت بیشتری توش بود و چند تا درخت به صورت پراکنده هم توش ب چشم میخورد رسیدیم .
بعد از اینکه از تابلوی #لبخند_بزن_بسیجی عکس انداختم با سپیده از کنار یه تانک بزرگ رد شدیم و به یادمان رسیدیم .
به نظر من یادمان خیلی شبیه گنبد شوش دانیال (ع) بود .
دور و بر یادمان کلی پرچم #ما_آماده_ایم به چشم میخورد،توی یادمان مزار چند تا شهید گمنام بود .
سر مزارشون نشستیم براشون فاتحه خوندیم هرچند اونا باید برای ما حمد بخونن که اونا زنده اند و ما مرده،چفیمو روی یکی از قبرها که بوی گلاب میداد کشیدم .دلم میخواست ساعت ها کنار مزارشون بشینم و باهاشون حرف بزنم اما سپیده گفت باید سریع بریم تا به آقایون برسیم. با بی میلی از جام بلند شدم و ادامه ی مسیرو با عجله طی کردیم اما با اصرار از سپیده وقت گرفتمو از سنگرهایی که عراقیا ساخته بودن هم عکس انداختم .
وقتی دوباره ب ورودی رسیدیم سپیده گفت : ای بابا پس اینا کجان ؟
_سپیده من اینجا ماشینی نمیبینم،فک کنم زود اومدیم.
سپیده با کلافگی نگام کردو گفت : ماشین چیه خواهرم ؟ هنوز درست نشده باید دوباره برگردیم همونجا، فاطمه دعا کن ماشین درست بشه وگرنه دیگه نمیتونیم ادامه ی مسیرو بریم چون از ماشینای دیگه عقب افتادیم
با شنیدن این حرف انگار آب داغ رو سرم ریختن .سرمو انداختم پایینو صورتمو با دستام پوشوندم،اشکام بی اختیار می ریختن
چند دقیه بعد ضربات محکمی به بازوم سرمو آوردم بالا وبا چهره ی نگران سپیده مواجه شدم
_-فاطمه ؟واااا چرا گریه میکنی؟
چرا هرچقد بهت زدم ج ندادید؟ نیم ساعته اشکانینا اومدن منتظر موندن، بیا بریم دیگه
با همون حالت گریه و تضرع گفتم : سپیده به خاطر اعمال خراب من ماشین اینطوری شده. شهدا میخوان منو از همین جا برگردونن،با این حرفم برادر سپیده ب سمت ما برگشتو یه چیزی به سپیده گفت، سپیده هم با آرنج به پهلوم زد و بهم فهموند که باید سریع حرکت کنیم. آقا حسام که از همون اول که سرمو بالا آوردم پشتش بود و دستاشو از پشت به هم قفل کرده بود با قدمای بلند شروع به حرکت کرد . یکم ک راه رفتیم و از یادمان دور شدیم دلم بدتر گرفت . بیصدا اشک میریختم طوریکه سپیده متوجه نشه هر چند تو عالم هپروت سیر میکرد .
حالا دیگه مردا یه دومتری ازمون جلو افتاده بودن یاد اون جمله ی رو تابلو افتادم، با خودم گفتم توکلت به خدا باشه توی ذهنم شروع کردم با حضرت زهرا حرف زدن.
@shohda_shadat
#طنز_جبهه
💠طبابت در جبهه
كسی #جرأت داشت بگوید من مریضم، همه ماشاءالله #دكتر بودند.
آن هم از آن فوق تخصص هایش!
می ریختند سرش یكی فشار خونش را می گرفت،البته با دندان دیگری نبضش را بررسی می كرد،البته با #نیشگون...
همه بدنش رو می كندند،قیمه قیمه اش می كردند.
بعد اظهار نظر می شد كه مثلا فشار خونش بالاست یا چربی خون دارد، آنوقت بود كه #نسخه می پیچیدند.
🔹پتو را بیاورید...
بیاندازید سرش، با مشت و لگد هر چه #محكمتر خوب مشت و مالش بدهید، بعد آب سرد بیاورید، یقه پیراهنش را باز كنید، #بلایی به سرش می آوردند كه اگر رو به قبله هم بود صدای #مریضیش را در نیاورد...
#لبخند_بزن_بسیجی😁
@shohda_shadat
#لبخند_بزن_بسیجی😅
طلبه های جوان👳 آمده بودند برای #بازدید 👀 از جبهه.
0⃣3⃣ نفری بودند.
#شب که خوابیده بودیم😴، دو سه نفر بیدارم کردند 😧و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی!😜
مثلاً میگفتند:
#آبی چه رنگیه برادر؟!🤔
#عصبی 😤 شده بودم.
گفتند:
بابا بی خیال!😏
تو که بیدار شدی، #حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو #بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند!🤔🤗😂
خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم!😉
👨👨👦👦بیدار شدهایم و همهمان دنبال شلوغ کاری هستیم!
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه #قرارگاه تشییعش کنند!
فوری #پارچه سفیدی🖱 انداختیم روی محمدرضا و #قول گرفتیم که تحت ⬇️ هر شرایطی خودش را نگه دارد!
گذاشتیمش روی #دوش 🚿بچهها و راه افتادیم🚶.
#گریه و زاری!😭
یکی میگفت:
ممد رضا!
#نامرد! 😩
چرا تنها رفتی؟ 😱
یکی میگفت:
تو قرار نبود #شهید شی!
دیگری داد میزد:
شهیده دیگه چی میگی؟
مگه تو جبهه نمرده؟
یکی #عربده میکشید! 😫
یکی #غش میکرد! 😑
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه➕ میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند، واقعاً گریه 😭و #شیون راه میانداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق #طلبهها!
#جنازه را بردیم داخل اتاق.
این بندگان خدا📿 که فکر میکردند قضیه جدیه،
رفتند #وضو گرفتند و نشستند به #قرآن 📖خواندن بالای سر #میت!
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم:
برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک #نیشگون محکم بگیر!😜😂
رفت گریه کنان پرید 🕊 روی محمدرضا و گفت:
محمدرضا!
این قرارمون نبود!😭
منم میخوام باهات بیام!😖
بعد نیشگونی👌 گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان #جیغی کشید 😱که هفت هشت نفر از این بچه ها از حال رفتند!
ما هم قاه قاه میخندیدیم.😂😂😂
خلاصه آن شب #تنبیه 👊 سختی شدیم.
🌸 @shohda_shadat🌸
#لبخند_بزن_بسیجی😉
اسیر شده بودیم
قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن💌
بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن...
..
اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود📖
یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت:
من نمی تونم نامه بنویسم
از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ
می خوام بفرستمش برا بابام
نامه رو گرفتم و خوندم
از خنده روده بُر شدم😅
بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود 🤣🤣🤣🤣
@shohda_shadat🍃🌸
[°• #لبخند_پشت _خاکریز 😅 •°]
بار اولم بود که مجروح میشدم و زیاد بیتابی میکردم . یکی از برادران امدادگر بالاخره اومد بالای سرم و با خونسردی گفت :" چیه ؟ چه خبره تو که چیزیت نشده بابا !! 🤨
تو الان باید به بچههای دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه میکنی ؟ 😏
تو فقط یک پایت قطع شده ! ببین بغل دستیات سر نداره و هیچی هم نمیگه ! " 😳
این را که گفت بی اختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود ! 😢
بعد توی همان حال که درد مجال نفس کشیدن هم نمیداد کلی خندیدم و با خود گفتم عجب عتیقههایی هستند این امدادگرا 😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی
#اللهمعجللولیڪالفرج
#جمـعیازبچـهانقلابۍهــ🍃ــا
--------°○✦ ❃✦ ○°--------
@shohda_shadat✨💜