eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹⇐ماموریت ما تمام شد،همه آمده بودند جز «بخشی»، بچه خیلی بود،همه پکر بودیم،اگر بود همه مان را الان می خنداند. 🔸⇐یهو دیدیم دو نفر یه دست گرفته و دارن میان، یک روی برانکارد آه و ناله میکرد،شک نکردیم که خودش است. تا به ما رسیدند،بخشی سرِ داد زد: «نگه دار!» 🔹⇐بعد جلوی بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر و دوید بین بچه ها گم شد. به زحمت،امدادگرها رو کردیم که بروند!! 😁 @shohda_shadat
💠روبوسی شب عملیات و آن، طبیعتاً باید با سایر جدایی‌ ها تفاوت می‌داشت. کسی چه می‌دانست، شاید آن لحظه، همه‌ی دنیا و عمر باقی مانده‌ی خودش یا دوست عزیزش بود و از آن پس واقعاً دیدارها به می‌افتاد. چیزی بیش از بوسیدن، و حس کردن بود. به هم پناه می‌بردند. بعضی‌ها برای اینکه این‌ جَو را به ‌هم بزنند و ستون را حرکت بدهند، می‌گفتند: 🔸«پیشانی، برادران فقط را ببوسید، بقیه است، را بیش از این منتظر نگذارید» ☺️ @shohda_shadat
📚 _اگه من به جای اون بودم میگفتم چهل تا دراز نشست تو بیابون بری بقیه راهم تا فکه بدویی🏃🏻 _باتشکر😶 میگما حالا میشه بریم؟سپیده لبخندی زد گفت: با کمال میل🤗 بعد از عبور از دروازه به یه جای هموار رسیدیم که به جای جاده مانند رسیدیم که پر از سنگ ریزه بود،از سپیده جلوتر راه میرفتمو از اطراف عکس مینداختم دور بر هم علف های سبز به چشم میخورد یکم اونورتر بین بوته ها و علف ها سیم خاردار دیدم به سمتش که حرکت کردم یه محوطه ی کوچیکی رو دیدم که دورشو کلا با سیم خاردار پوشونده بودن و توش یه سری پرچم یازهرا (س) و یه چیزای شبیه گل لاله (که فک کنم از جنس چوب بود)به چشم میخورد. سپیده از فاصله ی چند متریم داد زد : _-فاطمه چرا داری از اونجا میری،داری مسیرو برعکس طی میکنی.اینجا انتهای یادمانه باید از اون سمت خاکریز شروع کنیم بیــا بریم😱 رو به سپیده که حالا بهم رسیده بود گفتم : جدی؟باشه فقط قبلش میگی اون لاله ها نقش چیو دارن؟🤔 _خیلی خب و با دستش یه چیزیو نشون داد مسیر انگشتشو که گرفتم ب یه تابلوی چوبی رسیدم _ببین فاطمه اون تابلو رو میبینی همون ک روش نوشته شیار المهدی؟ _امممم آره دیدم _اون تیکه ک دورش سیم خارداره شیار المهدیه اون جاهایی ک گل لاله داره محل تفحص شهدا بوده.😭 من به شخصه عاشق این شیارم میبینی چ گلای ریزی از توش دراومده از" خاکی که با خون شهدا آبیاری شده "😔 بعد از این حرف محکم دستمو گرفت و از راهی که اومده بودیم برگشتیم به سمت ورودی و از اون سمت شروع به حرکت کردیم. از یه جای کانال مانند که دور و برش پر از تابلوهای چوبی بود در حال عبور بودیم و منم تند تند تصاویرشونو ثبت میکردم . تابلوی " برخدا توکل ، بر ائمه توسل " خیلی قشنگ بود. یکم که حرکت کردیم به یه شیار دیگه رسیدیم . راهمونو کج کردیم و به سمت راست حرکت کردیم و از یه سری پله که با گونی درست شده بود بالا رفتیم . اینبار به یه جای خییلی بزرگ و هموار با زمین خاکی که جمعیت بیشتری توش بود و چند تا درخت به صورت پراکنده هم توش ب چشم میخورد رسیدیم . بعد از اینکه از تابلوی عکس انداختم با سپیده از کنار یه تانک بزرگ رد شدیم و به یادمان رسیدیم . به نظر من یادمان خیلی شبیه گنبد شوش دانیال (ع) بود . دور و بر یادمان کلی پرچم به چشم میخورد،توی یادمان مزار چند تا شهید گمنام بود . سر مزارشون نشستیم براشون فاتحه خوندیم هرچند اونا باید برای ما حمد بخونن که اونا زنده اند و ما مرده،چفیمو روی یکی از قبرها که بوی گلاب میداد کشیدم .دلم میخواست ساعت ها کنار مزارشون بشینم و باهاشون حرف بزنم اما سپیده گفت باید سریع بریم تا به آقایون برسیم. با بی میلی از جام بلند شدم و ادامه ی مسیرو با عجله طی کردیم اما با اصرار از سپیده وقت گرفتمو از سنگرهایی که عراقیا ساخته بودن هم عکس انداختم . وقتی دوباره ب ورودی رسیدیم سپیده گفت : ای بابا پس اینا کجان ؟ _سپیده من اینجا ماشینی نمیبینم،فک کنم زود اومدیم. سپیده با کلافگی نگام کردو گفت : ماشین چیه خواهرم ؟ هنوز درست نشده باید دوباره برگردیم همونجا، فاطمه دعا کن ماشین درست بشه وگرنه دیگه نمیتونیم ادامه ی مسیرو بریم چون از ماشینای دیگه عقب افتادیم با شنیدن این حرف انگار آب داغ رو سرم ریختن .سرمو انداختم پایینو صورتمو با دستام پوشوندم،اشکام بی اختیار می ریختن چند دقیه بعد ضربات محکمی به بازوم سرمو آوردم بالا وبا چهره ی نگران سپیده مواجه شدم _-فاطمه ؟واااا چرا گریه میکنی؟ چرا هرچقد بهت زدم ج ندادید؟ نیم ساعته اشکانینا اومدن منتظر موندن، بیا بریم دیگه با همون حالت گریه و تضرع گفتم : سپیده به خاطر اعمال خراب من ماشین اینطوری شده. شهدا میخوان منو از همین جا برگردونن،با این حرفم برادر سپیده ب سمت ما برگشتو یه چیزی به سپیده گفت، سپیده هم با آرنج به پهلوم زد و بهم فهموند که باید سریع حرکت کنیم. آقا حسام که از همون اول که سرمو بالا آوردم پشتش بود و دستاشو از پشت به هم قفل کرده بود با قدمای بلند شروع به حرکت کرد . یکم ک راه رفتیم و از یادمان دور شدیم دلم بدتر گرفت . بیصدا اشک میریختم طوریکه سپیده متوجه نشه هر چند تو عالم هپروت سیر میکرد . حالا دیگه مردا یه دومتری ازمون جلو افتاده بودن یاد اون جمله ی رو تابلو افتادم، با خودم گفتم توکلت به خدا باشه توی ذهنم شروع کردم با حضرت زهرا حرف زدن. @shohda_shadat
💠طبابت در جبهه كسی داشت بگوید من مریضم، همه ماشاءالله بودند. آن هم از آن فوق تخصص هایش! می ریختند سرش یكی فشار خونش را می گرفت،البته با دندان دیگری نبضش را بررسی می كرد،البته با ... همه بدنش رو می كندند،قیمه قیمه اش می كردند. بعد اظهار نظر می شد كه مثلا فشار خونش بالاست یا چربی خون دارد، آنوقت بود كه می پیچیدند. 🔹پتو را بیاورید... بیاندازید سرش، با مشت و لگد هر چه خوب مشت و مالش بدهید، بعد آب سرد بیاورید، یقه پیراهنش را باز كنید، به سرش می آوردند كه اگر رو به قبله هم بود صدای را در نیاورد... 😁 @shohda_shadat
😅 طلبه های جوان👳 آمده بودند برای 👀 از جبهه. 0⃣3⃣ نفری بودند. که خوابیده بودیم😴، دو سه نفر بیدارم کردند 😧و شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مسخره و الکی!😜 مثلاً می‌گفتند: چه رنگیه برادر؟!🤔 😤 شده بودم. گفتند: بابا بی خیال!😏 تو که بیدار شدی، نخور بیا بریم یکی دیگه رو کنیم!😎 دیدم بد هم نمی‌گویند!🤔🤗😂 خلاصه همین‌طوری سی نفر را بیدار کردیم!😉 👨👨👦👦بیدار شده‌ایم و همه‌مان دنبال شلوغ کاری هستیم! قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه تشییعش کنند! فوری سفیدی🖱 انداختیم روی محمدرضا و گرفتیم که تحت ⬇️ هر شرایطی خودش را نگه دارد! گذاشتیمش روی 🚿بچه‌ها و راه افتادیم🚶. و زاری!😭 یکی می‌گفت: ممد رضا! ! 😩 چرا تنها رفتی؟ 😱 یکی می‌گفت: تو قرار نبود شی! دیگری داد می‌زد: شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟ یکی می‌کشید! 😫 یکی می‌کرد! 😑 در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه➕ می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند، واقعاً گریه 😭و راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق ! را بردیم داخل اتاق. این بندگان خدا📿 که فکر می‌کردند قضیه جدیه، رفتند گرفتند و نشستند به 📖خواندن بالای سر ! در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک محکم بگیر!😜😂 رفت گریه کنان پرید 🕊 روی محمدرضا و گفت: محمدرضا! این قرارمون نبود!😭 منم می‌خوام باهات بیام!😖 بعد نیشگونی👌 گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان کشید 😱که هفت هشت نفر از این بچه ها از حال رفتند! ما هم قاه قاه می‌خندیدیم.😂😂😂 خلاصه آن شب 👊 سختی شدیم. 🌸 @shohda_shadat🌸
😉 اسیر شده بودیم قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن💌 بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن... .. اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود📖 یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت: من نمی تونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ می خوام بفرستمش برا بابام نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم😅 بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود 🤣🤣🤣🤣 @shohda_shadat🍃🌸
[°• ‌‌ _خاکریز 😅 •°] بار اولم بود که مجروح می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم . یکی از برادران امدادگر بالاخره اومد بالای سرم و با خونسردی گفت :" چیه ؟ چه خبره تو که چیزیت نشده بابا !! 🤨 تو الان باید به بچه‌های دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می‌کنی ؟ 😏 تو فقط یک پایت قطع شده ! ببین بغل دستی‌ات سر نداره و هیچی هم نمی‌گه ! " 😳 این را که گفت بی اختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود ! 😢 بعد توی همان حال که درد مجال نفس کشیدن هم نمی‌داد کلی خندیدم و با خود گفتم عجب عتیقه‌هایی هستند این امدادگرا 😂😂 🍃ــا --------‌°○✦ ❃✦ ○°‌-------- @shohda_shadat✨💜