eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
" أَدْعُوكَ يَا سَيِّدِی بِلِسَانٍ قَدْ أَخْرَسَهُ ذَنْبُهُ " تو را مےخوانم با🌸🍃 زبانے کہ|| گناه لالش کرده استـ💔 @shohda_shadat🍃🌸
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#سخنی_درست..🥰 #بحث_پانزدهم‌..🦋 #پرسش°↓ ..✨..چرا خدایی که ازهمه چیز با خبر است؛ ملائکه ( کرام الکات
..🍃 😍 °↓ ..🐝.. چرا‌هنگام‌دعا‌دست‌به‌سوی آسمان‌بلندمیکنیم!؟.. .:.↓ ..🌲.. زندیقی از امام صادق ؛ سوال کرد : .‌.🕊.. چه فرق می کند موقع دعا دست ها بالا باشد یا به طرف زمین؟! ..🌹.. حضرت درجواب فرمودند: ..🌙.. این موضوع ؛ در علم و احاطه قدرت خدا یکسان است .. و هیج تفاوتی نمی کند! ..☔️.. ولی خداوند متعال،دوستان و بندگانش را دستور داده که .. دست های خود را به سوی اسمان؛ به طرف عرش بردارند ،٬ چراکه‌معدن‌رزق‌آنجاست[♥️] ..📱.. منبع : بحارالانوار،ج۳،ص۳۳۰ توحیدصدوق،ص۲۴۸ یکصدوهشتادپرسش‌و‌پاسخ ص۱۲۱،آیت‌ا..‌مکارم. °‌‌🥰° °🌲° °✨° °☔️° °🌙° °🍒°
مولاۍ مݧ پرونده اعمال ایݧ هفته ام را مرور میکنۍ؟! میتوانم حسش کنم ..! و باز هم گناهانۍ که قلب شما را میرنجاند... و مرا دلگیر و نفس گیر میکند !! مولاۍ مݧ شرمنده ام که مدام شرمنده ام... 🥀 @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_دویست_سی_و_چهارم در را باز کردم و به آیین متعجب جلوی در ایستاده توجهی نکردم و برگ
لبخند محوی میزند و میگوید: بفرمایید دخترم...حتما. ببخشید گویان سوار ماشین میشویم و من دلم میخواست یک دل سیر گریه کنم. سرم را تکیه میدهم به شیشه و بی صدا گریه میکنم... ابوذرم..ابوذر عزیزم. صدای امیرحیدر مرا از خلسه ام بیرون می آورد: حالتون خوبه خانم آیه؟ صاف تر مینشینم و میگویم:خوبم آقا سید...شرمنده شما هم شدم. _این چه حرفیه... راستی...گروه خونیه ابوذر چیه؟ +A دیگر هیچ نمیگوید و من میمانم و این درد استخوان سوز... چادر سفید امام زاده را دور خودم میپیچم تا اندکی از سرمای درونم را بکاهد .داخل نمیروم. توی حیاط گوشه ی حوض کوچک امامزاده مینشینم و به گنبد فیروزه ای و چراغ سبز روی آن خیره میشوم.... تهی شده ام گویا...لبخندی که بی شباهت به پوزخند نیست روی لبم نقش میبندد. آرام و زمزمه وار لب میگشایم: رسما شوکه ام کردی امشب... دقیقا چی شده؟ چی شده که اینجوری داری حکمتتو به رخم میکشی؟ منو با رحمتت بد عادت کردی و حاال داری با حکمتت میای جلو؟ حاج رضاعلی سمت حوض می آید و آستین بالا میزند برای وضو. دلم هوس دو رکعت نماز کرده.پوزخند میزنم نماز را که هوسی نمیخوانند. نگاهم میچرخد گرد محوطه ی ساکت و بی صدای امام زاده ی کوچک محله ی حوزوی ها. جز من و حاج رضا علی و امیرحیدر کسی اینجا نیست. دوباره خیره ی حرکات حاج رضا علی میشوم.با دقت مس پا میکشد و بعد آستین پایین میزند. دلم حرف زدن میخواست. حس میکردم خالی اگر نشوم متالشی شدنم حتمی است. ببین خدا!لوس تر از این حرف هایم. رو به حاج رضاعلی میکنم . داشت عمامه اش را روی سرش میگذاشت.میپرسم: _چرا حاج رضاعلی؟ نگاهم میکند. با همان لبخند محجوب روی لبش میپرسد: _چی چرا دخترم؟ . نویسنده: 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
سر روی زانوانم میگذارم و میگویم: سیستم خدا رو میگم!چرا اینجوریه؟ روی خوش نمیده به بنده هاش. لبخندش عریض تر میشود. از خیر نماز حاجتش میگذرد و مثل من کنار حوض مینشیند... او هم خیره به گنبد فیروزه ای میگوید: برعکس من فکر میکنم خدا ماها رو آفرید واسه لذت بردن... پوزخند میزنم: غایت این دنیا بشه لذت بردن؟ حرفا میزنید حاجی! مثال چیِ شرایط من لذت بخشه. نگاهم میکند و میگوید: در بال هم میکشم لذات او...مات اویم مات اویم مات او.... بزرگ بود بزرگِ کنار من نشسته! _کوچیک تر از این حرفام حاجی! چادر را دور خودم محکم تر میکنم.سرد است! _حاجی میدونی چی برام عجیبه؟ هرچی سعی میکنی خوب تر باشی اوضاعت سخت تر میشه... من همیشه سعی کردم خوب باشم...ولی هرچی جلو تر میرم اوضاع بدتر میشه. باز هم لبخند میزند...تو چه خدایی میخندی پیرمرد _دعوا سر همین خوب بودنه!خدا از من و شما خوب بودن نمیخواست!هیچکی انتظار خوب بودن از ما نداشت... یه عمر وقت تلف کردیم برای خوب بودن! داستان داشت جالب میشد.سر بلند کردم ناباور خندیدم؛ چی میگید حاجی؟ _چیز خاصی نمیگم!دارم از اشتباهاتمون میگم. _خوب بودن اشتباهه؟ _آقا رسول الله میگن...آدم اگه یه کار خوب بکنه فقط یه کار خوب...خدا بهشتو بهش میده! ما تموم عمرمونو هدر دادیم برای خوب بودن... موجود خوب زیاد دور و برش هست _پس خدا چی میخواست؟ . نویسنده: 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
_چشم گفتن! درس عرفان میدهی استاد؟مستمع آدم نیست!چه رسد به عارف و عاشق.کوتاه بیا خراب نکن یک عمر دیواری که ساختیم و نامش را گذاشتیم زندگی! مبهوت مپرسم: چشم گفتن؟ _آره چشم گفتن!البته چشم گو هم دور و برش زیاد داره! ولی از زبون آدم چشم شنیدن یه چیز دیگه است.چاشنی خلقتش یه چیزی هست اسمش اختیاره چشمشو زیبا تر میکنه میخندم...چه مفاهیمی را خورد و خاکشیر کرده بود تا بتواند به خورد فهم من بدهد. _یعنی یه عمر راهمون اشتباهی بود؟ _اشتباهِ اشتباهم که نه! ولی اصل یه چیز دیگه بود. مات نگاهش میکنم. راست میگفت.مثال خوب بودن به چه دردی میخورد؟ به چشم هفت میلیار آدم خوب آمدن محال ترین کار ممکن است! راستی راستی راست میگفت حاج رضاعلی! یک عمر راه را اشتباه رفتم...وقت تلف کردم برای خوب بودن... نگاه آسمان کردم و زمزمه کردم: حالا باید چشم بگم؟ قبلش یه مشقی یه تمرینی میدادی! اینجوری؟ یه دفعه؟ مسئله ای به وسعت وجود ابوذر؟ نگاهم را از آغوش ستاره ها بیرون میکشم و در بغل نگاه خدایی حاج رضاعلی می اندازم: خیلی یهویی بود حاجی...حالا من چیکار کنم؟... حاج رضاعلی از جا برمیخیزد: یه وقتایی هم آدم اسماعیل میده اینم یه جور چشم گفتنه! اسماعیل داری برای قربانی کردن؟ _اسماعیل؟ واضح تر بگویید استاد! من مبتدی تر از این حرفهایم! مسلط نگاه گنگم را خواند و گفت: اسماعیل آدمها همون چیزهای با ارزششونه...گاهی قربانی میشن برای چیزهای با ارزش تر... بزرگی و کوچیکیشون بستگی داره به وسعت روحت! اینکه چقدر بزرگ باشی و چقدر کوچیک!اسماعیل داری؟ . نویسنده: 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
اسماعیل؟ اسماعیل از کجا بیاورم این وقت شب.! با ارزش ترینهایم ردیف کردم بلکه بیت اتفاقات امشب جور شود..... بابا محمد مامان پری مامان عمه کمیل و سامره مامان حورا عقیق در گردنم سجادهـــ.... می ایستم از شمارش ...دوباره مرور میکنم و میرسم به یک نام(عقیق!) دستم میرود به عقیقم... از جا بر میخیزم و مثل خواب زده ها سمت امام زاده حرکت میکنم!عقیق؟ حالا وارد امام زاده شده بودم و نور سبز رنگش چشمهایم را نوازش میکرد... یک نام در سرم پژواک میشود:عقیق؟ زانو میزنم کنار ضریح و تکیه میدهم به پنجره های کوچکش... عقیقم را از گردنم باز میکنم و خیره به رکاب و رنگ منحصر به فردش زمزمه میکنم:عقیق؟ گریه ام گرفته بود...صدایم بالا تر میرود:عقیق؟ چشمهایم را میبندم و هق هق میکنم...مینالم:عقیق؟ شبیه صوفی نگون بختی بودم که یک عمر تنبور نواخت و رقص سماع گرفت برای به خدا رسیدن اما زهی خیال باطل! خدا در سکوتی معنا دار کنج محراب ...میان مردم شهر و در عطر فروشی ها... بین سلولهای خسته اش بود! حس و حال پیله ای را داشتم که برای پروانگی نقشه میکشید و حاال تارو پولد لباس کثیف کودکان بازیگوش شده بود! وسعت روحت همین قدر بود آیه؟ یک عقیق؟ میخواهم حق را به خودم بدهم.برای خودم توضیح میدهم که: گوش کن آیه این یک عقیق معمولی نیست.این انگشتر رفیق صمیمیت بوده محرم رازهات بوده یادگار آقاجونت بود...مادرتو بهت رسوند...این یه انگشتر معمولی نیست!!! پیله ی رنج من ابریشم پیراهن شد.... شمع حق داشت به پروانه نمی آید عشق . نویسنده: 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨وَ لْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ یَدْعُونَ إِلَى الْخَیْرِ وَ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ‌ ✨و از میان شما باید گروهى باشند که (دیگران را) به خیر دعوت نمایند و امر به معروف ونهى از منکر کنند و آنها همان رستگارانند. (سوره آل عمران /آیه ۱۰۴) 🌷 🌼 🌺 @shohda_shadat
🦋صبـ☀️ـح شد ای دل غمدیده من صبح بخیر صبح زیبای تو پرشادی و پر پند 🦋خنده کن ای دل غمدیده💔 که غم ها برود بسمله گوی و همی باد بخیر 🌺
✅دو روایت خواندنی از خادم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها شهید مدافع حرم علی اکبر عربی 🖌🔰وقتی منزلمان را به قم منتقل کردیم علی اقا گفت میخواهم خادم حرم بی بی بشوم. اینقدر دوندگی کرد تا اخرش کارش درست شد و به ارزوش رسید. شد خادم حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها... درست وقتی هم میخواست به سوریه اعزام شود همینجور بال بال میزد تا اعزامش درست شود به هرجا که میتونست میرفت بااینکه دیسک کمر داشت و در سپاه معاف از رزمش کرده بودند اما گوشش بدهکار جواب های منفی نبود انقدر پیگیر شد تا اخرش کارش درست شد شد مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها هرموقع شهرستان میرفتیم به هرکسی که می رسید میگفت ما یه زائر سرا در قم داریم تشریف بیاورید! اولش خیلی ها متوجه نمی شدند منظور علی اقا چیست!؟ اما بعد از مکثی دوزاری شان می افتاد که منظور علی اقا همان خانمان هست. 📔 برشی از کتاب خاطرات شهید فصل اول به روایت همسر شهید @shohda_shadat🍃🌸
‍ 🦋 عمه بزرگوار شهید : عاشق امام رضا(ع)بودو «هر سال آبان ماه‌خانوادگی به پابوس حضرت‌علی بن‌موسی الرضا (ع) می رفتند، ولی امسال سوریه بودو نتوانست به‌مشهد برود ؛ درست درشب‌شهادت امام رضا (ع) آسمانی شد... بابڪ‌نمازش هیچگاه قضانمیشد ؛ «همیشه صبح زودازخواب بلندمی شد . یڪ روزهم‌ڪه تاساعت 10صبح‌خواب مانده بودسرآسیمه ازخواب بلند شد وگفت من نبایدعمرم راهدر دهم واین همه راصرف‌خواب‌ڪنم! همیشہ‌درحال درس‌خواندن بود وحتی فوق لیسانس‌قبول شدو ثبت‌نام هم ڪرداما گفت : " رفتن به‌سوریه ودفاع ازحریم آل الله واجبتر از رفتن به‌دانشگاه است ؛ وقتی از آنجاآمدم ادامه تحصیل‌خواهم داد. " @shohda_shadat🍃🌸