#قبله_ی_من
#قسمت2⃣1⃣
آب دهانش را قورت می دهد و می گوید: فک کنم متوجه نشدید که گوشیتون از جیب مانتوتون افتاده!
تلفن همراهم را به طرفم می گیرد و من با لبخند گرم😊و نگاه مستقیم از او تشکر می کنم🙏 و تلفنم را در جیب کوچک کیفم میندازم. منتظر رسیدن چمدان ها می ایستم.یک لحظه همان بوی تلخ در فضای بینی ام می پیچد. به سمت راستم نگاه می کنم و بادیدن لبخند اشنای پسری که درهواپیما صدایم زد، بی اختیار من هم لبخند می زنم. دوباره سرم را به طرف چمدانها می چرخانم که صدایش تمرکزم رابهم می زند: پارسا هستم! مهران پارسا!
اما سکوت تنها عکس العمل بارز من است!
دوباره میگوید: چه جالب که دوباره دیدمتون!
پوزخندی می زنم 😏و دوباره دردل میخندم.بدون مکث می پرسد: میشه اسم شریفتون رو بدونم؟
یک آن به خودم می آیم. بابا راست می گفت ها. تهران برسی سوارت میشن! بدون قصد جواب میدهم: ایران منش هستم.
-چه فامیلی برازنده ای! و اسم کوچیک؟
کلافه می شوم و می گویم: مسئله ای هست که این سوالات رو می پرسید؟! راستش، خوشحال می شم باهاتون اشنا شم. شاید افتادن گوشیتون📱 اتفاقی نبوده!
-اوه! چه جالب! فکر کنم خیلی فیلم🎥 می بینید اقای پارسا.
-به فیلم هم میرسیم.
چقدر پررو!
-فکر نکنم. من باید سریع برم.
-کجا میرید؟! میتونم برسونمتون. ماشینم🚘 توی پارکینگه.
البته اگر افتخار بدید..
لبخند کجی می زنم 😏و بارندی جواب میدهم: نه افتخار نمیدم!
زیرچشمی چهره اش را دقیق کنکاش می کنم. بدک نیست. ازاین بهتر زیاد... تصویر محمدمهدی مثل پازل مقابل چشمانم کنارهم چیده می شود. عرق سرد روی تنم می شیند😰. میان موجی از خیالات گذشته..
-خانوم ایران منش! خانوم...! چندلحظه..
شمرده شمرده میگوید: حقیقتش
اینکه تابه حال کسی منو رد نکرده. شما یه زیبایـی خاصی توی چهرتونه.
موها و چشمهاتون وصف نشدنیه. خیلی به دلم نشستید!
کارت سرخابی رنگی را سمتم میگیرد
-این کارت شرکتمه. من مدیرش هستم...یعنی هم من هم پدرم. مهرداد پارسا!
یه تا از ابرو هایم را بالا میندازم و جدی، محکم و بلند جواب میدهم: گوش کنید اقای پارسا!
من هیچ علاقه ای به اشنایـی با شما ... یا پدرتون... یا کلا هر کس دیگه ای رو ندارم. برام عجیبه که چطور جرات می کنید بیاید و ازظاهر من تعریف کنید.😒 لطفا تااین برخوردتون رو مزاحمت تلقی نکردم با یه خداحافظی رسمی خوشحالم کنید!
🔹🔹🔹
راننده پک محکمی به ته سیگارش 🚬می زند و میگوید: خلاصه همه یه جور بدبختن!
دستم راروی شقیقه ام می گذارم و زیرلب زمزمه می کنم: بدبختی منم اینک گیر تویه وراج افتادم😤!
🔹🔹🔹
پشتم را به ماشینش می کنم و به برگه ی کوچکی که آدرس خانه عموجواد رارویش یادداشت کرده بودم، بادقت نگاه می کنم.
سرم رابالا می گیرم، همان لحظه راننده ی پرشیا در را باز می کند و با آرامش خاصی از ماشین پیاده می شود. بی اراده سرم به طرفش می چرخد. قدبلند و چهارشانه، کت و شلوار مشکی و یقه ی بسته که یک کروات قرمز کم دارد!
فرصت نمی کنم خوب چهره اش را ببینم. ماشینش درست جلوی در🚪 خانه ی عمو پارک شده! پرشیا تقریبا به در چسبیده و اجازه عبور به چمدانم را نمی دهد. می ایستم و با لحن شکایت آمیزی می پرسم: ببخشید آقا! درسته یه جایی پارک کنید که اجازه رفت و آمد به افراد نده؟
نگاهش خیره به در مانده. گلویش راصاف می کند و می پرسد: باکی کاردارید؟
صدای بم و مردانه اش حرفم را به کلی از ذهنم می پراند! چند بار پلک می زنم و می گویم: باسوال، سوال رو جواب نمیدن!
در خانه باز می شود و زن عموجواد درحالیکه چادر طرح دارش را بادندان روی سرش نگه داشته ازخانه بیرون می اید....
@shohda_shadat
هدایت شده از ოօհąოოąժ հօรรεﻨռ
🗓 امروز چهارشنبه↯
۶ تیر ۱۳۹۷
۱۳ شوال ۱۴۳۹
۲۷ ژوئن ۲۰۱۸
ذکر روز :
یـا حی یا قیوم
#حدیث_روز
🌺🍃بدانید که بهترین انسانها...
هدایت شده از ოօհąოოąժ հօรรεﻨռ
❣سلام امام زمانم❣
تا کی در انتظار گذاری به زاری ام؟
باز آی بعد از این همه چشم انتظاری ام
شرمم کشد که بی تو نفس میکشم هنوز
تا زنده ام بس است همین شرمساری ام
@shohda_shadat🌹
هدایت شده از ოօհąოოąժ հօรรεﻨռ
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔺معرفی شهید مهدی نعمایی از زبان همسر ایشان؛
مهدی متولد 1363 بود و پس از گذراندن مقاطع تحصیلی و قبولی در کنکور وارد دانشگاه افسری شد. پاسداری شغل مقدسی است. کسی که وارد این شغل میشود باید با تمام وجود به آن علاقه داشته باشد تا بتواند سختیها و مشکلاتش را به خوبی تحمل کند. عاشق که باشی همه داشتههای معشوق در نظرت زیبا است. آقا مهدی همیشه میگفت من کارم را خیلی دوست دارم، مهدی عاشق کارش بود و همه سختی و دشواریهای کارش را با جان و دل میپذیرفت. من میدانستم که با یک نظامی زندگی کردن صبوری خاصی میخواهد اما چون عاشقش بودم به خواسته او احترام میگذاشتم و همراهیاش میکردم. به گفته آقا مهدی شما انتخاب شدی که همسر پاسدار باشید. نگرانیها و استرسم بسیار زیاد بود، اما میدانستم که این سختیها اجر خودش را دارد.
🔻چطور با هم آشنا شدید؟
قبل از ازدواج خانوادههایمان با هم آشنا بودند. ولی رفت و آمدی نداشتیم. برادرم قصد ازدواج داشت و ما میدانستیم که خانواده نعیمایی دختر خانمی دارند از این رو برای آشنایی بیشتر برادرم با خواهر شهید به خانه آنها رفتیم و بعد ماجرای خواستگاری برادرم از خواهر شهید و متعاقباً عقدشان پیش آمد. بعد از شش ماه آقا مهدی و خانواده به خواستگاری من آمدند. به خواست خدا ما با هم عقد کردیم. بعدها آقا مهدی برایم تعریف کرد پیشتر من از شما خوشم آمده بود و میخواستیم به منزل شما بیایم که شما زودتر آمدید و خواهرم را برای برادرتان گرفتید. به همین خاطر من کمی صبر کردم و بعد از شما خواستگاری کردم. مهدی من بسیار متواضع، صبور، توانا، خوش قلب و مهربون و بسیار باهوش بود. من و آقا مهدی هر دو در خانوادهای ساده و به دور از تجملات و مادیگرایی، معتقد، مذهبی، مقید به امور مذهبی و ولایی بار آمده بودیم.
🔺چه مدت شریک زندگی شهید نعیمایی بودید؟
ما در تاریخ 8 خرداد 1388 به عقد هم درآمدیم. 22 مهرماه 89 هم وارد زندگی مشترک شدیم. ما هفت سال و 8 ماه و 21 روز با هم زندگی کردیم. آقا مهدی میگفت اگر بودنهای من را جمعبندی کنید فکر کنم بیشتر از سه سال پیشتان نبودم. الحمدلله زندگی کوتاه ولی پرباری داشتیم. زندگی ما بر مبنای سادهزیستی و صداقت و عشق بنا شده بود. به هم سخت نمیگرفتیم و همیشه با محبت با هم صحبت میکردیم. ایثار و از خودگذشتگی زیادی در زندگیمان به خرج میدادیم. هیچ چیز موجب نمیشد من و آقا مهدی از هم ناراحت بشویم و اگر ناراحتی کوچکی پیش میآمد، سریع یک زمان گفت و گو معین میکردیم. این عشق و صمیمیت بود که روز به روز در زندگیمان بیشتر میشد. حاصل ازدواج ما دو دختر به نامهای ریحانه خانم 5 ساله و مهرانه خانم 3 ساله است. ان شاءالله ادامهدهنده راه پدر باشند.
💠 @shohda_shadat🌹
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
هدایت شده از ოօհąოოąժ հօรรεﻨռ
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔺معرفی شهید مهدی نعمایی از زبان همسر ایشان؛
مهدی متولد 1363 بود و پس از گذراندن مقاطع تحصیلی و قبولی در کنکور وارد دانشگاه افسری شد. پاسداری شغل مقدسی است. کسی که وارد این شغل میشود باید با تمام وجود به آن علاقه داشته باشد تا بتواند سختیها و مشکلاتش را به خوبی تحمل کند. عاشق که باشی همه داشتههای معشوق در نظرت زیبا است. آقا مهدی همیشه میگفت من کارم را خیلی دوست دارم، مهدی عاشق کارش بود و همه سختی و دشواریهای کارش را با جان و دل میپذیرفت. من میدانستم که با یک نظامی زندگی کردن صبوری خاصی میخواهد اما چون عاشقش بودم به خواسته او احترام میگذاشتم و همراهیاش میکردم. به گفته آقا مهدی شما انتخاب شدی که همسر پاسدار باشید. نگرانیها و استرسم بسیار زیاد بود، اما میدانستم که این سختیها اجر خودش را دارد.
🔻چطور با هم آشنا شدید؟
قبل از ازدواج خانوادههایمان با هم آشنا بودند. ولی رفت و آمدی نداشتیم. برادرم قصد ازدواج داشت و ما میدانستیم که خانواده نعیمایی دختر خانمی دارند از این رو برای آشنایی بیشتر برادرم با خواهر شهید به خانه آنها رفتیم و بعد ماجرای خواستگاری برادرم از خواهر شهید و متعاقباً عقدشان پیش آمد. بعد از شش ماه آقا مهدی و خانواده به خواستگاری من آمدند. به خواست خدا ما با هم عقد کردیم. بعدها آقا مهدی برایم تعریف کرد پیشتر من از شما خوشم آمده بود و میخواستیم به منزل شما بیایم که شما زودتر آمدید و خواهرم را برای برادرتان گرفتید. به همین خاطر من کمی صبر کردم و بعد از شما خواستگاری کردم. مهدی من بسیار متواضع، صبور، توانا، خوش قلب و مهربون و بسیار باهوش بود. من و آقا مهدی هر دو در خانوادهای ساده و به دور از تجملات و مادیگرایی، معتقد، مذهبی، مقید به امور مذهبی و ولایی بار آمده بودیم.
🔺چه مدت شریک زندگی شهید نعیمایی بودید؟
ما در تاریخ 8 خرداد 1388 به عقد هم درآمدیم. 22 مهرماه 89 هم وارد زندگی مشترک شدیم. ما هفت سال و 8 ماه و 21 روز با هم زندگی کردیم. آقا مهدی میگفت اگر بودنهای من را جمعبندی کنید فکر کنم بیشتر از سه سال پیشتان نبودم. الحمدلله زندگی کوتاه ولی پرباری داشتیم. زندگی ما بر مبنای سادهزیستی و صداقت و عشق بنا شده بود. به هم سخت نمیگرفتیم و همیشه با محبت با هم صحبت میکردیم. ایثار و از خودگذشتگی زیادی در زندگیمان به خرج میدادیم. هیچ چیز موجب نمیشد من و آقا مهدی از هم ناراحت بشویم و اگر ناراحتی کوچکی پیش میآمد، سریع یک زمان گفت و گو معین میکردیم. این عشق و صمیمیت بود که روز به روز در زندگیمان بیشتر میشد. حاصل ازدواج ما دو دختر به نامهای ریحانه خانم 5 ساله و مهرانه خانم 3 ساله است. ان شاءالله ادامهدهنده راه پدر باشند.
💠 @shohda_shadat🌹
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
هدایت شده از ოօհąოოąժ հօรรεﻨռ
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔻آخرین اعزامشان کی بود؟
در واقع آخرین وداع ما صبح روز شنبه 23 بهمن ماه سال 1395 بود. همان روز عصرش، ایشان به شهادت رسید. خدا را شکر میکنم که تا آخر عمر دنیایی آقا مهدی، کنارش بودم و از این بابت خوشحالم. همیشه آقامهدی دیر به خانه میآمد. روز قبل از شهادتش، جمعه شب بود که ساعت 10 به خانه آمد. خستگی از چهرهاش میبارید. به بچهها گفت خستهام و نمیتوانم با شما بازی کنم. بچهها هم پذیرفتند. بعد از چند دقیقه به آشپزخانه رفتم. از آنجا بچهها را نمیدیدم، ولی صدای بلند خندهشان را میشنیدم. خودم را رساندم پیششان دیدم بابایشان با تمام خستگیای که داشت، دلش طاقت نیاورده و همبازیشان شده است. یعنی آخرین بازی بچهها با بابا مهدیشان بود. فردایش رفت و به شهادت رسید.
🔺از لحظه عروجشان چه شنیدهاید؟
مهدی روز شنبه 23 بهمن ماه 1395 مصادف با شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) به شهادت رسید. ایشان به همراه دو نفر از همکارانشان با ماشین به سمت منطقه رفته بودند. آقامهدی جلو، یک نفر پشت فرمان و دیگری عقب نشسته بود که انفجار از سمت آقا مهدی اتفاق میافتد. ایشان شهید میشود و دو نفر دیگر به شدت مجروح میشوند. موج انفجار آن قدر شدید و سنگین بود که ماشین را پرتاب میکند. دفعه قبل دقیقاً دو سال پیش هم نظیر همین اتفاق میافتد که باعث مجروحیت آقا مهدی شده بود.
🔻خبر شهادت ایشان را چطور متوجه شدید؟
خبر شهادت را کسی نداد قلبم به من گفت و با اتفاقهایی که آن روز دور و برم افتاد، از تماس همکار ایشان که گفت امشب آقا مهدی منزل نمیآیند متوجه شدم و گفتم چرا با خودم تماس نگرفت. گفت با من هم تماس نگرفت از طریق بیسیم خبر داد و حرفهای ریحانه و مهرانه که میگفتند: مامان چرا نگرانی؟ ما دیگه بابا نداریم!؟ بارها شهادتش بر من گواه شده بود، چند بار هم خواب شهادت همسرم را دیده بودم. میدانستم خدا میخواهد من را نسبت به این موضوع مطلع و آگاه کند. مراسم خیلی باشکوهی برگزار شد و الحمدلله در شأن ایشان بود، درحقیقت شهید فقط برای ما نیست متعلق به این کشور به اسلام و این مرز و بوم است..
💠 @shohda_shadat🌹
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
هدایت شده از ოօհąოოąժ հօรรεﻨռ
ოօհąოოąժ հօรรεﻨռ:
ოօհąოოąժ հօรรεﻨռ:
💕~°•°~💞~°•°~💕
💓 💓
💕~°•°~💞~°•°~💕
#عاشقانه_شهدا
#نوید_شهادت....
.
میگفت...
"من یه سرباز سادهم...
دلم میخواد همسرمم ساده باشه و ساده زندگی کنه و...😇
انتظار و توقع بیجایی از من نداشته باشه..."
منم تو جوابش گفتم...
"من ایمان و تقواتو میخوام...
همینا برام کافیه..
مال دنیا واسم هیچه...!🤗
خیالتون راحت..."
موقع خواستگاری...💕
حرفی از شهادت نزد...ولی...
بعد عقد این موضوعو مطرح كرد...
یه روز بعد عقدمون💍 رفتیم گلستان شهدا...
اول رفتیم سر مزار شهید جلال افشار...
علاقه عجیبی به این شهید داشت و...
از عنایاتش زیاد میگفت...
بعدش گفت...
حرف مهمی با شما دارم كه تو مراسم خواستگاری عنوان نكردم...!
چون میترسیدم اگه بگم جوابتون منفی باشه...!"
گفتم...
"خب حالا حرفتونو بگید..."🤔
گفت...
"شما تو جوونی منو از دست میدین و...
من شهید میشم..."😔
نگاهی بهش كردم و گفتم...
"با چه سندی این حرفو میزنید...؟!
مگه كسی از آینده ش خبر داره...؟!"😕
گفت...
"من قبل ازدواج...💕
اون زمانی كه درس طلبگی میخوندم...
خواب عجیبی دیدم...
رفتم خدمت آیتالله ناصری و...
خوابمو براشون تعریف كردم...
ایشون ازم خواستن كه واسه تعبیرش برم محضر آیتالله بهجت...
وقتی به حضور آقا رسیدم...
نوید شهادتمو از ایشون گرفتم...😊"
آیت الله بهجت بهش گفته بود...
"شما باید به سپاه ملحق شی و لباس پاسداری بپوشی..."😌
بعد هم چند مرتبه میزنن سر شونه ش و بهش میگن...
"شما تو جوونی شهید میشید..."
عبدالمهدی میگفت...
"از شنیدن این خبر خیییییلی خوشحال شدم...😊"
اسم شهید كاظمی اولش "فرهاد" بود...
آقای بهجت(ره) ازش میخوان كه اسمشو به عبدالمهدی یا عبدالصالح تغییر بده...
با شنیدن این قصه...
دلشوره ی عجیبی به دلم افتاد...😔
ولی خودمو دلداری میدادم و میگفتم...
حتما وقتی پیر شه،شهید میشه...
یا اینكه میگفتم...
خدا بهمون رحم میکنه و عبدالمهدی رو برامون نگه میداره...😔
.
(همسر شهید عبدالمهدی کاظمی)
.
#ادامه_دارد....
@shohda_shadat🌹
💫✨💫✨💫✨
✨💫✨💫
💫✨
#در_کلام_رهبری
💠غمهایی هست که کوه را می شکند اما راه را باید ادامه داد......
📝رهبر معظم انقلاب:
گاهی دل از غم مالامال می شود
از این قبیل قضایا
در زندگی انسان هست؛
چه زندگی فردی،
چه زندگی اجتماعی
امّا عزم و اراده
باید راسخ بماند،
گام باید محکم برداشته بشود؛
غمهایی هست که
کوهها را می شکند،
[ولی] انسانِ مؤمن را نمی تواند بشکند؛ راه را باید ادامه داد.
سید علی حسینی خامنه ای ۱۳۹۴/۱۲/۰۵
🌟 @shohda_shadat
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
.
.
#شهدا
می آیند
و به تو می چشانند شیرینی بودن در راه شان را !
یادت می دهند چگونه شبیه شان بودن را
تا می آیی شبیه شان شوی
در چشم بر هم زدنی
می روند
و تو می مانی
از نیمه راه
تنهای تنها
دلخوش به امداد های غیبی شان
ادامه می دهی مبارزه را
و هرگاه خسته شدی
زیر لب میگویی
#از_نیمه_راه_آمده_ام_تا_که_شوم_سرباز_سپاه_لشکرت_تا_به_ظهور
.
.
.
نویسنده:جزیره_مجنون
#خداحافظ_رفیق
#نفس
#دل_بریدن_از_دنیا
#شهدا
@rahian_nur